پردهی نقرهای: یادداشتی بر فیلم «توتفرنگیهای وحشی»
- شناسه خبر: 20372
- تاریخ و زمان ارسال: 21 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
اکرم حسینینسب
فیلم «توتفرنگیهای وحشی» به کارگردانی «اینگمار برگمن» قصه پیرمرد هشتاد سالهایست که پزشک است و او را پروفسور ایزاک مینامند.
پیرمردی که به قول خودش منزویست و خورهی کتاب.
او قصد دارد برای دریافت دکترای افتخاریاش به سوئد سفر کند.
وی بعد از دیدن خوابی عجیب تصمیم میگیرد به جای هواپیما با ماشین شخصیاش برود. خوابی که نمادهایی چون زمان و مرگ و تنهایی را یاد میآورد.
که مضمون اصلی و پیام فیلم است.
دغدغهای که به گمان در تمام فیلمهایش به آن پرداخته است.
عروس پروفسور ایزاک که مدتیست به خاطر اختلاف با شوهر نزد او آمده پیرمرد را در این سفر همراهی میکند. علت اختلاف عروسِ دکتر، مخالفت شوهرش با بچهدار شدنشان است و با دیالوگی قابل تأمل که از زبان شوهرش میگوید گره اصلی اندیشهای را نشانمان میدهد که ممکن است بسیاری از ما درگیر این شک و دودلیها راجع به زندگی و فرزندآوری باشیم.
شکهایی از این دست که خودمان در زندگی خوشبخت و راضی نبودیم و چطور میتوانیم کس دیگری را به این دنیا بیاوریم در حالی که مطمئن نیستیم احساس خوشبختی داشته باشد بعد از آمدنش!
و دلیل مخالفت پسر با بچهدار شدنشان دیالوگی با این مفهوم است که: «من اینجام در حالیکه نمیدونم واقعاً زندهام یا نه.»
پروفسور هم داخل ماشین چنین جملهای که پسر گفته بود را تکرار میکند:
«من زندهام در حالیکه فکر میکنم مردهام.»
و این جملهی فلسفی و مهم همان نگاه سوررئالی است که گاهی نسبت به زندگی پیدا میکنیم و گاهی سخت بدان پایبندیم. بهسان همان جمله معروف که «جوانگجو» گفته:
«دیشب خواب دیدم که پروانهای هستم و امروز وقتی بیدار شدم سوال برایم پیش آمده که من حقیقتا انسانی هستم که خواب دیدم پروانهام. یا پروانهای که خواب میبینم انسانم.»
پیرمرد در راه، با ماشین زن و شوهری تصادف میکند و آنها را بهدلیل اینکه ماشینشان صدمه دیده سوار میکند و در خلال صحبتها و رفتارشان متوجه میشویم که این زوج با وجود اختلافهای بسیاری که دارند نمیتوانند از هم جدا شوند و در واقع زندگیشان شبیه زندگی دکتر ایزاک است.
از قبل هم سه جوان را سوار کرده بودند تا با هم به سفر ادامه دهند.
یک دختر به نام سارا که همنام دختر عموی دکتر است و در جوانی دوستش میداشت به همراه دو پسری که هر دو عاشقش هستند و او نمیداند کدامشان را برای ازدواج انتخاب کند.
یکی از آنها مهربانتر است ولی میخواهد کشیش شود و سارا زن یک کشیش بودن را فاجعه میداند و دیگری پسری خوشقیافه و درسخوان که میخواهد دکتر شود ولی چندان مهربان نیست و عشقش را بروز نمیدهد.
درست مثل دکتر ایزاک.
در بین راه هم هر دو پسر سر اینکه خدا وجود دارد یا نه با هم درگیر میشوند و بحثشان لاینحل باقی میماند.
دکتر بین راه به خانهی قدیمیشان که در جوانی و نوجوانی زندگی میکردند سر میزند و چون تماشاچی و داستانسرایی که از زبان سوم شخص و دانای کل ماجرا را روایت میکند بیرون ایستاده است و بخشی از زندگی کهنه و گذشتهاش را تماشا میکند.
زندگی ده خواهر و برادرش به همراه دختر عمویش سارا که دوستش داشت ولی در نهایت با برادر بزرگترِ دکتر ازدواج میکند.
چرا که برادر بزرگتر عشقش را نسبت به سارا آشکار میکرد بر خلاف او که آن را بروز نمیداد.
در فیلم شاهد هستیم که گذشتهی پیرمرد طبق روایتهایی که نزدیکانشان از او دارند پُر از بیمهری و سردی و بیاعتنایی نسبت به آنها بوده است.
بر خلاف خدمات و لطفی که به دیگران میکرده.
نزدیکانش که بیشتر او را میشناختند او را خودخواه و سرد و نامهربان میدانستند.
در اواسط فیلم شاهد هستیم که پیرمرد به عنوان انسان خطاکار برای اعتراف به گناهان گذشته در محلی حاضر میشود و فردی چون معلمها پارههایی از این بیتفاوتیها نسبت به خانواده را برایش بازنمایی میکند و از او میخواهد که به این گناهان اعتراف کند و او با شرمساری و ترس و حسرت گذشته را پیش روی خود میبیند.
پیرمرد به مراسم میرسد. دکترای افتخاری را دریافت میکند. مورد تحسین عروس و سه جوان همراهش قرار میگیرد و همگیشان اذعان میکنند که از او خوششان میآید، چون به نظر میآید که پیرمرد به مفهوم مرگ رسیده و آن را باور کرده و سعی در جبران رفتار بیتفاوت و سرد گذشته دارد و مثل صحنهی اول که با دیدن خوابی به خود آمده بود صحنهی پایانی را میبینیم که به رختخواب میرود تا شاید دوباره با رویایی مواجه شود که او را به خودش بیاورد و به معنای مرگ و اهمیت زندگی بیشتر نزدیک کند.
اگر چه زمان از دست رفته و حسرتها را نمیتوان برگرداند ولی پی بردن به آن قبل از مرگ هم ارزشمند است.