(ویژهنامه نوروز 1404) یک داستان وحشتناک!
- شناسه خبر: 55513
- تاریخ و زمان ارسال: 28 اسفند 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

رویا شاپوریان
اگر فرودگاه خلوت و سوت و کور باشد، حس این را دارم که ما آخرین مسافرین به جا ماندهی روی کرهی زمین هستیم.
و از طرف دیگر، شلوغی فرودگاه، هول و اضطراب آدم برای پرواز را بیشتر میکند.
امروز داخل سالن، همهی صندلیها پر است و مردمی که چمدانها را تحویل دادهاند، در راهروها به دنبال جایی برای استراحت میگردند.
پسر بچهای با خواهر کوچک ترش سوار جامهدانهای کوچک خودشان شدهاند و جلوتر از پدر و مادر با جیغهای خوشحالی، این طرف و آن طرف میرانند.
اوایل که جوانتر بودیم، راحتتر میرفتیم و برمیگشتیم، حالا روزبهروز تصور طی کردن این مسیر طولانی، دیوانهکنندهتر میشود.
پسر بچهی دو سه ساله به بازوهای پدرش آویزان شده و به حالت معلق، تاب میخورد.
نمیتوانی هم که بیخیال شوی و نروی، یک قسمتی از تو جا مانده و میروی به آن، سر بزنی!
نیما، مردی که در صف تحویل بار روبروی ماست، نشانم میدهد که زیر شلوار کوتاهش، شلوار گرمکن راحتی پوشیده است.
دختر بلوندی روی کت و شلوار پیژامهاش، کاپشن به تن کرده و آمده والدینش را بدرقه کند!
مردی عینک آفتابیاش را برعکس زده که پشت کلهاش، آفتاب نخورد.
در صفی که به سالن آخر منتهی میشود، یک مرد مکزیکی کلاه مخصوص خودشان را به سر کرده و قطر خیلی زیاد آن مانع میشود کسی کنارش بایستد یا از آن جا بگذرد.
نیما اصرار کرد که ساندویچ میخواهد و دوست ندارد چیزهایی که با خودمان آوردیم، بخورد. قبول کردم. فرزین هم مخالفت نکرد.
فرودگاه لسآنجلس فقط سه تا غذاخوری دارد، حداقل این قسمتی که ما رفت و آمد میکنیم که این طور است! چیزی در حد همان فرودگاه امام تهران، یک کم مفصلتر، چون پیتزا هم میپزند، ولی اصلا تنوع ندارد.
ناچار رفتیم همان پیتزافروشی که بیشتر از دو تا میز خالی هم نداشت.
تا نیما بخواهد چیزی انتخاب کند، چشمم به ساعت افتاد و تصمیم گرفتم همان گوشهی به اصطلاح رستوران، جانماز و سجاده پهن کنم و نماز بخوانم.
معمولا در تمام سفرهای خارجی، نماز را در رستورانها میخواندم، چون از همه جا بیشتر نظافت میشوند! تا آن وقت هم نشده بود که کسی مانع این کار من شود.
وقتی از دستشویی برگشتم، به نیما و فرزین گفتم: «اگر میخواهید چیزهایی هم که از خانه آوردهام ، بگذارم روی میز؟!»
فرزین گفت: «نه فعلا صبر میکنیم، تا غذای نیما حاضر شود!»
من هم گوشهای پیدا کردم نزدیک به میز خودمان و سجاده را پهن کردم. آخر نماز که هنوز نشسته بودم و صلوات بعد از سلام را میگفتم، متوجه شدم مرد سیاه پوست خیلی قدبلندی، به طرف من میآید.
نزدیکتر که شد، به فرزین نگاه کردم که خیز برداشته بود تا بیاید و از من حمایت کند.
مرد به زبان انگلیسی از من درخواست کرد که اجازه بدهم روی سجادهی من، نماز بخواند! نفس راحتی کشیدم و بلند شدم کفش پوشیدم و رفتم سر میز نشستم.
نیما گفت: «وای مامان خیلی ترسیدم.»
لبخند زدم.
فرزین گفت: «یادت هست اوایل میگفتی دلم میخواهد پوست سیاهان را لمس کنم ببینم واقعا مثل ما هستند یا نه؟! حالا خوب بود، فرصت داشتی!»
گفتم: «اتفاقا وقتی خم شد با من حرف بزنه، حس کردم چقدر اختلاف رنگ لبهاش با پوستش زیادست.»
نیما گفت: «کریس که تو کلاس ماست، برندهی خوش اخلاقترین شد! قهرمان فوتبال هم هست.»
فرزین پرسید: «برندهی خوش اخلاقی، چه جالب، جز این چه جایزههایی دارین؟»
نیما گفت: «ایمی هم جایزهی صبورترین را گرفت، مامان بود تو جشن آخر سال!»
گفتم: «آره دختری که با صندلی چرخدار میآید مدرسه، وقتی میخواست بیاید روی صحنه، خود مدیرشان با آن قدبلندش، خم شد و صندلی را راه برد.»
مرد سیاه پوست، جانماز تا شده را آورد و جلوی من ایستاد. بلند شدم، گرفتم و گفتم: «تقبلا…»