هَزاردستان تعزیهی ایران
- شناسه خبر: 17375
- تاریخ و زمان ارسال: 7 مرداد 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
محمد رضا مقدم
مقدمه
تعزیه یا شبیهخوانی هنری است که به وسیله آن، واقعه کربلا نمایش داده میشود. تعزیه را باید یک نوع هنر مذهبی و شیعی دانست که در ایران ظهور و رشد کرد. شبیهخوانی در طول تاریخ سبب بالندگی هنر نمایش در ایران شده است و تلویحا به حفظ هنر موسیقی ایرانی و به طور خاصه هنر آواز کمک کرده است. بسیاری از گوشهها و ملودیهای موجود در رپرتوار ردیف موسیقی ایرانی در طی قرنها و سالها توسط تعزیهخوانها اجرا و به نسلهای آینده سپرده شده است. گرچه برخی از پژوهشگران قدمتی بیش از ظهور اسلام برای تعزیه قائل هستند و آن را به سوگ سیاوش نسبت میدهند اما عدهای دیگر از صاحبنظران تعزیه را هنری کاملا اسلامی و شیعی میدانند. آن چه مسلم است اگر تعزیه را به معنای نمایشی با موضوع واقعه کربلا در نظر بگیریم، بنا بر نظر ابنکثیر، قدمت آن به دوره حکومت شیعی آلبویه میرسد. «معزالدوله احمدبن بویه»، هر سال در روز دهم محرم دستور میداد که مردم شهر دکانهایشان را تعطیل کنند تا آماده عزاداری برای شهدای کربلا شوند. در این دوره بود که پایههای عزاداری، نوحهخوانی و تعزیهخوانی به صورت جدی پا گرفت. در دوره صفویه نیز تعزیهخوانی رواج چشمگیری پیدا کرد. حاکمیت وقت با اعلام مذهب تشیع به عنوان مذهب رسمی کشور و بها دادن به سنت عزاداری در رثای اهل بیت(ع) بنیان تعزیه را محکمتر کرد اما به طور جد میتوان حکومت قاجار و به ویژه دوران ناصری را عصر طلایی تعزیه در ایران دانست. علاقه سلطان صاحبقران به تعزیهخوانی تا حدی بود که دستور ساخت تکیه دولت را صادر کرد. جاه و جلال تکیه دولت نه تنها برای شاه وقت و مردم ایران جالب بود، بلکه تحسین جهانگردان را به همراه داشت و این بنای عظیم را همپای ساختمانهای باشکوه تئاتر و اپرا در غرب میدانستند. علاقه ناصرالدین شاه به تعزیه به جایی رسید که طبق خواسته او تعزیهخوانان خوش صدا و متبحر از سرتاسر کشور به تهران و تکیه دولت منتقل شدند. به این ترتیب در عصر قاجاری تعزیهخوانان نامآوری از قزوین به تهران مهاجرت کردند که از جمله مهمترین آنها میتوان به حاجملامحمدکریم جناب قزوینی اشاره کرد که «اقبالالسلطان» اسطوره تاریخ آواز ایران از شاگردان او بود.
گرچه شهرت اقبال در تاریخ هنر ایران به سبب اجرای آوازهای بینظیر او است اما تبحر تعزیهخوانی او بر کسی پوشیده نیست. با کنکاش در آثار ابراهیم بوذری که شاگرد متصل و مستقیم اقبال بوده است میتوان به لهجه و نوع بیان آوازی اقبال در تعزیه بیشتر پی برد. خوشبختانه از ابراهیم بوذری چندین تعزیه باقی مانده است که میتواند راهگشای پژوهشگران در این زمینه باشد. تاریخ تعزیه بهترین گواه برای اثبات تبحر و تاثیرگذاری هنرمندان قزوینی بر این هنر آیینی است. اندکی که از تاریخ صد ساله اخیر فاصله بگیریم به هنرمندانی از جمله خاندان گیوهکش، ثقفی، کریمی، کاظمی، رمضانی و بسیاری دیگر میرسیم که حداقل سه نسل از آنها در حفظ و اشاعه هنر تعزیه همت گماشتهاند و آثار درخشانی از خود به جای گذاشتهاند.
