اکرم امینی آزاد
پنج سال و هفده روز تمام، همه چیز، آنطور که تو میخواستی پیش رفت! همهی خواستههایت را پذیرفتم! و تو درست، در عصر یک روز بهاری وقتی روی نیمکت پارکی نشسته بودیم در قالب کلماتی که در فضا معلق ماند و هیچوقت باور نکردم، همه چیز را نابود کردی!
خودت، فضای پارک، نیمکتی که رویش نشسته بودیم و آهنگی که از گوشی موبایلم خودش را بر فضای میانمان تحمیل میکرد، هیچ کدام را باور نکردم فقط وقتی که بارها و بارها تکرار کردی، رهایت کردم. دیگر نخواستم تو را ببینم حتی وقتی پیام دادی پشیمانی! مثل کبکی که سرش را زیر برف کند، رفتم تو خودم، خزیدم تو چهاردیواری اتاقم. از صبح تا شب یا خواب بودم یا با خواندن کتاب، خودم را دست به سرمیکردم، همه چیز برایم بیمعنا شده بود زمان، مکان، آدمها، عشق، امید! اگر کسی پا تو اتاقم میگذاشت مثل کسی که بد خواب شده باشد، بد خلق میشدم! انگار، غربت آن چهار دیواری متروک، تنها مرهم زخم ناسورم شده بود.
یک شب از این شبها که تصویر چشمان میشی رنگت خواب از سرم پرانده بود، به سمت گنجهی اتاق رفتم، از بین خرت و پرتها پاکت خاک رس را بیرون کشیدم. پارچ آب را، از روی میز، برداشتم و در خاک محتوی ظرف ریختم، مثل کودکی که اولین بار لذت گل بازی را بچشد، با گل ور رفتم، اول از جمجمه شروع کردم، خوب که شکل گرفت، خط میان چهره، بعد گونه و یک جفت چشم و لب و دهان، پاهای کوتاه، دستهای بلند، کمری گود، و شکم، کمی برآمده! آن قدر غرق کار شدم، که دیگر، فرصت این که بتوانم به چیزی فکر کنم را نداشتم. فقط وقت میکردم استراحتی کوتاه بکنم، یا دوشی بگیرم و غذایی بخورم. دایی یوسف خوب موقعی آزادم کرده بود، خودش هم آزاد بود، منظورم از تعلقات زندگی و این چرندیات است! سالی یک بار کار را تعطیل میکرد و میرفت آن ور آب! قبل از این که برود گفته بود: «اگه کار آخرت خوب از آب درآد، تو نمایشگاه اتریش شرکت میدم!»
ولی برای من دیگر این چیزها مهم نبود، نه، میخواستم دیده شوم، نه کسی یا جایی را ببینم. برای من حالا، امنترین جای دنیا، همین چهاردیواری اتاقم بود که شب تا صبح، طوری غرق کار بشوم که اگر مادر غذا نیاورد، ندانم کی صبح و ظهر و شب است؟! همهی فکر و ذهنم شده بود پیکر! میخواستم فقط و فقط او خلوتم را پر کند. شب و روزم را به پایش گذاشتم، بارها جزء به جزءش را چک کردم، حتی از یک خط یا نقطهی کوچک، غافل نماندم. میخواستم کاملا بیعیب و نقص باشد! اما هر کاری میکردم از سنگینی نگاهش کم نمیشد! گویی بخواهد من را از یک اتفاق یا واقعهی گنگ، بترساند! یک جفت چشم میشی سرزنشگر، که هر چه فکر میکردم یادم نبود مشابهش را کجا دیدم؟! هر ترفندی زدم نشد، بالاخره تصمیم گرفتم پلکهایش را طوری پایین بیاورم، که اگر کسی دید فکر کند سالهاست به خواب رفته! ساعتها وقت گذاشتم، چند شب و روز! وقتی خوابیدم که چشمهای من هم مثل چشمهای او بسته شد. همان جا، کنار پیکر، یعنی درست زیر پای او خوابم برد، مثل کاه برگ سبک و تو خالی در هوای آزاد میدویدم، با همان اندام بلند و سنگین روبرویم ایستاد! از این که مقابلش تلوتلو میخوردم، خجالت کشیدم و احساس تنفر کردم، پشت به او کردم و دور شدم. دوباره، مقابلم سبز شد! جرات نکردم، قدم از قدم بردارم، راستش ترسیده بودم! همانطور که میلرزیدم دو چشم میشی رنگش را به من دوخت و گفت: «آن قدر جسور شدی که پلکهای من را میبندی؟!» در حالی که سعی داشتم لرزش دست و پایم را نبیند، با لحن تندی گفتم: «زیادی گستاخ بود!» انگوری از ظرف میوهی بینمان برداشت و به طرفم پرت کرد! خواستم تلافی کنم، صحنهی خواب عوض شد. درست مثل صحنهی تاتر! چشمهای جاری شد. هاج و واج مانده بودم ؟! ترسی که چند لحظه پیش در وجودم ریشه