ملیحه چگینی *
من آدم وسواسیای هستم. هر روز ناخنهایم را سوهان میکشم. موهایم را بالا جمع میکنم و شبیه به ننه گیلهزنها روسریام را بالای سرم گره میکنم تا نکند تار مویی روی سرامیک، نظم خانه را بر هم زند. کاغذی هر روز روی در یخچال ورق میخورد و برنامه های روزانه را سر ساعت چون آلارمی به من گوشزد میکند. مثلا ساعت پنج عصر، بعد از بازگشت از محل کار و صرف نهاری که بیشتر به یک شام رژیمی شبیه است تا وعدهی غذایی یک زن ایرانی؛ "دوش گرفتن" روی برگه کنار عدد 9 نوشته شده است. یعنی من باید قبل از حمام رفتن 9 کار را انجام دهم.
من آدم وسواسیای هستم. دستمال و جانماز و کتابها درست همان جایی هستند که باید باشند. جورابهایم هر شب در روشویی ساویده میشود و روی شوفاژ اتاق کنار دستشویی خشک میشود. شوفاژ این اتاق حکم خشک کن را دارد. کفشهایم همیشه دوست هستند و جفت به زندگی زل میزنند. آیا با این توصیفات ناچیز، وسواسی بودن یک زن مرتب مشهود است؟ باید باشد؛ چرا که بعد از این همه دوندگی و حرف زدن با مراجعه کنندگان بانک باید حوصلهی مرا برای مرتب بودن در نظر بگیرید. زندگیام روی شویندههای بیبو رنگ باخته است. یک سفیدی تو ذوق زنی که دوست داری رویش بالا بیاوری. حالت را با پارچهی نمناکی بپاشی روی پوست زندگی تا رگههایی از بهار و پاییز و تابستان روی زمستان زندگیات به چشم بخورد.
من زمستانم؛ یخ زده و بیروح که قلبم روی اسکاج ظرفشویی شسته شده. شبیه به زمستان هشتاد و پنج؛ نه به زمستانهای حالا که بیغیرت به بهار چسبیدهاند. نه؛ من زمستان هشتاد و پنجام که برف روی زانوهایم چنبره میزند. باید تمام قوایم را روی پاهایم بریزم تا از برف بیاید بیرون و روی سفیدی دیگری جا بماند. زمستان پر و پیمانی که تو را دیدم. اصلا تو با کدام دانهی برفی ریختی در دلم؟ کدام جاده چتری شد دو نفره؟ اصلا تو حالا کجایی؟ بیخبرم. بیخبرم و تورم ذهن پر آشوبم را کنار گردگیری خانه، التیام میبخشم. من به شستن جوراب و زندگیم سرگرم شدم. به شستن چشمهایم که تو را دیده بود. چرا شستم؟ بزرگترین سوال جدی زندگی از من که چرا تو را دیدم و چشم بستم؟
من آدم وسواسیای هستم که نظم احساسم بهم خورده. دلم یک بینظمی در هم میخواهد که کنارش قلبم را بریزم روی سرامیک براق کنار حمام؛ بیآنکه نگران لکهای قرمزی باشم که غلت میخورد و تا کنارههای قالیچه راه میرود. دلم یک بهاری میخواهد که تکیه بزند به شانههای محکم مردانهات و بلند بلند بخواند یا مقلب القلوب و الابصار. دست محکمی میخواهم که اسکناسهای تا نخوردهی لای قرآن را عیدی نگاهم کند. دلم یک بینظمی منظمی میخواهد که تمام برفهای سال هشتاد و پنج را آب کند.
میدانی؟ من آدم وسواسیای هستم که زمستان روی دلم یخ بسته. زمستان هشتاد و پنج. نه این زمستان بیغیرت که تنهاش را میچسباند به بهار بیتو!