«علاءالدین قاسمی»، یکی از مهمترین شهادتخوانان دستگاه تعزیه ایران بود که عمری بیش از 50 سال را در این راه طی رد. تبحر در خواندن، احاطه کامل بر موسیقی تعزیه و آشنایی با ردیفهای موسیقی و تسلط دقیقش بر نسخههای دست اول، از او تعزیهخوانی ممتاز ساخته بود. مرحوم استاد قاسمی دارای لحنی خوش بود و همچنین از دینامیک صدایی قوی برخوردار بود. اعتقاد باطنی به دستگاه امام حسین در کنار احساسات قوی او را به جایگاه رفیعی در تعزیهخوانی رسانده بود که اوج هنر بیهمتایش را میتوان در تعزیه «املیلا» و «علیاکبر» و بسیاری دیگر از آثارش مشاهده کرد. علاءالدین قاسمی سال 1332 در طالقان متولد شد. بسیاری از مردم او را با سریال نوستالژیک شب دهم و صحنههای تعزیهخوانی این سریال میشناسند اما آوازه شهرت او در دهه هشتاد به آمریکا و فرانسه و آلمان رسید و بارها در کشورهای اروپایی به هنرنمایی پرداخت. این تعزیهخوان شهیر قزوین و کشور در 20 بهمن ماه سال 1401 بعد از طی کردن مدتی دوره بیماری به دیار حق شتافت تا هنر تعزیهخوانی ایران داغدار یکی از نامآورترین فرزندانش شود.
نوشتار پیش رو حاصل صحبتهای او در یکی از معدود فیلمهای به جای مانده است که در مورد بیوگرافی خودش صحبت میکند. متاسفانه نام و تصویر شخصی که با او مصاحبه یا صحبت میکند مشخص نیست و ما نیز اطلاعی در این مورد نداریم تا رسم امانتداری را حفظ و نام او را قید کنیم. تنها کاری که از دست نگارنده برمیآمد تبدیل صحبتهای او به متن پیش رو است که تقدیم شما فرهیختگان میشود تا یادبودی باشد از استاد علاءالدین قاسمی که در زادگاهش ناشناس است. روحش شاد و یادش گرامی.
تعزیهخوانی روی پشتبام مسجد و عاصی کردن تعزیهخوانها
55 سال است که تعزیه میخوانم. تعزیهخوانی را از طالقان شروع کردم؛ یک دهی در پایین طالقان هست به نام نوده. بچه که بودم علاقهمند به تعزیه شدم آن زمان کسی تعزیه را به عنوان هنر نمیشناخت. مسجدی در نوده داشتیم که یک گروه محلی در آن جا تعزیه میخواند. میرزا علییار یوسفی یکی از برجستهترین تعزیهخوانهای آن زمان سرپرست این گروه بود که من نیز شاگردش بودم. از همان دوران بچگی به تعزیهخوانی علاقه زیادی داشتم به همین دلیل یک گروه از بچههای همسن و سال خودم را جمع کرده بودم و در پشتبام مسجد تعزیه میخواندیم. تعزیهخوانها در حیاط تمرین میکردند و ما هم در پشتبام به خیال خودمان تعزیهخوانی میکردیم. در واقع مخل آسایش آنها شده بودیم. تا حدی که به فکر چاره افتادند؛ چون ما واقعا مزاحم کارشان شده بودیم. پرس و جو کردند و متوجه شدند که من سردسته آنها هستم. گفته بودند که اگر این بچه را متقاعد کنیم قائله ختم میشود. خدا میرزاعلی را رحمت کند؛ با من هیچ برخوردی نکرد؛ آدم دنیا دیدهای بود. به خوبی یاد دارم که سرکوچه ما یک پله شبیه سکو بود. من نشسته بودم همانجا و بازی میکردم. میرزاعلی یک دفعه آمد و من را غافلگیر کرد. دستم را محکم گرفت؛ من ترسیده بودم. گفت نترس کاری ندارم میخواهم با تو صحبت کنم. لحنش خیلی محترمانه بود. گفت ببینم تو انگار خیلی تعزیه دوست داری. من هم با اشتیاق گفتم آره خیلی تعزیه دوست دارم. گفت دوست داری تعزیه بخوانی که من با شوق گفتم: «آره؛ مگه میشه، آخه من بلد نیستم». میرزاعلی گفت تو نگران نباش. من شب میآیم و از پدرت اجازه میگیرم تا تو وارد دستگاه تعزیه بشوی. من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. از شوقی که داشتم خداخدا میکردم که زودتر شب شود تا بتوانم تعزیهخوان شوم.
رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگی
آن زمان هنوز طالقان برقکشی نشده بود و چراغهای نفتی در خانهها سوسو میزد. مادرم برای روشنایی چند تا چراغ در خانه روشن کرده بود. شب که شد به مادرم گفتم یک وقت چراغها را خاموش نکنی. مادر گفت چرا؟ مگه چه خبر شد! گفتم میرزاعلی میخواهد بیاید و اجازه من را از بابا بگیرد تا من هم تعزیه بخوانم. مادرم با تعجب گفت چی؟ تعزیه بخوانی! مگه تو تعزیهخوانی پسر!؟
خلاصه شب میرزاعلی آمد و پدرم از حضور وی خیلی خوشحال شد و گفت که چه خوب؛ من خیلی خوشحال میشوم که شما به پسر من تعزیهخوانی یاد بدهی. به این ترتیب آموزش من زیر نظر میرزاعلی شروع شد. مدت کمی بود که با گروه تمرین میکردم. دو یا سه روز مانده بود به عاشورا. نقش عبدا… را در تعزیه دادند به من؛ خواندم و خیلی مورد تشویق هممحلیها قرار گرفتم. منم خیلی راضی بودم. یک سالی با این گروه همراه بودم و هر کجا که میرفتند من هم همراهشان بودم. نسخههای کوچک را به خوبی یاد گرفته بودم. با اینکه سواد خیلی زیادی نداشتم تعزیه دوطفلانمسلم را دو روزه حفظ کردم. البته کمی سواد قرآنی داشتم. آنها میگفتند من حفظ میکردم و در ذهن نگه میداشتم.
مدت 7 یا 8 ماه بود که برای تعزیه به مسافرت رفته بودیم. وقتی برگشتم پدربزرگم متوجه شده بود که من تعزیهخوان شدهام. ناگفته نماند که پدربزرگ و دایی من تعزیهخوان بودند و در قزوین زندگی میکردند. پدربزرگم منتظر بود تا من از سفر برگردم. به محض اینکه من را دید گفت تو اگر میخوای تعزیه بخوانی چرا با خود من نمیخوانی! من هم گفتم شما تا حالا از من نخواستید و من هم بلد نبودم تعزیه بخوانم و تازه یاد گرفتم؛ چون شنیده بود که من نسخه دوطفلان مسلم و سکینه را یاد گرفتهام و بلدم بخوانم. خلاصه این شد که من را همراه خودشان به قزوین بردند. در قزوین یکم درس خواندم تا بتوانم به راحتی بخوانم و بنویسم. 7 یا 8 سالی هم در قزوین با پدربزرگم تعزیهخوانی کردم. پدربزرگم یک خانه بزرگ داشت و همه تعزیهخوانهای قزوین و شیراز و اطراف در خانه او جمع میشدند و به قولی پاتوقشان آنجا بود؛ تا حدی که یک نفر هر روز به مادربزرگ من کمک میکرد تا ناهار و شام برای تعزیهخوانها مهیا کند.
