مهدی مردانی
شبی که شیطان دور زمین حصار کشید
تمام انسانها را گناه کار کشید
هر آنچه سنگ هبل، هر چه چوب عزی شد
برای سجده خدایان بیشمار کشید
طناب وسوسه را بر گلوی خود آویخت
و آدمیت خود را بشر به دار کشید
خودش برای خودش میلههای زندان شد
خودش برای خودش نقشهی فرار کشید
قباحت از هوس و کینه و خیانت رفت
بشر گناه خودش را بلند جار کشید
خدا به فکر تو افتاد و بعد در ذهنش
تو را نجیبترین مرد روزگار کشید
تو نقطهای بودی و برای چرخیدن
به دور تو دنیا را بر این مدار کشید
تو را دوای شفا بخش و مکه را بیمار
تو را شراب، ولی مکه را خمار کشید
کشید و گفت که زیباتری به هم زد و باز
هزار بار به هم زد هزار بار کشید
تو را شبیه خودت آفرید و بعد از آن
خدا نشست و چهل سال انتظار کشید
رسید لحظه موعود، آن شبی که تو را
دوباره حس غریبی سر قرار کشید
دهان کوه به شوق تو باز ماند و خدا
برای با تو نشستن تو را به غار کشید
تو عاشقش شدی و پشت پردهی ملکوت
خدا هم عاشق شد، پرده را کنار کشید
تو را گرفت در آغوش، گل شدی و نسیم
وزید و عطر تنت را به شوره زار کشید
کویر با تو شکفت و ترک ترک خندید
دوباره لبخندت طرحی از بهار کشید!