نه، شیر سلطان جنگل نبود!
- شناسه خبر: 39695
- تاریخ و زمان ارسال: 6 مرداد 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
همین جا، زیر آسمان همین شهر ما که از شما زودتر به دنیا آمده بودیم، خیلی زودتر با سرنوشتِ بدسرشت مایوس مانوس شدیم و دلخوشکنک به بازیهای سردستی و دم دستی قد کشیدیم.
از شما چه پنهان مادر در وقت قصههای شبانگاهی به ما گفته بود شیر سلطان جنگل است، اما نگفته بود شیر تا زمانی شیر است که صدای گلوله را نشنود!
همین جا، زیر سقف این شهر پر از دود که روزگاری بهترین جای دنیا بود، ما از پنجره یک تکه ماشینِ تکهتکه شده در نهایت تخسی به دوردست خیره میشدیم، انزلی را میدیدیم، رامسر را میدیدیم، قشم را میدیدیم، حتی استانبول را میدیدیم و برای جادهها لُغز میخواندیم در روزگار بیآلایش و پیرایشی که فوقفوقش در هر کوچه فقط دو ماشین بود و سفر خاطرهای محال.
در عصری که اثری از ژیگول بازیهای سوشال مدیا نبود و سر سوزن اگر هنر داشتیم و سواد و ذوق هر سهشنبه در صفحات هفته نامه ولایت قزوین سراغ عکسهای همدیگر را میگرفتیم. سراغ معدلهای بیست، انضباطهای بیست، روزگارهای بیست. الو سهشنبههای بیست.
همین جا، زیر سقف همین شهر نفرین شده، خورشید غروب نمیکرد اگر ما به ضرب توپ پلاستیکی دولایه شیشه پیرزن بدگوشت محل را پایین نمیآوردیم و با شنیدن نعرهها و نفرینهایش از خود بیخود نمیشدیم. بیایید باور کنید سی و هفت سال پیش دقیقا همین روزها ما در هُرم گرمای مردادماه نه دلهره پدر بودن را داشتیم، نه دلهره گرانی، نه دلهره بیکاری و نه دلهره هزار و یک کوفت و زهر مار دیگر!
راست این است که زندگی سهل و ساده بود در سالهایی که حال همه ما خوب بود، روانمان ترک برنداشته بود و سراغمان به ژاژخایی تراپیستهای متبختر نیفتاده بود.
حالا اما نه توپ پلاستیکی دولایه، نه آتاری دسته خلبانی، نه منچ و مار پله و نه قایم موشک، هیچ چیز حالمان را جا نمیآورد و حقایق چشم فرو بستهاند تا ما در کوچهها و خیابانهایی که از خاطره خالی شدهاند دنبال خودمان بگردیم و به این فکر کنیم آرامش به مادری مهربان میماند که پیش از به دنیا آمدن مرده است.
خیلی دور… خیلی نزدیک.
آخ روزگار شیرین کودکی، تو اگر برگردی من از شوق گلولههای اشک را به جای فرو ریختن به سوی تو شلیک خواهم کرد. قول میدهم!
بچه که بودم تو برای من بادکنک بودی و بعد گل سرخی زیبا در گلدان خانه سرانجام تو کلمه و من شاعر شدم میدانم فردا تو قطاری مهربان خواهی شد و مرا از اینجا خواهی برد.