پدری که امضایش مثل قویی روی آب میرقصد
- شناسه خبر: 29154
- تاریخ و زمان ارسال: 7 بهمن 1402 ساعت 07:45
- بازدید :
مجید رحمانی
دیگر نمیتوانی روی زمین بنشینی و دستت را روی ستون زانوهایت رها کنی. وقتی هم که روی راحتی مینشینی، انگار لاغری پاهایت را میبینی. در چشمهایت میخوانم که نباید خیرهات بشوم. شاید خیال میکنی که شیرِ بی یال و دم شدهای و صلابت جسمت فرو ریخته است. شاید هم دلت میخواهد زمان به گذشته برگردد و دوباره پدر بشوی، تا آزمون پدری را بار دیگر امتحان بکنی. به گذشته فکر میکنی و به روابط پدر پسریمان. خوب میدانم که با شش کلاس سواد و سالها رانندگی در جادهها، هنوز خط شکستهات مثل قدیم زیباست. با وجود اینکه دستت کمی میلرزد، اما هنوز امضایت موزون و نرم است. حال، من شما را روایت میکنم و حتم دارم شما سالهاست من را روایت کردهای. گرچه گذشتهمان در خاطرت مانده است، اما شما هستی که در دفتر خاطراتت مینویسی. با همان خطی که میگفتم: «مثل خط دکترهاست». گفتی: «از زمانی که بازنشسته شدهام حوصلهام سر رفته و احساس بیهودگی میکنم. پیری است و هزار درد بی درمان». گفتم. بنویس؛ گفتی چشم. لحن چشم گفتنت برایم تکان دهنده بود. طوری بود که یک پدر از فرزند انتظار دارد؛ نه من که فرزندت هستم. گاهی که به خانهات میآمدم، مثل سردبیری بودم که پیگیر نوشتهات باشم. شما مینوشتی و مینوشتی و من در تب خواندن و خواندش بودم تا روزی که دفترت را به من دادی. میدانستم که در صندوقچه خاطراتت جایی زیاد برایم گذاشتهای. قبلا هم قصهام را گفته بودی. همان حکایت به دنیا آمدنم را. وقتی چهار ماه از تولدم میگذشت. همان موقع که لباس سربازی پوشیده بودی. بعد من و پسرداییام که هم سال و هم ماه و هم روز بودیم را نشانت دادند و پرسیدند: «شازدهات کدامشان است؟»
دفتر خاطراتت را باز میکنم و میخوانم. انگار بوی سیگارت میآید که برای سکوتم یا دعواهایمان میکشیدی. بوی لاستیک و روغن و موتور کامیونت را از لابهلای ورقهای دفترت حس میکنم. باور نمیکردم اینقدر خوب و حسی، از قصه غصههایت نوشته باشی. انگار کتابی در سن هفتاد و پنج سالگی چاپ کردهای. چقدر خوب مینویسی.
لبخند تلخی میزنی. سرت را میاندازی پایین که چشمهای نمناکت را نبینم. نوشتهای: «روزی که به سربازی رفتم پسرم به دنیا آمد و من ندیدمش. من و او فقط بیست سال اختلاف سن داریم. بوی جنگ سر مرز میآمد. برای همین نتوانستم مرخصی بگیرم. نزدیک به چهار ماه آموزش و بعد دوری راه و نبودن اتوبوس باعث شد، بوی نخستین روز تولد پسرم را حس نکنم. حتم دارم که او هم بوی پدرش، در اولین روز زندگی در جسم و جانش ننشست. چهار ماهه بود که شازدهام را از پسر فامیلم شناختم. نه به خاطر شباهتش؛ انگار با چشمهایش من را برای دیر رسیدنم سرزنش میکرد». نوشتهای: «مرخصیام که تمام میشد باید میرفتم و این قصه با توجه به اینکه شش ماه دوره احتیاطم را هم گذراندم، نزدیک به دو سال و نیم ادامه داشت. زمان هم دیر میگذرد و هم زود. دو سال و نیم، دیر تمام شد؛ اما حکایت دردانهام به بهای عمرِ زودگذرم، نمیدانم… شاید همه چیز را نتوان گفت و نوشت.»
