چهار فصل باغستان
- شناسه خبر: 69815
- تاریخ و زمان ارسال: 4 آبان 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

از بوی علف تازه تا برف و شیره زمستان
به روایت مصطفی حاجی کریمی؛ یکی از باغداران قدیمی قزوین
چهار فصلِ باغستان را اگر بخواهم بنویسم، خودش کتابی میشود. اما تا آنجا که دیدهام و در دلش زیستهام، سعی میکنم گوشهای از آن را به روی کاغذ بیاورم.
بیشتر این چیزهایی که میگویم برمیگردد به چندین دهه پیش؛ زمانی که باغدارها بهراستی باغدار بودند ـ هم باغ داشتند، هم زمین کشاورزی، و هم دام.
در آن سالها، ممکن نبود باغداری پیدا شود که زمین دیم نداشته باشد. هرچه شرایط جوی اجازه میداد، میکاشتند و محصول میگرفتند. اغلب هم چند گاو و گوسفند داشتند؛ خلاصه زندگیشان خودکفا بود.
باغ و زمین و دام، همه در کنار هم میچرخیدند، و هیچ چیزی بیکار نمیماند. آنهایی که باغ زیادی نداشتند، در عوض گلههای بزرگ گوسفند داشتند.
یادم هست در «مغلواک» حدود یازده خانواده گلهدار بودند؛ هرکدام صد تا دویست رأس گوسفند داشتند. صبحها، پدرم ـ خدایش بیامرزد ـ یکی دو نفر از ما را میفرستاد لب راه روستای «کندر» تا مواظب باشیم گلهها وارد باغهای ما نشوند و خسارتی به بار نیاورند.
عبور گلهها یکی دو ساعت طول میکشید. هر گله را هم به نام صاحبش میشناختیم: گلهی احمدعلی، گلهی قنبری، گلهی قربانعلی…
گاهی هم چوپانها اذیت میکردند. مخصوصا در زمان حاصلچینی، با چوب به شاخههای قیسی لبِ راه میزدند تا میوهها بریزد و گاهی هم شاخهها میشکست.
هر گله چند گاو، یک الاغ و یکی دو سگ داشت. روی الاغ، خورجینی بود برای چاشت و کوزهی آب.
با اینکه بعضیشان بیانصافی میکردند، اما همان چوپانها گاهی هم صفایی داشتند. مثلا وقتی خودمان به «چل» میرفتیم، گلهداری که آشناتر بود دعوتمان میکرد به نهار.
برایمان «کورهماست» درست میکرد؛ از شیر تازهی میشی که همان روز زاییده بود. شیر را در کاسهی مسی میدوشید، کمی گرم میکرد، بعد سنگی صاف را میشست و داغ میکرد و میانداخت توی شیر ولرم. شیر جمع میشد، و آن را با نان خانگی میخوردیم. مزهاش هنوز زیر زبانم مانده است.
پاییز که میرسید و حاصلها تمام میشد، اجازه میدادیم گلهها وارد باغها شوند. میآمدند و علفهای هرز را میخوردند و زمین را پاک میکردند. بزها البته دردسر داشتند، چون میرفتند سراغ نهالها و تنهی درختهای جوان. اما در عوض، همان گلهها به زمین کود میدادند.
در باغستان همهچیزش فایده داشت، حتی حضور حیوانات.
ما خودمان هم دهبیست تا گوسفند و گاو داشتیم.
در پاییز تا وقتی برف نمیآمد، آنها را در باغهای خودمان میچراندیم.
وقتی برگ درختان زرد میشد و باد میوزید، برگها را کنار مرز باغ جمع میکردیم. با شاخههای پرچین جارو درست میکردیم، برگها را جمع میزدیم و با تور میبردیم انبار خانه.
برگ خشک، خوراک دام بود برای زمستان. حتی بوتههای انگور هم دورریختنی نبودند؛ وقت هرس، شاخهها را بار گاری میکردیم و میآوردیم خانه.
در لابهلای شاخهها همیشه چند خوشه انگور مانده بود، تازه و تر.
مادر وقتی بار را خالی میکرد، انگورها را جدا میکرد و برای همسایههای بیباغ میفرستاد.