مهاجرت به تهران و راه یافتن به گروه تعزیهخوانی حاج تقی عشقی
زمانی که در قزوین تعزیه میخواندم، مدام یک حسی به من میگفت باید خیلی بهتر از این بخوانم؛ باید بالاتر بروم. این شد که موسیقی تعزیه را از داییام یاد گرفتم. او علیاکبر میخواند و موسیقی را هم خوب بلد بود. به ردیفها تسلط داشت و آموختن این موارد برای من خیلی مهم بود. تا آن زمان فقط اسم ردیفها و آوازها را بلد بودم مثلا شور، بیات راجه، افشاری و… یک سری را هم آنقدر گوش داده بودم همین که میخواندند میگفتم این آواز افشاری است یا چهارگاه است و… ، دست و پا شکسته موسیقی تعزیه را بلد بودم.
پدربزرگم دید من خیلی انرژی مثبتی برای آموختن دارم. گفت دیگر قزوین برای خواندن ما کوچک است باید برویم تهران. همین شد که ما کوچ کردیم و رفتیم تهران. اولین جایی که رفتیم خانه مرحوم حاجهاشم فیاض یکی از بزرگان تعزیه بود که روحشان شاد باشد. ایشان برجستهترین تعزیهخوان زمان خودشان بودند. ما یک گروه بودیم که رفتیم تهران و این بنده خدا هم خیلی از ما استقبال کرد. حاجهاشم ما را به مرحوم میرزا تقی عشقی معرفی کرد. ما با حاجتقی یک سری تعزیه خواندیم و بعد من بازهم راضی نبودم و میخواستم بیشتر پیشرفت کنم. متوجه شدم یک گروه هست که از گروه ما خیلی برجستهتر است. خوانندههای خیلی خوبی دارد. مرحوم سلیمانی و مرحوم نورانی مرحوم ترابی و مشذبیحا… که از سرآمدان دوران خود بودند در این گروه شبیهخوانی میکردند. یک گروه خیلی حرفهای بودند و من توانستم وارد گروهشان شوم. 20 سال با آنها کار کردم. اولین جایی که با آنها تعزیه خواندم طرفهای خوانسار بود که مرحوم سلیمانی هم حضور داشت. به یاد دارم که آن سالها در جشن هنر هم برنامه اجرا کرده بودیم. از آن جا آمدیم نطنز و بعد خوانسار. تکیه خوانسار آن زمان چهارگوش و دو طبقه بود زمینش هم خاکی بود. یک درش به طرف امامزاده و در دیگرش به سمت محله باز میشد. جایگاهی برای تعزیهخوانها نبود. شخصی که گروه ما را به خوانسار دعوت کرد یک خانه هم برایمان در نظر گرفته بود. ناهار و شام به جاهای مختلف دعوت میشدیم. روال کار هم این طوری بود که ما هیچ قرارداد مالی نداشتیم. حاج آقا خاتمی با مدیریتی که داشت کمکم تکیه را گسترش داد. حتی چادر و تکیه را جمع کرد و آمد تهران و نقشه تکیه دولت را پیدا کرد و یک ساختمان بر اساس همان نقشه ساخت که شبیه تکیه دولت زمان قاجار است.
زائرسرا، آشپزخانه و محل اسکان تعزیهخوانها و اصطبل برای نگهداری اسبها و… فکر همه جا را کرده بودند. من 30 سال آنجا تعزیه خواندم. بارها گفتهام تنها جایی که یک تعزیهخوان میتواند مانور بدهد و به خوبی تعزیه بخواند فقط قوچان است. مردم هم استقبال بینظیری دارند قبل از شروع تعزیه، 30 تا 40 هزار نفر نشستهاند و آمادهاند که تعزیه تماشا کنند. این موضوع هم برای تماشاچی با ارزش است و هم برای تعزیهخوان. من خارج از کشور که میخواستم بروم به همراه آقای کیارستمی، ابتدا با حاج آقای خاتمی هماهنگ کردم که برای فیلمبرداری به قودجان بروند و گفتم جای دیگر به درد شما نمیخورد. اگر دقت کنید تیتراژ پایانی فیلم «تعزیه» از روی همین تعزیه قودجان است.
