یاسِ لای دفتر
- شناسه خبر: 21345
- تاریخ و زمان ارسال: 9 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
نویسنده: آرا
از پشتِ مسجد که داخل کوچهی شمشاد میپیچیدی، کنار تیر چراغ برق پِرپِریِ کج و کوله که مدام لامپش میسوخت، یک خانه آجری بود که بهارها از دیوارش یاسهای بنفش آویزان میشدند. گربهی خاکستری سفید چاق و تنبلی، اغلب زیر سایهی یاسِ حیاط، چرت میزد و گاهی با حسرت به گنجشکان روی درخت نگاه میکرد. مست میشدی از بویِ یاس. دو قدم میرفتی آنطرفتر بوی نانِ تازهات میپیچید. پشیمان میشدی، برمیگشتی. زنبیل پلاستیکیِ مشّبکِ قرمزت را زمین میگذاشتی. دست دراز میکردی، یک خوشه یاس میچیدی. چادر گلدارِ سبز و قهوهایات، که شبیه آش رشتهی دیگ نذری بود، سر میخورد و میافتاد روی شانههایت. نگاه میانداختی به اطراف و میپاییدی که کسی ندیده باشد و بعد پا تند میکردی سمت در نفرروی سبز رنگِ تهِ کوچه.
خبر نداشتی که هر روز ظهر، پشت پنجره توری ایستادهام و تماشایت میکنم.
آفتاب ملس میتابید و آن لحظه که با قدمهای کوچک، دمپایی مشکیات را لَخلَخکنان روی آسفالت کوچه میکشیدی، دل بیتابِ من چه حالی داشت. به خیالشان بود که برای کنکور میخوانم. چه خواندنی که میان فرمولهای شیمی، میگشتم دنبال ترکیب یاس بنفش، لابهلای موهای سیاه و اگر روحم جذر میگرفتند از من یک نام باقی میماند: یاس.
میدانستم اگر کنکور قبول نشوم باید بروم سربازی و سربازی شاید اعزام به جنوب و جنگ باشد و بمب و تانک و سنگر. تنم میلرزید.
من خوشم میآمد به جای سربازی، بروم درِ دکّان کفاشیِ آقایم، چهار جفت کفش بفروشم، ظهر بیایم خانه و تو استنبولی پخته باشی و غروبها دکان را زودتر ببندم و بیایم دنبالت، برویم سینما ملّت و فیلم ببینیم. بعد یک بستنی قیفی بخریم و توی پارک قدمزنان بخوریم. عصرها که زنان چادر نماز به کمر میبستند و توی کوچه میایستادند به حرف زدن، باز میپاییدم بلکه بیایی. ولی نه تو میآمدی و نه مادرت. میگفتند: آقایت بددل است و نمیگذارد، حتی تو هم تا سیکل بیشتر نخوانده بودی چون دوست نداشت که به مدرسه بروی. مدرسه که مدرسه است، حتی شبهای آژیر خطر هم شما نه به زیرزمین بزرگِ بِتُنی خانهی عصمت خانم میآمدید و نه پناهگاهِ بوی عرقگرفتهی سرِ خیابان.
دلم خوش بود به همان عبورِ تندپای ظهرها که بهارش به چیدن یاس میگذشت. راستی، یاسها را چه کار میکردی؟ گردنبند میساختی؟ یا میگذاشتی لای کتابهایت که خشک شوند؟ میخواستم بعدا بدهم از گلهای خشک شده لایِ کتابت تابلو بسازند. بزنیم بالای تلویزیونمان و شبهای زمستان، همانطور که داشتیم پرتقال و لبوی پخته میخوردیم، نگاهی هم به آن بیاندازیم و بهار سال شصت و سه را یاد کنیم.
چند باری خواسته بودم که به مادرم بگویم: بروید خواستگاری، میترسم مرغ از قفس بپرد. اما میدانستم جوابش لنگه دمپاییای است به سمتم پرت میشود و صدایِ «تو یک الف بچه را چه به زن گرفتن؟ هنوز دو تا برادر بزرگتر از تو، توی این خانه هست. برو بنشین درست را بخوان که فردا جبهه نروی و نعشت را نیاورند. زن گرفتن پیشکش!» به عقلم رسید که وقتی میایستی برای یاس چیدن یک پیسپیس بگویم و حواست را بکشم به خود و یواشکی نامهای بیندازم جلوی پایت.
امان از دل ترسو که ترسیدم خیطم کنی. صد تا نامه نوشتم که تویش گفته بودم: دوستت دارم و منتظر بمان تا کنکور بدهم، آنوقت هرجور شده مادرم را راضی میکنم که بیاید خواستگاری. نشد که بگویم. تو مثل یک راز بودی، صدای دمپایی بودی روی آسفالت و زنبیل قرمز و چادر آشی. یک صورت ظریف سفید که لبهی چادر را به دندان میگرفت و فقط ظهرها از خانه بیرون میآمد، آن هم پیِ خریدن نان. چه کسی از یک راز دور که تازه یک سال است به آن کوچه آمده، با یک آقای بددل که از عطر یاس خوشش میآید، نمیترسد؟
یک هفته مانده بود به آمدن جواب کنکور، بمب انداختند.
شما نه توی زیرزمین خانهی عصمت خانم بودید و نه پناهگاه نمور سر خیابان. در خانهای بودید که کسی نمیدانست تویش چه خبر است. همه چیز ویران شد. ماشین آتشنشانی توی کوچهی باریک ما جا نمیشد. فریاد بود و آتش. یک خانه اینطرفتر و یک خانه آنطرفتر همه شدند تَلّی از خاک و شیشههای شکستهی کُلِّ محل و بچههای از ترس شاشیده توی شلوارشان.
بتول خانم میگفت: مهدی ما دختره را میخواست، حیف شد. قرار بود جواب کنکور که آمد، برویم خواستگاری. خیلی خوشگل بود.
مریم خانم هم از آنطرف در میآمد که: اِی وای! شما هم؟ حسین ما هم میگفت: این دختره خیلی نجیب است. سربازیام تمام شد این را برایم بگیرید. بهجت خانم میگفت: وا! شما هم…
من فردایش رفتم ثبتنام کردم برای جبهه، تا برگهی اعزامم بیاید هر روز لای تلِ خاکها دنبال کتابهایی میگشتم که شاید یاسها را لایشان میگذاشتی!