گریههای سعید!
- شناسه خبر: 56868
- تاریخ و زمان ارسال: 27 فروردین 1404 ساعت 07:30
- بازدید :
وحید حاجسعیدی
تعطیلات عید بود و رئیس پلیس راه از من خواسته بود بمانم تا هفته اول متاهلها به مرخصی بروند. هنوز چند ماهی از خدمتم مانده بود و روزشماری میکردم. نزدیک ظهر بود که شیفتم تمام شد. کنار خیابان ایستاده بودم و به مسافران عبوری نگاه میکردم.
بچههایی که در صندلی عقب نشسته بودند و صورت را به شیشه میچسباندند و شکلهای عجیبی درست میکردند. بعضی از آنها به من لبخند میزدند. بعضی از آنها سلام نظامی میدادند و عدهای هم زبانشان را در میآوردند!
ماشینهای عبوری بوی نوروز میدادند. بوی ترشیهای مادربزرگ و حلوا و نانهای محلی مادر… بوی سوغاتی و کتلتهایی که قرار بود بین راه کنار رودخانه و جنگل میل شوند.
در همین حال و هوا بودم که خودرویی کنار خیابان ایستاد. زن و شوهر جوانی که به همراه پسرشان عازم مشهد بودند از من درباره مسیر و پمپ بنزین بعدی سوال پرسیدند و بعد هم با خوشرویی به من شیرینی و آجیل تعارف کردند. کمی برداشتم و تشکر کردم و از آنها خواستم مرا هم در حرم دعا کنند. پسر کوچکشان به من سلام نظامی داد و من هم محکم پا چسباندم و پاسخ دادم. او مرا یاد خواهرزادهام انداخت که تنها چهار سال داشت و دلم برایش یک ذره شده بود.
یک ساعتی کناره جاده ماندم و به مسافران عبوری نگاه کردم. نسیم ملایمی در جاده میوزید و شکوفههای سفید و صورتی درختان کنار مسیر، با هر وزش، به پرواز در میآمدند.
صدای اذان که بلند شد به سمت استراحتگاه راه افتادم تا نماز بخوانم. هنوز وضو نگرفته بودم که سرهنگ صادقی شتابان به سمتم آمدم و گفت: احمدی تصادف بدی شده. ماشین رو آماده کن بریم.
آژیرکشان به سمت محل حادثه رفتیم. یک خودروی سواری با کامیون برخورده بود. وقتی به محل حادثه رسیدیم با صحنه وحشتناکی مواجه شدیم! خودروی سواری در اثر برخورد با کامیون که در حال سبقت غیرمجاز بود، دچار آتشسوزی شده بود. همزمان با ما بچههای آتشنشانی هم رسیدند. از ماشین بوی گوشت سوخته میآمد. سرنشینان خودروی سواری در آتش سوخته بودند. راننده کامیون سرش را بین دستانش گرفته بود و زار زار گریه میکرد. هنوز در شوک بودم که یک نفر با بچهای در بغل به سمت سرهنگ آمد و گفت: جناب سرهنگ این بچه از شیشه پرت شد بیرون روی علفها و سالم مونده…
به پسر بچه نگاه کردم. قیافهاش کمی برایم آشنا بود. از تعجب زبانم بند آمد. همان بچهای که پدر و مادرش از من آدرس پرسیده بودند! روی زمین ولو شدم و شروع به گریه کردم.
سرهنگ پرسید: چی شده احمد میشناسیش؟
گفتم یک ساعت پیش از من آدرس پرسیدن!
روی شانهام زد و گفت: بلند شو پسر … بچهرو نشون هلالاحمر بده اگر زخمی نیست ببرش پلیس راه تا من بیام. تحویل کسی نده. امانته… خدا را شکر سالم بود. اسمش سعید بود. یاد پدر و مادرش که میافتادم بیاختیار بغض میکردم.
سعید را به پلیس راه بردم. همش سراغ مادرش را میگرفت. با هم ناهار خوردیم و برایش از مغازه روبروی پلیس راه بستی خریدم.
جناب سرهنگ آمد و گفت: تمام مدارک در ماشین سوخته است. چون خودرو را تازه خریده بودند، هنوز پلاک به نامشان نخورده است. کمی طول میکشد تا هویتشان مشخص شود.
یک هفتهای سعید مهمان ما بود. به من خو گرفته بود و به خاطر سعید هفته دوم عید مرخصی نرفتم. شبها برایش قصه میگفتم و در بغل من میخوابید. هر از گاهی سراغ پدر و مادرش را میگرفت و من او را سوار خودروی گشت پلیس میکردم و با گذاشتن کلاه پلیس روی سرش و روشن کردن آژیر ماشین حواسش را پرت میکردم. تا اینکه بالاخره اقوامش پیدا شدند و سراغش آمدند. تا آنها را دید گریه سر داد و به سمتشان دوید.
سالها گذشته و هنوز گریههای سعید را هنگام دویدن به طرف اقوامش فراموش نکردم. ای کاش راننده کامیون کمی بیشتر احتیاط کرده بود!