پدربزرگم خواب دید که من تعزیهخوان معروفی شدهام
خاطره که زیاد است. انشاءا… جوانهایی که میخواهند وارد تعزیه شوند حرفهای من را گوش کنند. من عقیده دارم امام حسین(ع) خودش افراد را برای تعزیهخوانی انتخاب میکند. یکی را برای بانی شدن انتخاب میکند، یکی را برای تعزیهگردانی و دیگری را برای تعزیهخوانی. خاطرهای که برای شما تعریف میکنم مربوط میشود به دوران بچگی من در طالقان.
پدربزرگ پدری من گلهدار بود. هر روز صبح زود میرفتم خانه پدربزرگم شیر و سرشیر میخوردم و برمیگشتم خانه. یک روز که رفتم خانه پدربزرگم، بغلم کرد و گفت: «من خواب عجیبی دیدم باباجان، میخوام برات تعریف کنم. من دیشب خواب دیدم در یک بالا بلندی ایستادی و لباس سفید بر تن داری و یک تعزیهخوان بزرگی شدی.»
40 شب اجرای تعزیه در آمریکا و تحسین مردم نیویورک
هنوز لحن و صدای پدربزرگم را به یاد دارم که گفت خواب دیدم تو تعزیهخوان بزرگی شدهای. این ماجرا گذشت تا این که ما سال 80 دعوت شدیم نیویورک. 45 روز آنجا بودیم. در اجرای اول من تعزیه حر خواندم. اجرای اول خیلی برای ما مهم بود. این نکته را هم بگویم در آمریکا اگر خبرنگاران و روزنامهنگاران از یک برنامه گزارش خوب تهیه کنند و به اصطلاح مثبت بنویسند آن برنامه در اجراهای بعدی با استقبال خیلی زیادی مواجه میشود یعنی مردم تا این حد به رسانهها اعتماد دارند.
گروه ما در مرکز فرهنگی منهتن تمرین میکرد. یک چادر بزرگ سیرک برای تمرین ما در نظر گرفته بودند. اسب، گوسفند، شتر و هرچیزی که برای تعزیه نیاز داشتیم آن جا بود. اتفاقا تخت گرد هم بود و ما از دیدن این امکانات خیلی خوشحال شدیم.
روزی که قرار بود فردایش تعزیه بخوانیم روزنامه نیویورک تایمز دو صفحه به طور کامل در مورد تعزیه نوشته بود و اتفاقا تعریف و تمجید هم کرده بود. همین باعث شد در 40 شبی که در نیویورک برنامه داشتیم هر شب 1000 نفر تعزیه ما را تماشا کنند و بلیط 85 دلاری بخرند. حتی یک شب کارمندان سازمان ملل میخواستند برای تماشای تعزیه بیایند که همه بلیطها فروخته شده بود و نتواستند برنامه را تماشا کنند.
اولین اجرا که تمام شد، من نقش حُر میخواندم. همه ایستاده بودند و ما را تشویق میکردند. تشویقها آنقدر ادامه داشت که ما 6 بار از چادر خارج شدیم و دوبار برگشتیم تا در مقابل تشویقکنندگان تعظیم کنیم. من همانجا نشستم روی تخت تعزیه گریه کردم و از امام حسین تشکر کردم؛ چون غیر از معجزه هیچ چیزی نمیتوانست مردمی را که حتی زبان ما را نمیدانستند به شور و اشتیاق وا دارد. تنها اطلاعاتی که داشتند بروشوری بود که جلوی درب ورودی توزیع می شد تا تماشاگران مختصر اطلاعاتی در مورد تعزیه به دست بیاورند.
