(ویژه نامه حضرتی) شمعی برای شصت سالگی
- شناسه خبر: 19437
- تاریخ و زمان ارسال: 5 شهریور 1402 ساعت 02:54
- بازدید :

ابوالفضل برزگر
قنادی گنج شیرین پر از مشتریانی است که در صف ایستادهاند و نگاهها به روی شیرینیهاست که دل میبرد.
دو سالی از قرن تازه گذشته و رد ترس و انزوای بعد از کرونا به روی چشمان مضطرب را میتوان حس کرد و چند نفری که هنوز ماسک بر صورتاند، نگاهشان به بوی شیرینی و خنکای کولر که به صورتشان میدود.
مردی با سری تراشیده و برق افتاده به روی سرش در حالیکه موقر و ساکت ایستاده است. به شماره اعداد شمعها نگاه میکند و به جعبههایی که نوبت به نوبت آماده میشود، با صدای مرد نگاهی به شیرینیهای داخل ویترین میکند.
یک شمع شماره شش و یک صفر بدین با دو کیلو کشمشی!
نفس عمیقی میکشد و با شمع و شیرینی بیرون میزند و سوار بر ماشین از بلوار شهر به سمت زعفرانیه میگازد با صدای گرم شجریان که میخواند دمیده یاد تو در تار و پودم تو بودم کردی از نابودی با مهرورزی! میهن ای میهن!
مرد بوی شهرش را نفس میکشد و با عشقی عمیق به دروازه درب کوشک محلهاش میرسد و در مسیر زعفرانیه به کوچه سپیدار آفتاب، شب لحافش را بر روی شهر انداخته است.
نگاهش به عروس و دامادی میافتد که از ماشین پیاده میشوند و گوسفندی که زیر پای مهمانان قربانی میکنند و مرد در ماشین نشسته که گوشیاش زنگ میخورد.
سلام آقای حضرتی علیرغم همه مسایل شما تبرئه شدین!
صدای هلهله عابرین و شوق خستگی از چند سال دوندگی با همزمانی تولدش او را به گذشته همه شمعهایی که یک به یک انگار کم شده و شمعهایی که وارونه پارافینش بالا میآید و نخی که خاموش میشود!
¯¯¯
از بلندگوی سینما ایران، صدای فیلم به گوش میرسد و چند پسربچه تخس با سری تراشیده گوش تیز کردهاند.
بر روی عکسهای سینما متصل به گراندهتل شهر قزوین نوشته است: برنامه مخصوص عیدنوروز ۱۳۵۰
سه پسربچه که بوی سیگار و کالباس مارتادلا به مشامشان میرسد.
از مسیر خیابان پیغمبریه به سبزهمیدان یکی از آنها پرشور، داستان شنیده سینما را برای دوست از راه رسیدهشان تعریف میکند که به میدان اصلی شهر رسیده و از زیر تاج چراغانی شده شاه رد میشوند و با نگاهی به شلوغی سینمای آریا از مشروبفروشی ارامنه و سهراه خیام با یونجهزار منتهی به شهر به سمت بلاغی میروند و نگاه همه بر روی دختری است که پیر و جوان نگاهش میکنند.
ماریا نگاه کن محمدعلی!
محمدعلی انگار در فضایی دیگر به سر میبرد و حواسش به اعلامیههایی است که در شکمش مخفی کرده. به بلاغی که میرسند بچهها یکی یکی جدا شده و محمدعلی در راه کوچه منتظر است. در کوچه مرد شبگردی خراباتی میخواند و دور میشود و محمدعلی اعلامیهای از زیر شکمش درآورده و لای سوراخ دیوار گذاشته و در مسیر سقاخانه و مسجد و چهره سفید ارامنه که دور میشوند با هر چاک سوراخی اعلامیه ضدحکومتی گذاشته و با رسیدن به حمام و مدرسه رهنما هر سوراخی را پر از اعلامیه میکند.
وقتی به خانهاش میرسد با ترس و دلهره از بالای دیوار میپرد و صدای گربهای که مرنو میکشد!
رئیس شهربانی در مسیر پیدا کردن اعلامیه به تنهایی همه مسیرکوچه را کاوید و هر روزنه و مسیری را که از ابتدای بلاغی به خانهای منتهی میشد که خانه محمدعلی بود، جستجو کرد.
بالاخره پاس و کشیک چند روزه جواب داد؛ وقتی که آفتاب پشت ابرها میرفت و دستی که در درز دیوار رفت دستی دیگر او را گرفت و با شدت کشیدهای به صورتش خواباند و پسرک بینوا چند چرخی خورد و بر زمین افتاد و خودش را در دام پلیس یافت.
