چند روایت از زندگی
- شناسه خبر: 3800
- تاریخ و زمان ارسال: 11 آبان 1401 ساعت 08:00
- بازدید : 95
روایت اول: ماه در آسمان بود. میدرخشید. همه از او راضی بودند. خودش هم حالش خوب بود. روزها کتاب میخواند و فیلم میدید، شبها هم میتابید. خوشبخت بود.
روایت دوم: دخترک عروسکش را از کمدش برداشت. مادرش موهایش را به زیبایی بسته بود. گلسری شبیه کفشدوزک روی سرش بود. مادرش اصرار داشت که ششتابستانه است. یعنی شش تابستان دیده است. مادرش باور داشت با آمدن سارا در تابستان، خوشبختی به او رو کرده است. تابستان را خوشیُمن میدانست. سارا عروسکش را از کمد برداشت. به اتاق نشیمن رفت. مادرش منتظرش بود. صدایی از اتاقی دیگر به گوش رسید. صدایی زنگدار، آرام و لرزان: «مواظب باشید»
مادر سارا لحنش آرام بود: «چشم مادر. تو شلوغیها نمیریم»
سارا لبخند زد، خندهاش گرفت. در دلش گفت: «چطور ممکنه مامان من، مادر باشه و مامانبزرگ هم مادر باشه؟»
روایت سوم: سرباز از صبح تفنگش را برداشته بود. در خیابانها میگشت. حالا نزدیک شب بود…
روایت چهارم: هوا گرگومیش بود. شب شد. شلوغ شد. تیراندازی شد. سارا مادرش را گم کرد. مادر، خوشبختیاش را گم کرد.
روایت بیروایت: سرباز، ما اهریمن صدایش میکنیم، سارای گریان را در گوشه خیابان دید. در سارا مقام بالاتر را هم دید. نزدیکش شد. تفنگش را به سمت سارا گرفت. انگشتش رفت تا ماشه را بکشد….
روایت پنجم: ماه، نگران، حواسش به سارا بود. ماه ترسید. نفسش به شماره افتاد …
روایت ششم: صدایی مهیب از پشت سر سرباز آمد. سرباز برگشت ببیند چه خبر است. تا او برگشت، سارا فرار کرد …
کمی بعد مادرش را پیدا کرد. مادرش هم خوشبختیاش را پیدا کرد.
روایت هفتم: ماه با نگرانی تماشا میکرد. سرباز تفنگش را به سمت سارا گرفته بود …
ماه نگاهی به آسمان. لبخند زد. خودش را به زمین پرت کرد. ماه شکست. صدایی مهیب ایجاد شد. حواس سرباز پرت شد. سارا فرار کرد …
ماه شکسته بود. دنیا تاریک شد. چشمان سارا میدرخشید … چشمان مادرش هم …