خرد شدن پا زیر سم اسب
بعد از آمریکا مدتی بعد به فرانسه دعوت شدیم. شبی که از پاریس برگشتم فردا صبح از اصفهان به من زنگ زدند و گفتند ما یک تعزیه داریم و شما حتما تشریف بیاورید. من هم خسته بودم و نمیخواستم بروم. همسرم به زور گفت برو؛ اینها زحمت کشیدند و تو را دعوت کردند. الان میگویند فلانی یک بار رفت فرانسه و حالا دیگر به اصفهان نمیرود. خلاصه من راهی اصفهان شدم. رفتیم خمینیشهر دیدم 4 یا 5 هزار تماشاگر نشستند و 30 و 40 تا اسب آوردند. پرسیدم میخواهید چه تعزیهای اجرا کنید که گفتند تعزیه حر. خواستم نقش امام را بخوانم که گفتند نه تو شبیه حر را بخوان. خلاصه خواندم و رسیدم به زمان زرهپوشی. گفتم اسب را بیاورید. دیدم 4 و 5 نفر یک اسب مشکی را گرفتهاند و میآورند. یکی چشمش را گرفته بود یکی گردن و یکی دمش را. پرسیدم چه کسی قرار است سوار این اسب شود که گفتند خود تو. گفتم با وضعیتی که میبینم این اسب مرا میکشد. گفتند یعنی چی! تو هزار بار سوار اسب شدی. کاری نداشته باش فقط سوار شو. منم سوار شدم دیدم خیلی راحت است ولی سرعتش خیلی خیلی بالاست. اسب من را جذب خودش کرده بود. رسیدیم به صحنه شهید شدن پسر حر. میخواستم این صحنه را هم با اسب اجرا کنم. سوار شدم و شروع به دور زدن کردم. محوطه خاکی بود و در این فاصله قسمتی از محوطه را آبپاشی کرده بودند. اسب تا رسید به زمین خیس، پاهایش باز شد. سوارکار همیشه باید آماده باشد تا در این طور مواقع سریع به پایین بپرد. من به همراه خودم لباس و کفش نبرده بودم؛ یک جفت کفش به من داده بودند که بخشی از آن آهنی بود. از قضا قسمت آهنی کفش در رکاب اسب گیر کرده بود. من به صورت معلق در کنار اسب مانده بودم. اسب با همان حالت یک دور کامل زد و همان جایی که من افتادم اسب به روی پاهاش بلند شد و روی پای من فرود آمد. پای من خرد شد ولی تعزیه را با عصا ادامه دادم. من را بردند بیمارستان پایم را گچ گرفتن و آوردند تهران.
به من گفت «تو که پات سالمه پاشو برو»
یک دکتر خانوادگی داشتیم. همسرم عکس را برداشت برد پیش او. دکتر گفت باید تا دو روز آینده عمل بشود در غیر این صورت باید پایش را قطع کنید. شب چهارشنبهسوری بود دسترسی به دکتر نداشتیم. یک خانم دکتری نزدیک میدان آزادی بود؛ تماس گرفتیم و منشی گفت اگر تا نیم ساعت دیگه نیایید دکتر میرود. خلاصه پای من را عمل کردند و گفتند تا 40 روز نباید پایت را تکاندهی. به گروه گفتم شما بروید سیرجان من هم با آمبولانس میآیم. اینها رفتند و من هم شب تنها در خانه خوابیده بودم. آدمها گاهی به یک نقطهای میرسند که دیگر هیچ چیزی برایشان جذابیت ندارد. به چیزی فکر میکنند که شاید نشدنی باشد ولی میشود. من در روایتها خوانده بودم که اگر بعد از زیارت عاشورا امام حسین را به مادرش حضرت زهرا(س) قسم بدهی؛ هر حاجتی که داشته باشی برآورده میشود. من با یک حالت خاصی روی تخت خوابیده بودم. به نظرم معجزه از این بالاتر نمیشود. من شب خوابیدم؛ دیدم در میدان آزادی روی صندلی نشستم و یک نفر هم بغلدست من نشسته. سیل جمعیت خانمهایی که چادر مشکی بر سر دارند در حال عبور و مرور هستند. من به بغلدستیام گفتم: چه خبر شده! گفت خبر نداری! قراره خانم حضرت زهرا بیایند و همه دارند میروند استقبالش. من دست و پایم را گم کردم و گفتم کجا بروند! برای چی بروند!؟ شخص بغل دستیام گفت میخواهند بروند تعزیه. پرسیدم پس چرا کسی به من نگفت! حالا چه کسی میخواد تعزیه بخواند؟! گفت تو. گفتم من! من که پام شکسته. گفت کدام پا؟ گفتم ایناها. با مشت زد روی پام و گچ شکسته شد و گفت تو که چیزیت نیست پاشو زودتر برو.
