کور سرخی
- شناسه خبر: 46445
- تاریخ و زمان ارسال: 14 آبان 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

نسرین منتظری
ما افغانستان را با اخبار تلخ به یاد میآوریم، با انتحاری و طالب و بودا و رنج. با تلخی مرگ دختران دبستانی، دانشجویان معترض و عروسیهایی با طعم خون. سرزمین آشنا و همزبان، همسایهای که رنج در چهره همه مردمانش خانه کرده و همواره به جرم گناهانی که مرتکب نشدهاند، محاکمه و مجازات شدند. ما هرگز ندانستیم که طالبان را چه کسی آغاز کرد، مردم سرزمین همسایه چه دیدگاه و عقیدهای را ارزش نهادند که افراطیگری در وطنشان خانه کرد؟ و چه کسی واقعا پول گلولهها و تانکهای کشورشان را میپردازد؟ پرسش بیپاسخ و ابدی تاریخ، چرایی همه این سرخیها خواهد بود. بیگانگان چه وقت از خون این مردم سیراب میشوند و رنج را خاتمه میدهند. رنج توامانِ آسیب دیدن و در عین حال ناتوانی از جبران. رنج مردمی پراکنده در جهان که سرزمینشان را از دست دادند و ضعیفتر از هر نیرویی برای مقاومت و تغییر بودند. افغانستان نه آنقدر منابع طبیعی و نفت داشته که جنگ افروزان امنیت و صلح در آن را نیاز داشته باشند و نه آنقدر قدرتمند بوده که از چشم طمعکاران مصون بماند. افغانستان سرزمینی آرام و زیبا و در سکون بود که گویا بزرگترین جرم دنیای معاصر هم همین است. ما افغانستانِ سرسبز و زیبا را هرگز ندیدیم. سایرین هم نخواهند دید. حتی اکنون که پرچم سازمانهای ثروتمند بینالمللی هم آنجا برافراشته است! پرچمهای سفیدی که این روزها بیاثرتر از همیشه در خاورمیانه به اهتزاز درآمدند.
عالیه عطایی را از مجله کرگدن شناختم. نویسندهای که غمی در همه یادداشتهایش داشت و انگار روزگار و جامعه هرگز آنگونه که باید، او و امثال او را ندیده و نشناخته. اسمی ناآشنا که راوی دردی آشنا بود؛ درد جغرافیا. عالیه زنی افغان است که همه عمر خویش را در ایران بوده و رنج سرزمینش را از زبان اجداد کوچانده شدهاش شنیده. به عنوان روایتگری دور از حادثه، درست به قلب مصیبت تاخته است. رنج در سرزمین مادریاش پراکنده بوده، طوری که با تغییر مکان و لباس و موقعیت، راه گریزی از آنها برایش وجود نداشته. روایتهای او هم موقعیتی که طالبان بر مردم سرزمینش تحمیل کرده را شامل میشود و هم به عنوان یک زن مهاجر افغان، نگاه و تحقیری که جامعه ایران به او داشته را دربرمیگیرد. نکته آزاردهنده این روایتها نقشی است که ما به عنوان یک ایرانی در تحمیل این رنج به او و هموطنانش داشتهایم. او رنجهایی را نوشته که زندگی نکرده ولی معتقد است به کروموزومهای درد در بدن همه زنان سرزمینش رخنه کرده تا در هر جای دنیا دخترانی رنجور به دنیا بیاورند و نسل به نسل به مردهای سرزمینهای دیگر واگذارشان کنند. چرا که فکر میکند «بیگانگان، زنان ما را فتح کردند؛ نه خاکمان را».
در متن کتاب میخوانیم: «جهان برای مهاجر از شکلی به شکلی تبدیل میشود. میچرخد و مختصاتش جابهجا میشود اما نه آنقدر که آدمی سرگردان از جنگ را به همان نقطهای برگرداند که یک روز چمدانِ رفتنش را بسته. جهان میچرخد و مهاجر هم میچرخد. جنگزده امنیتش را از دست داده و بعد چنان به نداشتنش خو کرده که انگار داردش! همین میشود که اگر بگویند جنگ تمام شده، بر میگردد. کسی که روزی درب خانهاش را از ترس جان بسته چه طور میتواند به خانهای برگردد که کلیدش را به دست بیگانهها سپرده؟ که چیزی را بسازد؟ برمیگردد. تقلایش را میکند. جهان چرخیده و در خیالش شاید بشود. مهاجر که در یک منطقهای ما بین مرگ و زندگی رها شده لابد برمیگردد تا خودش را بیابد، غافل که خانه ویرانهاش خشت به خشت به دست نامحرمان افتاده! اولین گلوله که شلیک شود کمانه میکند به ده نسل بعد. تباهی تمامی ندارد. یک بار که فرار کردی، باقی را باید فراری بمانی، حتی با پرچم سازمان ملل، صلیب سرخ. پرچم سفید صلح از هزار جا سوراخ است.