دوانده بود، دوباره زنده شد، حالا دیگر نه تنها به آدمهای دور و بر، بلکه به همه چیز شک داشتم، به چشمه، به آب، به وسوسهای که پایم را دنبال خودش میکشید! با خود گفتم:«نکنه نزدیک شم، خشک بشه؟!» این بود که، آهسته و آرام پیش رفتم، طوری که حوصلهام سر رفت و مجبور شدم کنار چشمه بنشینم! با کیفی غیرقابل وصف مشتی آب به صورتم زدم! مشتی هم خوردم! خشم، نفرت، ترس، گستاخی و هر چه که به او ربط پیدا میکرد را فراموش کردم. نگاهم را که به آن طرف چشمه بردم، مجید خان گلهدار محل را دیدم! گوسفندان زبان بستهاش برای این که زودتر از بقیه آب بخورند یکدیگر را ُهل میدادند و با کله به هم میکوبیدند. غرق تماشای آنها بودم که پرسید: «حال و روزت چطوره؟!» گفتم:«ای!» و بعد محو تماشای ماغ کشیدن دو گاو خشمگین شدم که هنوز نوبت آب خوردنشان نرسیده بود! دیگر مجید خان را ندیدم، درست حدس زده بودم میان اتاقم نشسته بود و زل زده بود به پیکر! تا من را دید گفت:«عجب چیزی ساختی پسر؟!» آدم بدی نیست ولی از او یک تصویر بیشتر نمیشود داشت! چاقو به دست به سمت گوسفندها میرود و آن را، روی گردن زبان بستهها میگذارد و در یک آن، سرازتن شان جدا میکند! تکیه کلامش این است که: «برا خودت گاوی، گوسفندی؟!» گفت:«پسر، برا امون موندن از قضا و بلا و چشم و نظر، گاوی! گوسفندی؟!» نمیدانستم دارد طعنه میزند، یا جدی میگوید؟! اما تنم مور، مور شد و یاد روزی افتادم که پدر، دست دور گردن گوسفندی انداخته بود و به زحمت آن را میکشید، گوسفند با سماجتی تمام کف پایش را به کاشی حیاط چسبانده بود و تکان نمیخورد تا آن روز به چشمهای هیچ زبان بستهای خیره نشده بودم وقتی نگاهم به نگاهش افتاد، معصومیتی را دیدم که عجیب بود! چشم تو چشم من دوخته بود و نعر ه میزد! دلم میخواست کمکش کنم اما زورم به پدر نمیرسید!؟ پدر هنوز او را میکشید و او سمج و یک دنده، تکان نمیخورد، عاقبت خم شد و بغلش کرد. حالا فریادش به گوش همهی محل میرسید! کنار درخت بید وسط حیاط، از بغل پیادهاش کرد، با طناب به درخت بست، سوهان به چاقو کشید. مادر با یک کاسه آب بالا سرش ایستاده بود.
یعنی مجبور بود. پدر اعتقاد داشت وقتی کار میکند من و مادر کمک دستش باشیم. وگرنه، مادر هم مثل من دل خوشی از این کار نداشت. حتی میگفت: «اول زندگیمون ازش خواسته بود تو خونه کار نکنه!» ولی پدر، در جواب گفته بود: «با دختر سلاخ ازدواج کردم کمک حالم باشه! نه مانع کارم! » خود هم، تا همین چند وقت پیش، وردستش بودم. حاضر بودم تا صبح کابوس ببینم اما داد و بیدادش را نشنوم. بند گوسفند را از درخت باز کرد کاسه آب را از مادر گرفت، به زور به خوردش داد! گوسفند با همان چشمهای معصوم دوباره نگاهم کرد. دلم ریش ریش میشد و از این که نمیتوانستم کاری بکنم احساس شرم میکردم. پدر دست و پای حیوان را خم کرد و با زور و لگد، او را روی زمین خواباند وقتی پایش را گذاشت رو دست و پایش، تنم خیس شد و دست و پایم لرزید. نزدیکتر رفتم، کارد به دست، مثل کمانی، به طرفش خم میشد! بالای سرش ایستادم! ناخودآگاه چشمهایم را بستم، شاید از ترس، شاید هم در نگاهش، موجی چیزی بود که نتوانستم ادامه دهم. چاقو به دور گردنم کشیده شد و نبرید، پدر دوباره سوهان کشید، هنوز، چشمهایم بسته بود، چاقو باز به دور گردنم کشیده شد! درد وحشتناکی سرتا پای وجودم را پر کرد. نعرهی گوسفند خاموش شد، حس میکردم، خون گرم از شکاف گردنم بیرون میزند با تمام قوا فریاد زدم، نه! وقتی چشمهایم را باز کردم، مثل همیشه، خون سرخ، پای درخت بید را گلگون کرده بود. سر از تن حیوان جدا و لاشهی لرزانش طرف دیگر افتاده بود. غبار مرگ چشمهای میشی رنگش را، بیحالت کرده بود، طوری که جرات نکردم نگاهش کنم.
