پاهایی در انتظار راه رفتن
- شناسه خبر: 1567
- تاریخ و زمان ارسال: 29 شهریور 1401 ساعت 08:00
- بازدید :

آرزو سلخوری
حروف سفر خود را از پاهایش آغاز میکنم، دخترکی خردسال که روزی به شوق رسیدن به تپهای میدود و یکآن برای همیشه از رفتن باز میماند، یکآن پاهایش تصمیم میگیرند برای همیشه بایستند و دیگر نمیخواهند راه بروند، فکرهای مختلفی در ذهنم بدون توقف راه میروند، شاید ما بتوانیم دوباره پاهای او را به راه بیاندازیم!
از طلوع آفتاب خیلی نگذشته است، سرم را به شیشه ماشین میچسبانم تا خورشید را تماشا کنم که هر از گاهی پشت کوهها خودش را پنهان میکند و گاهی با شیطنت مرکز چشمانم را هدف میگیرد، همچنان به «باران» فکر میکنم و پاهایی که خستهاند.
نمیدانم پیچ چندم جاده است، هر چه جلوتر میرویم پیچهای جاده بیشتر میشود، جز ما، خودرویی در جاده نیست، راننده در حالی که سرعتش را کم میکند، یک خانه سنگی بالای کوه را نشانم میدهد که دور تا دورش با درخت آذین شده است؛ میگوید آنجا را ببین، خانهی مردی است که یک روز با اهالی روستا دعوا کرده و برای همیشه بار و بندیلش را جمع کرده و حالا به همراه 8 پسرش آنجا زندگی میکند.
از دور خانه را نگاه میکنم، با خود میگویم چه باعث میشود که آدم به کوه پناه ببرد، آن هم کوهی به این بلندا که هیچ راه دسترسی ماشینی ندارد.
وانتی سراسیمه از کنارمان عبور میکند، گویا بیماری دارد که باید به سرعت به قزوین برساند، راننده خودش اهل طارم است و میگوید اینجا اگر بیماری سختی داشته باشی دیگر امیدی نیست چرا که مرکز درمانی مناسب نداریم و برای رسیدن به شهر باید چندین ساعت در این مسیر سخت ادامه دهیم.
ـ اینجا خانه باران است
برای رسیدن به «باران» باید از روستاهای زیادی عبور کنیم، بالاخره به یک روستای قدیمی میرسیم احساس میکنم دچار وقفه زمانی شدهام و اینجا زمان ایستاده است، نام روستا اَردَک است روستایی که هنوز بافت قدیمی خود را حفظ کرده و همهی خانهها از کاهگل و چوب ساخته شدهاند.
سراغ «باران» را از اهالی روستا میگیرم، میگویند اینجا دختران معلول زیاد است هرچه بخواهی اینجا هست از نابینا گرفته تا بیماری پوستی شدید، نمیدانیم دقیقا کدام را میگویی.
خانمهای روستا که متوجه سردرگمیام شدهاند سراغم میآیند و تُرکی صحبت میکنند اما متوجه نمیشوم، دخترک کوچکی در حالی که چادر مشکیاش را محکم گرفته است، میگوید اگر برای کمک آمدهای اینجا هیچکس تلویزیون ندارد بیا برویم خانهی ما را ببین؛ اما من آمدهام از «باران» بنویسم.
در کوچههای قدیمی روستا قدم میزنم پیرمری هراسان به سراغم میآید و با فارسی شکسته میگوید که پدربزرگ «باران» است، من را به سمت خانهای تشکیل شده از کاهگل و تیرچوبی هدایت میکند، قفل بزرگی که دربهای چوبی رنگ پریده را به زور کنار هم نگه داشته را باز میکند و میگوید «بفرمایید.»
در نگاه اول اسطبل کوچکی است که چند گوسفند آنجا نگهداری میشوند و هیچ شباهتی به خانه ندارد، تیرهای چوبی از میان کاهگلها عبور کرده و ستونهای چوبی ضعیفی سقف را روی خودشان نگهداشتهاند، اثر موریانه روی چوبها مشخص است.