در همان سالها، باغستان فقط منبع معاش نبود؛ با شغلهای دیگر هم پیوند داشت.
مثلا برگهای خشکشده را آقای «آبدارباشیِ عطّارِ منکلو» دوتا سهتا ریال میخرید برای رنگسازی.
یا برای «بیخکردن بوتهها» منتظر باران میماندیم؛ وقتی خاک نمدار میشد، بوتهها را جمع میکردیم و رویشان خاک میریختیم تا سرما نزند.
امسال اما یک ماه از پاییز گذشته و هنوز از باران خبری نیست.
در کتابی خواندم که باغدارهای قدیم، علاوه بر باغداری، ورزش باستانی و کشتی هم میکردند.
مربی دبیرستانمان، زندهیاد آقای بابا اولادی، میگفت: «بسیاری از فنهای کشتی از حرکات باغداران گرفته شده؛ فنهایی مثل کندکَش، درختکَند، سرشاخ و بارانداز.»
میگفت کشتی، ریشه در باغستان دارد؛ از دل کار و رنج و زور بازوی همین مردها بیرون آمده است.
آن روزها در باغها کلاغهای زیادی هم بود.
موقع رسیدن پسته، دستهجمعی میآمدند و به جان محصول میافتادند؛ طوری که وقتی میرفتیم، زمین پر بود از پوست پسته، مثل اینکه چند نفر نشستهاند پسته شکستهاند!
برای پراندنشان از تفنگهای دو لول، برنو یا چستو استفاده میکردیم، با خرج باروت.
تا پیش از انقلاب، باروت پیدا میشد، بعد از آن قدغن شد و تهیهاش سختتر.
باغها آنوقتها اینقدر در و قفل نداشتند.
بیشترشان در چوبی سادهای داشتند که همیشه نیمهباز بود.
یادم هست یک برنو داشتیم برای ترساندن کلاغها.
گذاشته بودیمش داخل بخاری دیواری چایخانه.
شبی کسی، نمیدانم از سرما یا کنجکاوی، رفته بود داخل چایخانه.
هیزمها را گذاشته و آتش روشن کرده بود.
وقتی شعله بلند شده، تفنگ داخل بخاری منفجر شده بود!
صدای مهیبی آمد و آن مرد پا به فرار گذاشت.
تفنگ ما هم سوخت و از بین رفت.
انباری که در آن علوفه زمستان را نگه میداشتیم، یک دریچه کوچک رو به کوچه داشت.
روی دریچه سنگی بزرگ میگذاشتیم.
وقتی کارمان تمام میشد، بچههای کوچه از شیطنت، از همان دریچه میپریدند روی کاهها.
نرم بود، بوی تابستان میداد در دل زمستان.
بعد که بیرون میآمدند، دریچه را میبستیم و سنگ را سر جایش میگذاشتیم.
هر وقت برف میآمد، پارو برمیداشتیم و برفهای پشتبام چایخانه را پایین میریختیم.
آن وقتها سقفها گِلی بود، اگر برف زیاد میماند، ممکن بود خراب شود.
بعدها سیمانی شد و امروز دیگر ایزوگام است؛ نیازی به برفریزی نیست.
اما آن برفهای قدیم چیز دیگری بود.
در سایهی مرزهای باغ برف دیر آب میشد.
اهل خانه سفارش میکردند: «برف تازه بیار، برف و شیره درست کنیم!»
در خانه از برف و شیرهی انگور، خوراکی درست میکردند که مزهاش هنوز یادم هست.
تا چند روز بعد از عید هم برف کنار مرز باغها باقی میماند.
*
باغستان برای ما فقط زمین و درخت و محصول نبود؛ سبک زندگی بود، با آداب، زحمت، مهربانی و حتی ورزش خودش.
حالا شاید باران دیر ببارد و درختها کمتر قیسی بدهند، اما خاطرهی آن روزها هنوز در هوای قزوین نفس میکشد ـ در بوی خاک نمخورده، در شاخهی تاکِ خشک، و در دلی که هنوز به سبزی درختانش روشن میشود.








