هرکسی میخواست تیپ بزند ساعت مچی دست میکرد
- شناسه خبر: 6569
- تاریخ و زمان ارسال: 30 آذر 1401 ساعت 08:10
- بازدید :
نفیسه کلهر
انتهای بازار بزازها محوطهای است که چند مسیر بازار به آنجا میرسد. بازاریان آن را چهارسوق میدانند که قبلا سقف چوبی داشته. حالا اما سالهاست که به همت حاج کاظم سقفش فلزی شده. «حاج کاظم شکوهی» خودش در ضلع شمالی این چهارسوق دکان دارد. دکانی که چند نسل خانوادهی او از آن نان بردهاند سر سفرهشان؛ پدر و پدربزرگش و حالا او همراه پسرانش آن را اداره میکنند. از زمین تا سقف دکان پر است از دمپاییهای پلاستیکی رنگارنگ. در طرحها و با کیفیتهای متفاوت؛ اما زمان پدرش و وقتی که او جوان بوده اینجا ساعتفروشی بوده است. از معدود ساعتفروشیهای شهر.
*
حاج کاظم با کلاه و کت و شلوار نشسته است گوشه مغازه و یک چراغ نفتی، زیر میزی مقابلش، پاهایش را گرم میکند. خودش میگوید: «گوشیهای تلفن همراه که آمدند دیگر خریدار ساعت کم شد ما هم تغییر شغل دادیم.»
این کاسب 84 ساله میگوید: «مشتریان ساعتهای ما قشرهای مختلف مردم بودند. ساعت طاقچهای میبردند برای ماه رمضان و بیدار شدن سحر. ساعتهای مچی را اما بیشتر جوانان میبردند. بالاخره جوانان هر دوره باید یک مانوری بدهند. آن روزها هم بهترین چیزی که میشد با آن تیپ زد ساعت مچی بود. هرکسی هم نداشت.»
او توضیح میدهد: «اینطور نبود که چون پدر ما دکان داشت مستقیم بیاییم و بنشینیم پشت دخل. پدرم مرا فرستاد پیش یک حاجی تا دو سال آنجا شاگردی کنم و بعد اجازه داد بیایم پیش خودش کار کنم.»
*
«این جا چهارسوق بزرگ است. راستهی بزازها را که بروی، در سرسرای قیصریه چهارسوق کوچک قرار دارد. قبلا اینجا انتهای بازار بود اما از وقتی که پارکینگ ساخته شد اینجا شد سر بازار.» حاج کاظم اشاره میکند به محوطه روبروی دکانش و اینها را میگوید. بعد با نگاهش به ضلع شرقی چهارسوق اشاره میکند و ادامه میدهد: «حمام جلودار آنجا بود که بعد خرابش کردند و آن پاساژ را ساختند. پشت حمام هم زورخانهای بود که آنجا ورزش میکردند.»
ضلع غربی بازار را نشانم میدهد و تعریف میکند: «اینجا بازار ترازو دوزها بود. ترازوها که مثل امروز نبودند. اینجا ترازو میدوختند و میفروختند به کاسبان.»
سمت دیگر را میگوید بازار روغنگیرها بوده: «نفت و گاز و برق نبود. شب که میشد مردم فانوس به دست در کوچهها راه میرفتند. چراغها را با روغن روشن میکردند. در این راسته هم دکانهای بزرگی قرار داشتند که در آن روغن میگرفتند. اما از وقتی که آقای امانی از تهران ماشین روغنگیری را به قزوین آورد، بساط تیانها برچیده شد و از آن به بعد با ماشین روغن گرفتند.»
کاظم شکوهی اشاره میکند به دکانهای ضلع جنوبی چهارسوق و میگوید: «زمان قاجار وقتی که کلانتری نبود. اینجا قذاقخانه بود. مجرمین را میآوردند زیر همین مغازهها حبس میکردند. من ندیدم اما پدرم آن روزها را دیده بود.»
و در مورد سرای حاج رضا اینطور برای ولایت توضیح میدهد: «حاج رضا امینیها آن سرا را ساخت. از متمولین شهر بودند. برادرش حاج وکیل هم حسینیه امینیها را ساخت. وقتی که عمله روزی 5 شاهی بود، بّنا روزی 30 شاهی، نجار روزی 2 قران، حسینیه به مبلغ 163 هزار تومان ساخته شد، و همان موقع هم این کاروانسرا را حاج رضا با 65 هزار تومان ساخت.» او ادامه میدهد: «کاروانسرا قبلا نمدمالی بود. نمدهای خیلی خوب آنجا درست میکردند؛ کلاه و وسایل دیگر. آن روزها بیشتر مردم کلاه نمدی بر سر داشتند. کلاههای نمدی آنقدر محکم بود که وقتی در باغستان باغدارها در دعوا قمه بر سر هم میکوبیدند کلاههای نمدی از هم باز نمیشدند.»
*
از قدیم میپرسم و اینکه با زمانه حالا چه تفاوتی داشته؟ برایم یک مثال میزند: «یک روز پدرم یک 5 زاری زرد رنگ گذاشت در دستم و مرا فرستاد سر بازار کفاشها که 20 عدد پاچه بخرم و برای صبحانه به خانه ببرم. آشیخ کله پز گفت به حاج آقا بگو 6 قران شده. رفتم خانه و به پدرم گفتم. پدرم یک، یک قرانی نقره داد به من و گفت ببر برای شیخ. وقتی بردم شیخ گفت نه از دفعه بعد میگیرم.» از خوبی مردم میگوید و اینکه مردم ایمان داشتند و به حرام و حلال پایبند بودند.
حاج کاظم تعریف میکند در همان دو سالی که در بازار شاگردی کرده است خیلی از این رفتارها دیده است: «یک بقال از حاج سید رضا که من شاگردش بودم، روغن خرید و برد که بفروشد و پولش را 91 روزه پس بیاورد. اما سر 28 روز روغن را فروخت و پولش را آورد. اما حاجی پول را از بقال نگرفت. گفت قرار ما 91 روزه است. با آن قراردادی که ما داشتیم حرام است من این پول را بگیرم. ببر و سر موعد پول را بیاور.»
او میگوید مردم به این چیزها خیلی اهمیت میدادند. از طرفی ارزانی بود: «20 پاچه 5 قران بود و الان به هرکسی بگویی فکر میکند افسانه میگویی. قبلا یک تور هندوانه میخریدیم که میشد 120 کیلو و من فقط 18 قران میدادم. حالا برای 1 هندوانه 60 هزار تومان باید بدهیم.
جوان که بودم ما باغ انگور داشتیم که وقتی باغبان برای شب چله از باغ، انگور میآورد از این سر تا آن سر کوچه پخش میکردیم. امسال یک جعبه کوچک انگور چفته خریدیم 470 هزار تومان شد.»
او توضیح میدهد: «سال 1357 سقف این چهارسوق را درست کردم 141 هزار تومان تمام شد. اولین سال انقلاب بود. مردم در تب و تاب انقلاب بودند وقتی من به جای سقف چوبی این فلز را گذاشتم. فکر هم نمیکنم الان با 10 میلیارد بشود مثل این را درست کرد!