هشتیِ مُشبک و هندوانه خُنک!
- شناسه خبر: 36954
- تاریخ و زمان ارسال: 22 خرداد 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
در عکس دستهجمعی برجهای بیتشنج جای رد پای هشتی ورودی به شدت خالی است. شاید برای همین، یک نوع تنهایی آغشته به نوستالژی در رگهای آدمی رسوب میکند و دیگر حتی درهای کلون دار، ما را به روزهای شبقِ سالهای باستانی الصاق نمیکند!
انگار برجها در این شهر درندشت نیازی مبرم به دلدادگی و دلباختگی دارند تا بتوانند کمی یاد خانههای دلباز و روح نوازِ دیروزها و پریروزها را در ما زنده کنند. تا سماور زغالی مادربزرگ را در ته وتوی ذهن خویش به خاطر بیاوریم و بعد ناگهان دلمان برای عطر سمنوی جاافتادهای که در حیاطِ بی مماتِ تهی از دلواپسی پخته میشد، غنج بزند.
حالا تماشای برجهای خسته و درهای بسته و پنجرههای شکسته و اتاقهای دلبسته، جای خالی پنج دری و ارسیهای مشبک با شیشههای رنگی و تختگاه را در ذهنمان متبادر میکند.
یادش سبز آن سالها آن قدر کوچک بودیم که اصلا نمیدانستیم باران به اندازهای رند هست که زیر گنبد کبود به هزار لحن میبارد و گاه حالمان را خوبتر از حال کوکبها کند و گاه غیظ کند و کشتیهایمان را در اقیانوسی به عمق یک وجب غرق کند.
در نهایت دلمردگی به عکس دستهجمعی برجها زل میزنیم. عکسهایی که نشان میدهد در این روزگار چرک و چرتِ پر از دلشوره، چقدر به مهتابیهای روشنی که تا سحر پذیرای ما بود و گعدههای شبانه را زیر نور ماه ترسیم میکرد، محتاجیم. به اینکه کمی دورهم باشیم و خاطرات ناب پیچکهایی که روزگاری روی دیوارها بالا و بالاتر میرفتند را برای هم تعریف کنیم، بیواتساپ و بیاینستا و بیسلفی حتی…
باور کنید هنوز عکسهای دستهجمعی برجهای بیحوض و بیرُز و بیباغچه، ما را به سمت و سوی آلبومهای زیرخاکی میکشاند تا میان عکسهای نگاتیو، سراغ درخت خرمالویی را بگیریم که کودکی ما در پی سالها پشت شاخههای سترون آن پنهان است و هنوز زیبایی معصومانه دختر همسایه کنار آن، به طرز رمانتیکی جا مانده.
بین این همه رفت وآمد در ساختمانهای بلندی که ما را از هم دور و دورتر کردند، جای خالی حوض چهارضلعی در وسط حیاط پیر به شدت به چشم میخورد. حوضی لاجوردی که به وقت تابستان، هندوانهها را دربر میگرفت و در هرم گرمای تموز، خنکای ربیع را به یاد جماعتی میآورد که غم داشت، اما غمباد نداشت و دلش برای خودش به سادگی تنگ نمیشد.
حالا در فضای تهی این برجهای سربه آسمان ساییده و رمیده از خوشباشی، گریزی نداریم جز آنکه بین همه درزها و لای تمام آجرها و میان این همه انزوا پایی برای ایستادن پیدا کنیم و با رویای حیاط اندرونی و بیرونی، لختی لااقل زندگی بدین سبک روحخراش را جا بگذاریم و در انتظار سرودی کوچک، آلبومها را ورق بزنیم و گنجشکهایی را که سال هاست خواندن از یادشان رفته و در حسرت کمی دانه زار و نزار شدهاند، به تماشای آفتاب خرداد دعوت کنیم.
حالا تو بگو میان دیوارهای لال، پنجرههای بییال و رویاهای لگدمال جز این راهی هست برادر؟