که عشق آسان نمود اول، ولی برق رفت!
- شناسه خبر: 54917
- تاریخ و زمان ارسال: 15 اسفند 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
مرتضی رویتوند
پویا عاشق لیلا بود. چند ماه بود که با هم آشنا شده بودند و حالا پویا تصمیم گرفته بود خیلی رمانتیک از لیلا خواستگاری کند. ساعت 10 در کافهای با لیلا قرار گذاشت. پیشتر انگشتری به طلافروشی سفارش داده بود.
در حال حاضر شدن، یادش افتاد تلفن همراهش شارژ ندارد؛ خواست تلفنش را شارژ کند، برق رفته بود. چارهای نبود. باید به قرار میرسید. ساعت 8 از خانه خارج شد. خانهاش در طبقه ششم یک آپارتمان بود. دکمه آسانسور را زد.
یادش افتاد برق رفته است. مجبور شد 6 طبقه را از پلهها پایین بیاید. نفسش گرفت. تلفنش پنج درصد شارژ داشت. خواست تاکسی اینترنتی بگیرد؛ ریسک نکرد. ممکن بود تلفنش خاموش شود. به لیلا پیامک فرستاد که ممکن است کمی دیر برسم. نیمساعتی طول کشید تاکسی بگیرد.
به طلافروشی رفت تا انگشتر را تحویل بگیرد. برق رفته بود و درب برقی طلافروشی باز نمیشد. یک ساعتی طول کشید تا برق بیاید و انگشتر را بگیرد. خواست به لیلا اطلاع بدهد دیرتر میرسد، تلفنش خاموش شده بود. با عجله به کافه رفت. ساعت یازده بود.
لیلا به شدت عصبانی بود. پویا بیست دقیقه عذرخواهی کرد. سرانجام لیلا عذرخواهی پویا را پذیرفت. وقتش بود در مقابل لیلا زانو بزند و انگشتر را به او بدهد و خواستگاری کند. برق کافه رفت. تاریکی کافه برای خواستگاری مناسب نبود.
به کافه دوستشان، رضا در منطقه دیگر شهر رفتند. تا به خودشان بیایند برق رفت. پویا عصبانی شد و لیلا کلافه؛ لیلا خواست به خانهاش برود پویا اصرار داشت کار مهمی با او دارد. به کافه سوم رفتند. کافه دوستشان نیلوفر.
قبل رفتن با نیلوفر تماس گرفتند و مطمئن شدند آنجا برق هست. صحبتشان گل انداخته بود و وقت ایدهال خواستگاری بود. پویا انگشتر را از جیبش درآورد. برق رفت. لیلا عصبی شد و کیفش را برداشت و گفت: «اصلا من میرم خونه! اعصابم خرد شد!». لیلا از میزشان دور شد. پویا فکر کرد لیلا مثل همیشه خودش را لوس کرده و چند دقیقه دیگر بازمیگردد. کافه کاملا تاریک بود. یک ربع گذشت و پویا کمکم نگران میشد.
تا اینکه صدای حرکت صندلی روبرو نشان میداد که لیلا بازگشته و سر جایش نشسته. پویا با خودش گفت: «اتفاقا اینجوری متفاوت و خاصه». همین که مطمئن شد لیلا نشسته است، انگشتر را روی میز گذاشت و بلافاصله گفت: «تو تاریکی به نظرم قشنگتره. من عاشق تو هستم. با من ازدواج میکنی؟» هنوز جمله پایانیاش تمام نشده بود که سیلی محکمی به صورتش خورد و برق از سرش پرید. در همین لحظه برق آمد و نیلوفر را در مقابلش دید.
نیلوفر سیلی دیگری به صورت پویا زد و با خشم فریاد زد: «تو خجالت نمیکشی به من پیشنهاد میدی؟! به دوست من خیانت میکنی؟!» پویا تازه متوجه شد آن صدای صندلی صدای نشستن نیلوفر در مقابلش بود. پویا همه تلاشش را کرد تا واقعیت را برای نیلوفر بگوید اما شک داشت نیلوفر حرفهایش را باور کند.
از کافه بیرون آمد تا با لیلا تماس بگیرد و شرح ماجرا را بگوید. تلفنش خاموش بود.