از کاهگل، پلههای کوچکی ساخته شده که ما را به سمت بالا هدایت میکند، چوبهای فرورفته در پلهها مانند این است که خانهای از آوار باقی مانده، طبقه بالا اتاقی 9 متری است که همه چیز خانه را در خود جای داده، اینجا خانه «باران» است.
شنیدهام که باران وقتی کوچکتر بود حین بازی کردن به زمین میخورد، خانواده به دلیل مسافت و هزینههای درمان پاهای باران را به یک آروبند (کسی که استخوان شکسته و از جای برآمده را به هم پیوند زند) میسپارند، همان روز حرکت اشتباه آروبند قدرت راه رفتن را از باران میگیرد و تصور هزینههای بالای درمان، خانواده را از درمان منصرف میکند و از آن زمان تاکنون پاهای «باران» راه رفتن را فراموش کردهاند، حالا آمدهام تا وضعیت «باران» را ببینم.
ـ قصه تلخ باران
وارد خانه میشوم، باران دخترک زیبای قصه با لباس قرمزی که بر تن دارد به دو بالش لولهای قرمز رنگ پریده تکیه داده است، دستهایش را به سختی به زمین چسبانده و گمان میکنم آماده بلند شدن است، دختر کوچکتری به گوشه دیگر خانه پناه برده است و محکم خودش را به اجاق گاز رنگ و رورفته چسبانده است، روی اجاق گاز تعدادی قابلمه، کتری و قوری است و به گمانم به جز پخت و پز به عنوان کابینت هم استفاده میشود.
بالای سر «باران» طاقچهای وجود دارد که برخلاف همه طاقچهها، وظیفهاش نگهداری دبههای آبی است که روزانه از آن استفاده میکنند.
مادر گوشه دیگری از خانه پناه گرفته است، همانجا که بخاری نفتی، رختخواب، تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ و مقداری وسایل غیرقابل استفاده چمپاته زدهاند.
از دیوار خانه حلقه گلی آویزان است، گلی که یکی از روستاییها بعد از برگشت از کربلا از گردنش درآورده و به باران داده است، در کنار آن پوستهای پفک به طرز هنرمندانهای به گل تبدیل شده است، دیوار خانه بسیار شلوغ است لباسهای رنگ و رو رفته، گونی برنج کهنه، گلهای پلاستیکی همه به دیوار اتاق آویز شدهاند.
باران زیرچشمی نگاهم میکند و گاهی لبخند میزند، لبخند عجیبی دارد، لبخند، همیشه نشان شادی و رضایت است. وقتی کسی لبخند میزند خنده را در لبان و چشمانش میبینی، اما لبخند باران عجیب است؛ لبخندش نشان از غم دارد و قهری و سردی به دلم مینشاند.
نگاهش میکنم؛ لبخند عجیبی است! انگار شکاف یا زخمی روی صورتش نقش بسته، انگار لبخندش نماد همهی رنجهای ناگفتهاش است!
به آرامی کنارش مینشینم، از مادر میپرسم باران چند ساله است، کمی مکث میکند، روزهای رفته عمرش به قدری به چشمش زیاد میآید که توان شمارشش را ندارد، میگوید 7 نه 6 شاید 5!
زهرا خواهر کوچکتر باران به سرعت به سمت مادر میرود و پای مادر را محکم میچسبد، نمیدانم چه چیزی اینقدر نا آرامش کرده است.
باران با صدایی بلند میگوید: «مامان زنگ بزن بابا» دوباره به من نگاه میکند و میگوید: «مامان به بابا زنگ بزن بیاد»!
این بار با لبخند نگاهش میکنم و چشمکی برایش میزنم، آرام میگوید: «تو از طرف بابا آمدهای؟» میگویم نه من فقط آمدهام تو را ببینم.
میخواهد گوشم را نزدیک صورتش کنم و میگوید: «من دوست دارم پیش مامانم باشم لطفا اجازه بدید اینجا بمونم»!