........ پدر با چالاکی خاصی در حرکات و شوقی در نگاه، چاقوی خونآلود را توی آب حوض فرو کرد، نگاهم در آب یخ زد با خود گفتم:«لعنت به این زندگی! حالا که ضعیفتری قربونی میشی و آب از آب تکون نمیخوره!» نزدیک حوض شدم، هر چه خورده بودم را بالا آوردم، پدر میخندید و میگفت:«اسمشرو گذاشته مرد، خجالتم نمیکشه!» مادر با عجله و دلواپسی به آغوشم کشید و گفت: «از این جا بریم !»
بعضی روزهابه پنج شش تا هم میرسید، البته اگر تعداد سلاخ خانه را حساب نکنم! میگفتم:«اینم شد شغل؟!» میگفت:«از این بهتر، نمیشه!» یقین داشتم از این کار لذت میبرد! بعضی وقتها حس میکردم، خانه پر از روح زبان بستههایی شده، که، شبها تو جلد کابوس، خوابم را زهر میکنند! همین چند شب پیش، خواب دیدم، درخت بید وسط حیاط به شکل گاوی درآمده که روی پاهای عقب ایستاده و شاخههای درختی که سر از تن گاو درآورده پر از سر گوسفندهایی بود که وقتی دهانشان باز میشد، شبیه گرگ میشدند. پدر زیر درخت بود و گویی پوست از تن لاشهای میکند، هر چه بود سرش گرم بود و متوجه پوزه و دندانهای خشمگین گوسفندان که مثل گرگهای گرسنه به او حمله میکردند نشد، لحظهایی بعد، لباسهای تکه پارهاش را دیدم که زیر درخت بید افتاده بعد هم با جیغ و فریاد از خواب پریدم!
به قدری وحشت کرده بودم که تا لحظاتی طولانی در رختخواب ماندم، ولی بعد به خود جرات دادم و به طرف پنجره رفتم! پنجرهای که پردهاش را کیپ تا کیپ کشیده بودم و چند سالی میشد که باز نشده بود. فکرش را بکنید، دست کم روزی دو سه تا گوسفند سلاخی میشد، با آن خون و خونریزی و لاشه و پوست، مگر هوای سالم هم میماند؟! از وقتی که خودم را تو اتاقم حبس کردم دیگر مجبور نبودم نالهی زبان بستهها را بشنوم، یا لاشه و خون ببینم! آن روز هم زود از پشت پنجره برگشتم و سعی کردم خودم را مشغول کاری کنم، که ناگهان یکی به در زد، در را که باز کردم، دایی یوسف را دیدم. دایی قبل از این که من را به آغوش بکشد، یا حالم را بپرسد؟! به سراغ پیکر که درست روبرویش بود رفت، با دقتی تمام سر تا پایش را ورانداز کرد، روی خطهای ریز و درشت یا نقطههای کوچک تنش دقیق شد و تا دلیل چشمهای بستهاش را پرسید حرف تو حرف آوردم! از حالت چهرهی نگاهش خواندم که بگوید:«حقشه، تو نمایشگاه... » و گفت. با این حرفش انگار نیمهی تنم را جدا کنند! بیآنکه قصد و نیتی داشته باشم، پریدم تو حرفش و گفتم:«نه!» و بعد مثل مادری که بخواهند نوزادش را، بگیرند به پیکر چسبیدم. دایی رنگ به رنگ شد و انگار دلخور شده باشد، از ما فاصله گرفت، به روی خودم نیاوردم، پرسیدم؟! کی برگشتی؟! چرا بیخبر؟! دایی با سرعت و جدیت همیشگی از جایش بلند شد و به طرف در راه افتاد! در این هنگام، مادر با شیرینی و چای وارد شد و با تعجب رو به دایی پرسید:«کجا؟! »و دایی با همان شتاب در حرکات و گفتار جواب داد:«اومدم به اسحاق بگم بیاد کمکم، باید ضربالاجل خودم رو برا نمایشگاه آماده کنم!» بعد شیرینی برداشت و در حالی که مادر را به آغوش میکشید گفت: «یه وقت دیگه حتما مییام!»
