مهمان سفارشی پیادهروی اربعین
- شناسه خبر: 20566
- تاریخ و زمان ارسال: 26 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
قسمت دهم: حسین، راهی که هیچش کناره نیست
آرزو سلخوری
در قسمت قبل گفته بودم که در راه کربلا از موکبهای مختلفی عبور کردیم، از اهالی آمرلی گفتم که سالها در محاصره داعش بودند و حالا به لطف سردار سلیمانی و یارانش آزادانه زندگی میکردند.
در ادامه راه مشایه و به قول دوستان طریق الی الکربلا، از موکبهای مختلف عبور میکنیم؛ هوا گرم است و زبالههای رها شده روی زمین هم زیاد است اما هیچ اثری از سوسک، مگس، پشه و موش نیست.
500 عمود را طی میکنیم؛ جز عشق چیزی نمیبینم، هر چند متر که میرویم دختران و پسران خردسال عراقی در حالی که دست یکدیگر را در دست گرفتهاند وسط راه ایستاده و با مشتهای گره زده فریاد «لبیک یا حسین، لبیک یا زینب و لبیک یا زهرا» سر میدهند، شور و شوقشان توصیفناپذیر است، وقتی همراهیشان میکردی با لبخند استقبال میکردند و مشتهای گره زدهشان را با شدت بیشتری تکان میدادند.
به موکب قاقازانیهای قزوین میرسیم شب آخر است و زائران آماده رفتن هستند، وسایل موکب در حال جمعآوری است اما از ما دعوت میکنند که در خانهای همان نزدیکی برای مدت کوتاهی استراحت کنیم؛ خانه متعلق به یک معمار معروف اهل نجف است که هر سال در اختیار موکبداران ایرانی قرار داده میشود؛ کمی استراحت میکنیم زنانی اهل نجف هم آنجا ساکن هستند. کمی با هم صحبت میکنیم از ایران میپرسند و شهرهایش، در نهایت از ما میخواهند وقتی به کربلا رسیدیم حتما برایشان دعا کنیم.
برایمان سیبزمینی سرخکرده میآورند و میگویند بفرمایید فینگر پوتیتو بخورید! از شنیدن نام سیبزمینی در عراق خندهام میگیرد و کمی باهم صحبت میکنیم.
دیگر استراحت کافی است و راهی میشویم؛ بعد از حدود 2 ساعت پیادهروی دیگر نیمه شب شده است اما حال و هوای موکبها پابرجاست، تصمیم میگیریم شب را استراحت کنیم. در طول مسیر موکب برای اسکان در نظر گرفته شده و مشکلی از این حیث وجود ندارد، پسر نوجوانی که اهل نجف است میخواهد که شب را در موکب آنها بمانیم، موکبشان سمت مخالف خیابان کنار درختها است؛ همراهانم تردید میکنند اما میگویم اعتماد کنیم و همراهش میشویم؛ پسرک میگوید به ایران آمده است و تهران و مشهد و قم را میشناسد وقتی متوجه میشود ما از قزوین هستیم، میگوید دوست دارم به قزوین بیایم همانجا که سردار سلیمانی است؟ به او میگویم نه سردار سلیمانی در شهر کرمان است، تصمیمش عوض میشود و میگوید میخواهد به کرمان برود.
به موکب میرسیم زنی مهربان به استقبالمان میآید و ما را به سمت قسمت زنانه موکب هدایت میکند. اینجا هم دو طبقه به زنان اختصاص داده شده است؛ برایمان چایی و کتلت و نان میآورد و میگوید برای خواب به طبقه بالا بروید، موکب تمیزی است و سرویس بهداشتی ایرانی دارد. ما هم تصمیم میگیریم اینجا بمانیم و به جز ما خانوادههای دیگری هم بودند.
صبح اما خبری از موکبداران نبود. حرکت کردیم، هوا گرم بود و تصمیم گرفتیم مقداری از مسیر را با ماشین برویم؛ ماشین شاسیبلندی برگههایی را روی کاپوت و سپر چسبانده بود که نوشته بود مسافرین را رایگان جابهجا میکند؛ برای ما ایستاد. در مسیر متوجه شدیم که خادم حرم حضرت ابوالفضل است و عطر حرم و تربت به ما هدیه داد؛ برایمان مداحی ویژه خوشآمدگویی گذاشت و از برادری ایران و عراق صحبت کرد؛ 4 برادرش در دوره صدام شهید شده بود و از صدام متنفر بود. میگفت صدام جوانان ایرانی و عراقی را به شهادت رساند، برادر کوچکش را هم در جنگ با داعش از دست داده بود. از پلیس راه عبور میکنیم؛ ماشین را نگه میدارند. پلیسها به او تذکر میدهند که وقتی زنان ایرانی و غریبه در ماشین هستند نباید صحبتی کند و مزاحمت ایجاد شود؛ باید در کمال احترام و سکوت رانندگی کند؛ ما پادرمیانی میکنیم و قضیه ختم به خیر میشود. کمی جلوتر در عمود 1040 پیاده میشویم و پیاده به مسیر ادامه میدهیم. دلم گرم میشود به همدلیاش، به اینکه ایران و عراق برادر هستند.
به غرفه زائر اولیها میرسیم هرکسی که زائر اولی باشد در این غرفه جایزه 2 میلیون و 500 هزار تومانی دریافت میکند. باقی مسیر را پیاده میرویم، غرفه حرم حضرت معصومه اسکان ویژه بانوان دارد وارد میشویم اما به قدری شلوغ است که ترجیح میدهیم به موکب دیگری برویم؛ موکب اهالی بغداد توجهام را جلب میکند؛ چادر عشایری بزرگی که زنان مسن در حال پختن نان هستند؛ داخل موکب هم با نقاشیهای دیواری تزیین شده است. آنجا نماز جماعت ویژه آقایان برگزار میشود و مجبور میشویم موکب را ترک کنیم. به موکب اهالی بصره میرسیم از یک پذیرایی با متراژ بالا عبور میکنیم؛ وارد اتاقی دیگر میشویم آنجا هم همه خوابیدهاند اما جایی برای ما هست؛ وسایلمان را میگذاریم که صدای عزاداری و سینهزنی زنان به گوشم میرسد. به اتاق پشتی میروم زنی در حال مداحی است و زنان دیگر با یک دست به روی سینه و با یک دست به روی پا عزاداری میکنند. من هم نزدیکشان میشوم و همراهیشان میکنم؛ بعد از اینکه متوجه میشوند من خبرنگار و ایرانی هستم فیلمها و عکسهای زیادی از موکبشان نشانم میدهند و میخواهند منتشر کنم. زنی کلیپی را برایم ارسال میکند که پسرش در نقش حضرت قاسم هنرنمایی کرده است و اتفاقا مداحی ایرانی زیرصدای تصاویر است.
روز آخر است و موکبها در حال جمع کردن وسایل هستند؛ مقداری وسایل را جمع میکنند؛ گاهی زمین مینشینند و گریه میکنند گاهی عزاداری دسته جمعی؛ همه ناراحت هستند که باید به بصره برگردند و از من میخواهند که در کربلا به یادشان باشم.