یادم تو را فراموش!
- شناسه خبر: 35870
- تاریخ و زمان ارسال: 5 خرداد 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
ترکیب معرکهای بود موسیقی و خیالات خوابزده و مزقونچی شوریده حالی که با چشمان بینور و صدای گرفته در پیادهراه شلوغ سبزهمیدان برای عابرانی چنبره زده بر گرد ملالت و ملامت تصنیفی جانسوز میخواند. پیرمرد اما با چشمانی که تار میدید، تارِ مزقونچی را دید و دلش برای تصنیفهای دلکش غنج رفت.
او لحظهای پشت چهارراه به حقوق بازنشستگیاش فکر کرد و آنقدر در بحر غصه غوطهور شد که یادش رفت قرص قلبش را همراه تنهایی بالا بیندازد و کمی آرام بگیرد.
هزینه برنج تایلندی، مرغ منجمد، سماق، سنجد، سیرترشی و البته سیب گلاب دماوند بیشتر از آن چیزی بود که به کارتش واریز شده بود. او تازه یادش رفته بود برای نوههایش باید تفنگ آبپاش بخرد تا ساعتی پس از جشن تولدشان شرمسار نشود.
پیرمرد هرگز، واژه هرگز را دوست نداشت و دلش میخواست آنقدر مستمری بگیرد که وقتی با دستمال عینکش را پاک میکند حال پرندهای خفته در کنج قفس را پیدا نکند.
زندگی اما آنقدر سخت شده بود که وقتی در انتهای علافراستا به ماهی دودی آویزان در سردر یک مغازه نگاه کرد آهی به قدر حرمان و حسرت کشید و نتوانست خود را از خیالات بینوا بیرون بیاورد.
او با چشمانی رو به خدا حتی نیم نگاهی نیز به قنادی آن سوی بازار نکرد تا منظرههای زرد، روح خستهاش را بیش از این خراش ندهند.
حالا او در چهارراه مولوی روی یک نیمکت نشسته و با ضرب و جمع حقوقش به این فکر میکند که با یک جفت جوجه رنگی و چند تخم شانسی شادی تمام قد به خانهاش نخواهد آمد و گریز و گزیری ندارد جز آنکه چشم در چشم نوههایش در کویر رویاها کمی آب شود و به بچههایی که از سر و کولش بالا میروند وعده آینده را دهد.
پیرمرد به دقیقه اکنون در کورترین ایستگاه شهر ایستاده و به این حقیقت غلیظ که بهار آن است که خود ببوید ایمان آورده است. با این همه، خیالات دل انگیز و آواز و مزقونچی جایی در چشمخانه پیرمردی که محو نگاه کبوتری در آسمان بیپرنده شهر، دلش برای سالهای خیلی دور تنگ شده ندارند. او لاجرم از غبار گذشتههای دلفریب گل میچیند و بیآنکه لبخندی بر لبش بنشاند، زیر آفتاب ولرم این حوالی با قدمهای کوتاه گم میشود.