دفتر را میبندم. نه… قصه من هیچ شباهتی با آن قصه قدیمی ندارد. چرا وقتی یاد خاطراتم با پدرم میافتم حکایت آن پهلوان که پسرش را نمیشناخت میافتم؟ همان پدری که سینه پسرش را درید، بعد دنبال نوش دارو رفت. این حس به آن خاطره سربازی و تولدم ربطی ندارد.
یک روز تابستان که با کامیون برای جنوب بار زده بودی همراهت آمدم. یادت هست که حرفمان شد؟ چی گفتی؟ داد میکشیدی که چرا دست و پا چلفتیام و از این حرفها. نمیدانم چرا هر وقت حرفمان میشد، آن را به حساب کمبود حضورت در سالهای اولیه زندگیام میگذاشتم. اما به تدریج که نوجوان شدم فهمیدم حضور، فقط بودن نیست. شما دوست داشتی من مثل یک مرد عیالوار باشم. برای همین از یک راننده اتوبوس خواستی که من به عنوان شاگرد اتوبوس برایش کار کنم. روز اول کار یادت هست؟ ساعت چهار صبح بیدارم کردی که به ترمینال بروم. گریهام گرفته بود. انگار من را از رویاهام در خواب بیرون کشیده بودی. دائم از خودم سوال میکردم؛ کدام پسر این وقت صبح بیدار است؟ تا چند روز مجبور بودم کله سحر پیاده به ترمینال بروم. هنوز اذان صبح را نخوانده بودند که از کنار پنجره تاریک خانهها رد میشدم. هوا سرد بود. برف زیر پاهام قرچ قرچ صدا میداد. همان حال آرزو میکردم ایکاش در اتاقی گرم میخوابیدم. راستی بهت نگفته بودم. راننده اتوبوسی که باهاش میرفتم، پیرمرد اخمویی بود. تو جاده چرت میزد. صورتش را با یک لیوان آب پشت فرمان میشست که خوابش نبرد. مرا بچه صدام میزد و سرم داد میکشید. بعد از چند روز نرفتم. عصبانی بودم؛ شما هم عصبانی شدی و دعوام کردی. من پایم را توی یک کفش کردم که کار شاگردی را دوست ندارم. به سرم زده بود که از خانه فرار کنم. حتی نمیدانستی من در چه رشتهای دوست دارم درس بخوانم. روزی که باید در دبیرستان ثبتنام میکردم گفتی: «با عموت برو همین دبیرستان محل که نزدیک است اسمت را بنویس. سه تا سنگک خشخاشی هم سر راهت بگیر.»
سالها از این خاطرات میگذرد. من کار پیدا کردم. اما نوشتههایت لحن خاصی دارد. نمیدانم؛ انگار هنوز نگران هستی. نگران اینکه معنای نوشتههایت را نیافته باشم. برای همین غمگینی. دلم میخواست مرد و مردانه بهت میگفتم، وقتی ازدواج کنم پدری ایدهآل برای فرزندم میشوم. رفاهش را تامین میکنم. او را در بهترین مدرسهها ثبتنام میکنم. لباسهای رنگارنگ و گران برایش میخرم. هر سال جشن تولد مفصلی برایش میگیرم. صبح سحر، پتو را میاندازم روی فرزندم تا گرم بخوابد. خودم هم نان میگیرم که به درس و مشقش برسد. اما نمیدانم چرا هر بار که خواستم این چیزها را بهت بگویم، زبانم قفل میشد.