شعلههای انقلاب بالا گرفته بود و جوان میخواست هر طور شده در انقلاب سهیم باشد و فکرهایش را عملی سازد.
¯¯¯
صدای سوت خمپاره و تقتق تیربار و موج انفجار به گوش میرسید و محمدعلی در کنار دوستان همشهریاش اسلحه به دست در دفاع از خاکش با دشمن میجنگید و به یاد آورد از آن کشیده تا آتش انقلاب و سوختن بانکها و سینماها تا بوی مردار و مرگ و کشتن راهیست که همچنان ادامه دارد و به یاد آورد شهرش را که یکباره فرو ریخت و پر شد از شهدایی که برای دفاع جانشان را از دست داده بودند.
محمدعلی تا هشتمین سال جنگ شبیه سنگ کنار دریا از مسیر سنگلاخی و تکهتکه شدن برگشته بود.
او روزی را به یاد آورد که ترکشها در جانش نشستند و یادگار جنگی که رکورددار استقامت و صبوری شد.
بعد از جنگ، محمدعلی در شهر انجمن ادبی عبید را به راه انداخت و با ادامه تحصیل دانشگاهی همه سماجت و پیگیریاش نتیجه داد و مطالعه مستمر در زمینه شعر و تاریخ و عکاسی او را سرآمد شهر کرد و دفترهای نسیم تا کتاب عکاسی و تحقیق و پژوهش او را به شهری که دوست داشت نزدیکتر کرد.
محمدعلی در فرازی از پیشرفت به معاونت میراث فرهنگی گمارده شد و به دنبال راهی برای احیای کاروانسرای سعدالسلطنه و دولتسرای صفوی مسیری پرتلاش که با همت دکتر سید محمدبهشتی در تملک گرفتن نتیجه داد و در دوران ریاستش در میراث فرهنگی یک تنه مقابل برجسازان ایستاد و اجازه بلندمرتبهسازی در بافت قدیمی نداد و تا آن روز رسید!
لودرهایی آمده بودند تا در تملک و برج طبقاتی در دل شهر در کنار مسجدالنبی همهچیز را ویران کنند و محمدعلی با جرأت ایستاد و نه گفت و این نه گفتن و بیترمزیاش سبب کینه و دشمنی را فراهم آورد و محمدعلی با مشتی قرص در برابر هجوم هجمهای قرار گرفت و انگ اختلاس بر او زده شد.
در شهر از مردی با چمدانهای پر از دلار گفتند و پرونده پشت پرونده اما تنها چیزی که در خانهاش پیدا کردند چیزی بود که همهجا یافت میشد! امان از دیش گردان چرخ و فلک!
محمدعلی همه این سالها را نمیدانست چگونه گذراند و تنها دوستانش به یادش میآوردند که هر شمع هر سال چه رنج و تلاشی را برایش به ارمغان میآورد. به یادش آمد که روزی استاندار میگفت همه ما درکوچه بازی میکردیم و او در خانه در حال مطالعه بود!
و خانهاش پر بود از کتابهای مرجع از تاریخ، هنر و شعر، سرآمد فرهیختگان شد و بسیاری را برکشید و با کتاب شعر و عکاسی و مقالات پژوهشی از شاهنامه فردوسی تا خیام تا بزرگان ادب و تاریخ از شاگرد دهخدا زندهیاد دبیرسیاقی و برنامه هفتگی و شناساندن دکتر اشراقی و دعوت از فرزندان این خاک از زندهیاد تکمیل همایون تا مسیری که امروز شهر یکی از پرجاذبهترین میراث فرهنگی را در نگین خود دارد!
محمدعلی پشت درب خانهاش همه راه رفته تا تبرئه را به یاد آورد که شبیه سیاووش از آتش گذشت و داشت به سمت خانهاش میرفت که همه دوستانش جمع شدند تا جانباز رزمنده هشت سال جنگ را با صفر و شش شمعی به یاد بیاورند که محمدعلی بها داد و بهانه نداد جنگید در شهری که دوستش داریم و او با خیل نامهایی پرفروغ از نسل ابتدای دهه چهل درخشیدند.
زندهیادان حسن زرافشان کتابفروش و مهدی خلیلی تا حسن لطفی و نادر میرزایی سببساز راهی شدند که درختان تناوری از نسلهای بعد میوههایش به بار نشسته است.
محمدعلی شمعش را فوت میکند و ما همچنان مرور میکنیم آن شب را و هنوز او را با قیصر ادبیات و کتابش.
دستور زبان عشق!
تولدت مبارک باد