مادرش در گوشه خانه ایستاده است و حرفی نمیزند؛ اما زنها گاهی نیاز نیست چیزی بگویند چشمهایشان حرف میزند، اندازه یک دنیا با چشمانش حرف میزند!
پدر بزرگش به جمع ما اضافه میشود، زیر بغلهای باران را میگیرد اما باران توان ایستادن ندارد، پدربزرگ میگوید: «ببینید نمیتواند روی پاهایش بایستد باید 70 میلیون پول بدهیم تا راه برود!» اشک از چشمانش جاری میشود و ادامه میدهد: «ما پولی نداریم، بیکار هستم و نمیتوانم هزینه عملش را بدهم.»
باران را نگاه میکنم، شیطنت را پشت چشمان خجالت زدهاش پنهان کرده است، مظلومیت چشمان باران دلم را به لرزه میاندازد، از مادر میپرسم که برای درمانش چه کردهاید؟
مادر میگوید: «یک خانمی که اینجا آمده بود میگفت اگر باران را به بهزیستی ببریم باید همانجا بماند و دیگر نمیتوانیم در خانه نگهداری کنیم، هزینه عملش که بالا است پس کاری نکردیم و ترجیح میدهم دخترم را کنار خودم نگهدارم.»
ردی که کلمات روی روح آدم به جا میگذارند بازگشت به قبل را سخت میکند، همه این روزها باران در وحشت جدا شدن از خانواده ترجیح داده است که دیگر راه نرود.
ما هم در کلمات همدیگر را پیدا کردیم، عمیق تر شدیم و به باران اطمینان دادم هیچ درمانی او را از خانه جدا نمیکند و برای درمانش هر کاری لازم باشد میکنیم، دیگر نگاه باران همراه امنیت بود، حالا زهرا هم کنار من نشسته و از کتاب نقاشی میگوید که دوست دارد برایش بخرم.
باران با غمگینانهترین حالت ممکن تکرار میکند «قول میدی که برم دکتر دوباره برگردم خونه؟ من نمیخوام مامانم و خونه را از دست بدم.»
باران روزها و شبها به بالش تکیه میدهد و در حسرت راه رفتن، زهرا را نگاه میکند، قصههایی که شنیده را در ذهنش مرور میکند و خودش را سیندرلایی میداند که پاهایش را یک روز جا گذاشته و حالا دیگر خسته است از راههای که نمیتواند برود.
رنج از دست دادن از راه میرسد و او از من میخواهد که کمکش کنم که در خانه بماند حتی اگر دیگر نتواند راه برود، مکث میکنم؛ دخترکی که توان راه رفتنش را اشتباهی از دست داده است حالا نگران از دست دادن خانه است، خانهای که به زعم افراد زیادی حتی برای استراحت چند ساعته هم مکان مناسبی نیست، اتاقی کوچک که 5 عضو خانواده را در خود جای داده است؛ به «باران» القا شده است که اگر درمان شوی و به بیمارستان بروی دیگر نمیتوانی به خانه برگردی، ترسی که همواره همراهش بوده آنقدر که فراموش کرده است شاید بتواند توان راه رفتن را به پاهایش برگرداند.
حالا میداند که کسی او را از خانه جدا نمیکند و در چشمانش برق امید روشن شده است؛ چشمانش برق میزند و من به اندازه تمام ناتوانیام برای بهتر کردن شرایط باران شرمندهام، رنج بزرگی در دلم جوانه میزند و میدانم مهربانی همچنان جاری است، میدانم با مهربانی میتوان عشق را در قلب باران جوانه زد و جادوی شگفتانگیز مهربانی میتواند راه رفتن را به باران هدیه دهد، حالا باران نیاز دارد که او را به قزوین بیاوریم تا بتوانیم وضعیت پاهایش را بررسی کنیم، باران حتی اگر نتواند راه برود باز هم خوشحال است که دیگر قرار نیست کسی او را از خانواده جدا کند.