پرسهای در فراموشخانه فراسوی شهر!
- شناسه خبر: 37675
- تاریخ و زمان ارسال: 29 خرداد 1403 ساعت 10:30
- بازدید :

امید مافی
کاشانه برایش جایی است پرت؛ آنقدر پرت که هر روز ساعت شش عصر خوشرو و خوشخو با پالتویی بلند در حیاط آسایشگاه میایستد تا پیرانه سریاش میان ورقهای محو شده کهنه نماند و کمی به گذشته برگردد. تا دو فرزندش طبق قرار پنج سال پیش، وقتی آینه تصویر پیرمرد را بوسید برای بردنش از راه برسند و ستارههای یخ زده را از آسمان عُلقههای عقیمش پاک کنند.
هر روز ساعت شش اما پیرمرد وقتی موهایش را شانه میکند، هیچ تنابندهای سراغش را نمیگیرد تا صفیر تنهایی در حیاط بیروح آسایشگاه گوشهای خستهاش را آزار دهد. با این همه هنوز فکر میکند قبل از آنکه تابستان در آستانه جهان بایستد، یادگارهایش با سمند سفید از راه خواهند رسید تا پای رواقِ فصلی گرم به یاد گذشتههای دور، چشمانش سرشار از آفتاب و مهتاب شود.
بهار چمدانش را بسته و پیرمرد دلش در کنج فراموشخانه آن سوی شهر به قدر کافی پوسیده و آنقدر در زهدان سال و ماه جان داده که حتی دیگر هندسه گیسوان دخترش را به یاد نمیآورد.
او امروز عصر راس ساعت شش به سیاق تمام این سالهای وهمانگیز، دوباره بلوز سدری رنگ کهنه را بر تن میکند و دوباره با یک ساک کوچک در حیاط آسایشگاه منتظر دردانههایش خواهد ماند.
کاش کسی سوگلیهای بیرحم او را پیدا کند و زیر گوششان بگوید: یک نفر غوطهور در فصلها و غروبها چشم انتظار اتومبیل سفید رنگی است که پنج سال پیش با آن به آسایشگاه آمد. کاش ربیع کمی حرمت داشته باشد و به اعتبار موهای سپید مردی که قطرههای اشک بیوقفه پهنای صورتش را میپوشاند و گُر میگیرد، در اتمسفر دودزده این شهر او را برای لحظهای به ذهن بچههایی بیاورد که معنی آغوش را نمیدانند. کاش این توهم سبز بارور شود و پیش از آنکه عطر لاله عباسی دنیا را پر کند، مردی که با کفش های واکس زده در حیاط ایستاده و چشمانش را از کلون برنمیدارد، برای ساعتی به خانه برگردد و قهوه آغوش نوه هایش را با عشق بنوشد.
خانه اما همچنان پرت است در هنگامهای که نسیان، بیشرمانه زوزه میکشد در تراس عصرهای بیوفایی و بیقراری.