نور سیاه
- شناسه خبر: 2888
- تاریخ و زمان ارسال: 25 مهر 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
صدای گلوله و تانک اجازه شنیدن نمیداد اما گرامافون میخواند. یکشنبه غمانگیز. سارا پشت پنجره نشسته بود. به آسمان نگاه میکرد اما چیزی نمیدید. پانسمانی سفید روی چشمانش بود…
خودش هم نمیدانست که چرا وقتی پانسمان روی چشمهایش را گرفته، سرش رو به آسمان است. صدای لرزش شیشه پنجره کلافهاش کرده بود. دستش را به شیشه چسباند تا جلو لرزشش را بگیرد. انگشت شصت دستش بریده شد. درست همان قسمتی که شیشه را شکسته بود و گلوله مستقیم به چشمش حمله کرده بود. انگشتش را در دهانش گذاشت. طعم خون را چشید.
صدای گیژگیژ گرامافونی که دیگر نای خواندن نداشت در لابهلای صدای گلولهها گم میشد. سارا هیچوقت یکشنبهها را دوست نداشت، چون تعطیل بود.
او همیشه جنگ را در بازیهایی دیده بود که برادرش ساموئل بازی میکرد. حتی همیشه یک دسته بازی را هم به دست سارا میداد که سیمش به دستگاه بازی وصل نبود. ولی سارا بیوقفه میخندید. اما اینبار بازی نبود، کاملا واقعی بود.
سارا درد میکشید اما فقط به یک چیز فکر میکرد؛ اینکه دوباره به مدرسه برود. دلش برای دوستانش تنگ شده بود. پانسمان روی چشمهایش را برداشت تا ببیند. نور چشمانش را آزار میداد. به سختی توانست تانک و سربازانی که سراسیمه میدویدند را ببیند. او خیال میکرد که دوباره در دنیای بازی با برادرش قدم میزند. بلند بیوقفه خندید که ناگهان سربازی تفنگش را به سمت چشم سارا نشانه گرفت و شلیک کرد.
حالا سارا در روز یکشنبه در کنار پنجره نشسته است؛
در حالی که به آسمان نگاه میکند پانسمانی سفید روی چشمانش است و به صدای گلوله و تانک گوش میدهد…