بار دیگر دفترت را باز میکنم. نوشتهای: «جنگ که شد پسرم سرباز بود. مردی شده ماشاءا…. تازه یک هفته از پایان آموزشش گذشته بود. خدا را شکر میکنم که در حین خدمت ازدواج نکرده بود. در همین قزوین خدمت میکرد. یک روز آمد و گفت انتقالی گرفتهام برای جنوب. راستش، پدر بودم. دلم لرزید. میخواستم همین شهر خودمان خدمت کند. اما دیدم سر نترس دارد و خیلی بچه ننه نیست. اما ته دلم از اینکه ازدواج نکرده، گرفته بود. فکر میکردم اگر فرزند داشت و نمیتوانست مرخصی بگیرد، یا اگر زبانم لال، اتفاقی برایش میافتاد، فرزندش چه حالی داشت؟».
دفترت را میبندم. یادت هست سرباز که بودم با کامیون آمدی پادگان جنوب. بهت نگفته بودم که کیف پولم را گم کردهام. تصمیم داشتم با اتوبوسهای صلواتی به مرخصی بیایم. شما همه چیز برایم آورده بودی. آجیل و شیرینی و میوه؛ حتی غذا. بعد کف دستم را گرفتی. نگاهم کردی و چند اسکناس گذاشتی جیبم. وقتی خداحافظی کردی، من کنار دژبانی ایستاده بودم و به رفتنت نگاه میکردم. شاید تو هم از آینه بغل نگاهم میکردی. کامیون دور میشد و کوچک و کوچکتر. این را بهت نگفته بودم. من گریه کردم.
همه میگویند زمان زود میگذرد. یک روز نشسته بودی روی راحتی و چایت سرد شده بود. پرسیدم: «جلد دوم خاطراتت را کی مینویسی؟». لبخند پر معنایی زدی و سر تکان دادی. میدانستی که همسرم باردار است و من میخواستم بپرسم که پدر بودن چه مزهای دارد. نپرسیدم. نمیدانم؛ این هم شرمیست که مدتها بین من و شما به یک قانون نانوشته تبدیل شده است.
حالا من خاطراتم را مینویسم؛ از روزی که پسرم به دنیا آمد؛ شاید برای روزی که فرزندم بخواند. به خودت هم گفتم؛ اما سر تکان دادی و گفتی: «شاید بچههای امروز دیگر حوصله نکنند خاطرات پدرشان را بخوانند. اما مراقبش باش». این بار من سکوت کردم؛ چون لحن صدایت با همیشه فرق داشت.
آن روز که همسرم برای زایمان در بیمارستان بستری شد به خانه برنگشتم. قبل از آن زنگ زدی و گفتی شب خانه تنها نمانم. اما من دل توی دلم نبود. شب داخل ماشینم که کنار بیمارستان بود ماندم. فردا قرار بود پدر بشوم. پدری که لازم بود پشت فرزندش باشد تا در پیری دستش را بگیرد. خوابم نمیبرد. نیمه شب از ماشین پیاده شدم و اطراف بیمارستان پرسه زدم. میخواستم صدای گریهاش را بشنوم. دوباره برگشتم توی ماشینم. فردا صبح تا عصر منتظر بودم که خبر دادند فرزندت به دنیا آمده است. از شوق به سمت بیمارستان دویدم. فکر میکردم اولین کسی هستم که باید این خبر را به دیگران بدهم. اما غافلگیر شدم. شما در سالن بیمارستان نشسته بودی؛ با یک دسته گل. حتی وقتی از من خواستند که به عنوان پدر به بخش بروم، شما از مسئول بخش خواهش کردی که اول بروی. من ایستادم و شما قبل از من به بخش رفتی و نوهات را دیدی. وقتی برگشتی صورتت گل انداخته بود. انگار جوانتر شده بودی و من یاد گفتهات افتاده بودم که «پسرم سالها بعد خاطراتم را میخواند؟»
دفترت را باز میکنم. بعد از هر خاطره همان امضاء همیشگیات را کردهای. مثل قویی که روی آب پرهایش را گشوده و میرقصد.
دی 1402