در همین حال و هوا بودم که همسرم از سر و صدای من آمده بود بالای سرم و گفت: «چیه… چه خبرته». من از خواب پریدم. پرسید با کی داری حرف میزنی؟ ترسیده بودم هیچی نگفتم. متوجه شدم درد پام از بین رفته است؛ چون قبل از خواب درد وحشتناکی داشت و دارو میخوردم. خلاصه فردا صبح من را در آمبولانس خواباندند و به طور درازکش بردند سیرجان؛ همسرم هم همراه ما بود. روز چهارم جلوی تکیه تعزیه متوجه شدم واقعا هیچ دردی ندارم ولی باز هم هیچ حرفی نزدم.
سیرجان که بودیم عمو خلیل من را دعوت کرد خانه خودش. توی ماشین نشسته بودیم که به من گفت آقای قاسمی مردم فکر میکنند من دروغ میگویم که تو آمدی سیرجان. حالا من چه کار کنم؟ تو پایت را عمل کردهای، گلویت که سالم است. بیا و تعزیه حضرت زهرا اجرا کن. روی تخت باش و فقط بخوان. همین که گفت تعزیه حضرت زهرا تن من لرزید. ماجرای خواب دوباره آمد توی ذهنم. گفتم باشه قبول. خلاصه من تعزیه حضرت زهرا را خواندم و رسید به وصیت حضرت زهرا(س) به حضرت مولا. یک دفعه فراموش کردم پایم عمل شده و شروع کردم به راه رفتن. خیلی راحت حرکت کردم. تعزیه که تمام شد همه ریختند سر من که تو نباید حرکت کنی تازه عمل کردهای و… .
هرچی گفتم درد پای من به طور کامل خوب شده کسی باور نکرد.
حرف آخر را بگویم. آمدیم تهران. من را بردند بیمارستان. دکتر تا چشمش به من افتاد گفت هنوز 40 روز نشده آن وقت تو با پای خودت راه افتادی آمدی اینجا. برو عکس بگیر و بیا و آزمایش بده. دوباره باید بروی اتاق عمل. قبل از رفتن به اتاق عمل دکتر معاینهام کرد و گفت پایت را تکان بده این طرف و آن طرف کن و فلان کار و…
دکتر پرسید تو چه کاره هستی؟ گفتم صنعتکارم. گفت شغل دوم هم داری؟ گفتم آره تعزیهخوان هستم. گفت شبیه چی میخوانی؟ گفتم همه چی؛ همه شخصیتها. گفت نه دقیق بگو یعنی چی؟ گفتم شبیه دوطفلان میخوانم حر میخوانم، امام حسین میخوانم. حضرت زهرا و… اسم دکتر را هنوز به یاد دارم؛ نام خانوداگیاش ابراهیمزاده بود. یک دفعه گریه کرد؛ خیلی هم گریه کرد.
گفت ببین این یک چیز نادر است. پای شما خرد شده و حالا بعد از 20 روز خوب شده؛ خیلی عجیب است. من میدانستم که مشکل پایم حل شده ولی این بنده خدا نمیدانست موضوع چیست. دکتر به همسرم گفت این آقا کاملا سالم است و اصلا نیازی به عصا ندارد.