از همان شب به کارگاه رفتم! هر دو سخت مشغول کار شدیم، قرار بود دایی در این نمایشگاه، نمایی از کار ونقش زن روستایی یا ایرانی صدهی پیش ارائه بدهد. زنانی در حال رختشویی، پخت نان، قالیبافی و ... . چند کار بود که نزدیک شش سال واندی وقت دایی را گرفته بود و حالا چندتا از آنها احتیاج به ترمیم و روغن کاری داشت. به قدری سرمان شلوغ بود که سرپایی غذا میخوردیم اصلا متوجه نبودیم کی میخوابیم و کی، بیدار میشویم! از آنجایی که این هنر رامدیون دایی بودم، غمی نداشتم که شب و روزم را به خاطرش صرف کنم، ولی تنها نگرانی من، پیکر بود! گرچه او را توی گنجهی اتاق، لای چند ملافه و چادر شب پیچیده بودم و هیچکس کلید اتاق را نداشت! ولی بدجور دلتنگش بودم.
بعد از یک ماه، دوری از خانه و پیکر، درست عصر روزی که به اتفاق بقیه، دایی را بدرقه کردیم به خانه برگشتم. اول متوجه چیزی نشدم ولی وقتی نگاه عمیق و معنا دار پدر برای چند لحظه به چشمانم دوخته شد، نگاهی به مادر و بعد به دور و برم انداختم، درست نمیدانستم چه حسی دارم ؟! نوعی گیجی که بعد از دیدن یک خواب به سراغ آدم میآید؟!یا نوعی منگی که وقتی برای اولین بار به جایی ناآشنا میروی؟! نه اثری از درخت بید و نه حوض وسط حیاط بود؟! خوشههای گندم، در جای، جای باغچه به بذر نشسته بود. پدر از جایی که قبلا حوض و حالا جایش را نهالی پر کرده بود، نگاهی سرا پا مهر به من انداخت و درست مثل پسر بچهای که منتظر تایید و تشویق باشد و والدینش به روی خود نیاورند، نگاهم را از او گرفتم و به سمت انباری گوشهی حیاط رفتم. با دقت، دیوارهای انباری را از نظر گذراندم. اثری از آنها نبود، منظورم چاقوهای ریز و درشت و چند تبری بود که از کوچک و بزرگ با میخ، روی دیوار انباری چیده میشد و حالا جایش را قیچی باغبانی و داس و خیش و اینطور چیزها گرفته بود. فریادی از سر شوق زدم و به وسط باغچه رفته، مشتی گندم چیدم و ناخوداگاه به اتاقم و با شتاب در گنجه را باز کردم. پیکر را بیرون آوردم و شروع به شکافتن ملافههای دورش کردم، مثل همیشه استوار و با شکوه مقابلم ایستاد! گفتم:«ببین چی خلق کردم؟!» با همان پلکهای بسته و لحنی حق به جانب گفت:«گیسوانم؟!» گفتم:«کچلی گرفته بودی! خودترو تو آینه ندیدی؟!» گفت:«حتما افتادگی پلکم داشتم؟!» سکوت کردم! داد زد:«حرف بزن!» با من و من گفتم:«طاقت نگاترو نداشتم.» خواستم بگویم:«من رو یاد نگاه اون زبون بسته میانداخت، ترسیدم!» طوری نگاهم میکرد که انگار مرتکب جرمی شده باشم! درست مثل آن نگاه معصوم میشی رنگ! ولی نگاه پیکر معصوم نبود! به هیچوجه! گفتم:«شاید هم، خواستم انتقام بگیرم!» انگور نیم خوردهی دستش رو پرت کرد، اما نه به طرف من، به گوشهای نامعلوم! نشستم روی زمین جایی که، بالا سرم ایستاده بود. خوشههای گندم را میان دستم مرتب کردم، خواهش کردم بنشیند! خوشهها را با ظرافت روی سرش چیدم، گیسوان مواج طلایی رنگ دور شانههایش را پر کرد، رنگ و رویش سرخ شد، مثل گل سرخی که از میان مزرعهی گندم سردرآورد. هیجانزده مرا، به آغوش کشید، بوسهای بالای پلکهایش زدم، چشمانش گشاد شد، به قدری که خنده از حدقهی آنها بیرون بریزد، غرق بوسه و نوازشم کرد! شوکه شدم و نجواکنان در گوشش گفتم:«فقط تو میتوانی خلوت اتاقم را پر کنی!»
ـ4/10/1393