مهمان سفارشی پیادهروی اربعین
- شناسه خبر: 20439
- تاریخ و زمان ارسال: 21 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :

قسمت هشتم: کربلا
آرزو سلخوری
همانطور که در قسمت قبلی گفتم به کربلا رسیدیم و چشمم به حرم حضرت ابوالفضل(ع) افتاد، وقتی از دور حرم را میبینی غیرممکن است که بتوانی درجا بزنی، نیرویی تو را سمت خودش میکشد.
ساعت ۲ بامداد خسته از روزی شلوغ و ناتوان از حرکت بودم اما عشق ابوالفضل(ع) به قدری در دلم روشن بود که نمیتوانستم از خیر دیدنش بگذرم.
به سمت حرم رفتم، پاهایم جان گرفته بود و هیچ چیز نمیتوانست مانع رفتنم شود. ورودی تفتیش بانوان یک عکس پسر ایرانی نصب شده است که با خط نستعلیق روی آن نوشته «۲۰ سالشه ولی ۷ ماهه تو کماست، برای سلامتیاش دعا کنید» چهره جوان در ذهنم نقش میبندد و اندکی مکث میکنم، پیرمرد عراقی که پرچم سبز میفروشد، متوجه مکث من میشود و با اختیار نزدیک میشود و به زبان عراقی میپرسد: «این پسر کیست؟ چرا عکسش را زدهاند، آیا فوت کرده است». برایش توضیح میدهم که او فوت نشده بلکه بیمار است و خواستهاند که برای شفایش دعا کنیم، چهره پیرمرد درهم میرود و دعای سلامتی برای او میخواند.
وارد قسمت تفتیش میشوم، تفتیش سرسری انجام میشود و به سوی حرم قدم برمیدارم، وقتی به نزدیکی حرم میرسی پاهایت دیگر در اختیار تو نیست و تو را به سمت نور میکشاند؛ معمولا افراد به بینالحرمین میروند تا ببینند که کدام سمت باید رفت، برخی میگویند برای رفتن به حرم حضرت ابوالفضل(ع) باید ابتدا به زیارت امام حسین(ع) رفت و از ایشان اجازه گرفت. اما پاهای من بدون اراده من را سمت حرم حضرت ابوالفضل(ع) میکشاند.
کفشهایم را تحویل کفشداری دادم و وارد حیاط شدم اما درهای حرم به روی زنان بسته شده بود و زنان اجازه نداشتند زیارت کنند، توی ذوقم خورد، زیارت از پشت درهای بسته!
سرداب امام جواد(ع) و سرداب امام حسین(ع) به روی زنان باز بود، ورودی سرداب پلهبرقی رمپی داشت که به دلیل ازدحام جمعیت خاموش بود و روی آن را فرش کشیده بودند. ترتیبی داده بودند که زنان در یک صف منظم به زیارت سرداب بروند.
با یکی از زنان همصحبت شدم اهل تهران بود و پیادهروی کرده بودند، از مسیر برایم میگفت و تاکید داشت امسال زائر اولی خیلی بیشتر از سالهای قبل است.
زن میگفت ۶ سال اربعین آمده است اما امسال گویا زائر اولیها بیشتر به چشم میآیند، توصیه میکند اگر اولین بار است که به پیادهروی آمدی چفیه را روی سرت نگذار چرا که عربها بد میدانند دختری چفیه بر سر داشته باشد.
همانطور که صحبت میکنیم به سرداب میرسم، جمعیت زیاد است و خادمین اجازه توقف نمیدهند ظرف ۲ دقیقه زیارت میکنم و از حرم خارج میشوم ساعت ۳ صبح است و موکبها برپا هستند، زائرین به سمت حرم میروند و خبری از خواب نیست.
صبح ساعت ۶ بیدار شدم. دوباره از موکب خارج شدم و در مسیر حرم چای عراقی و شیرینی مخصوص عراق را از موکبی دریافت کردم، تعداد زائرین ایرانی به قدری زیاد است که موکبهای توزیع چای دو گزینه جلوی رویت میگذارند چای ایرانی و قند، چای عراقی و شکر؛ اما انتخاب همیشگی من چای عراقی بود که ترکیب تلخی چای و شیرینی شکر طعم خاصی را ایجاد کرده بود، معمولا وقتی چای عراقی درخواست میکردم با تعجب تکرار میکردند چای عراقی؟! و با لبخندی چای را تحویل میدادند.
در کربلا زمان گویا با همه جا فرق دارد و زودتر میگذرد؛ تا به حرم میرسی و در بینالحرمین جای میگیری، میبینی که ظهر شده است و تو از گذر زمان چیزی نفهمیدی.
سه روز به اربعین مانده است و دستههای عزا یکی پس از دیگری وارد بینالحرمین میشوند، جوانان ایرانی گعدههای مختلفی تشکیل دادند و در هر کجای بینالحرمین جوانانی را میبینی که دور هم جمع شده و با مداحی ایرانی به سینه میزنند.
برخی جوانان عراقی هم با شعر «یزله» در حالی که چوبی در دست دارند یا دستهایشان را بالا گرفتهاند وارد میشوند، اگر از این رسم آگاهی نداشته باشی تصور میکنید تعدادی جوان در حال پایکوبی وارد حرم میشوند، «یزله» نوعی عزاداری و حماسهای بین شادی و غم است، البته این گروه جوانان اغلب مورد انتقاد قرار میگرفتند و ایرانیها نسبت به پایکوبیشان واکنش نشان میدادند.
دستههای عزای عراق همراه با کاروان حسین میآمدند تعدادی سوار بر شتر، برخی در قالب یزید و همدستانش و برخی در تمثال امام حسین(ع) و یارانش و زنان و دختران دست بستهای که همراه کاروان بود یا نوحهای عراقی سوز دل را بیشتر میکرد.
نزدیک اذان ظهر بود، حس کردم که گلویم میسوزد و برای پیشگیری از هر بیماری سریعا به درمانگاه هلال احمر ایران رفتم، درمانگاه نسبتا شلوغ بود و در سه قسمت پذیرش و تریاژ میشدیم؛ بعد از ثبت نام و اطلاعات سفر به مطب دکتر هدایت میشدیم و داروها همانجا از داروخانه تحویلمان داده میشد، بعد از تجویز داروها و دریافت یک آمپول و دو بسته قرص از درمانگاه خارج شدم.
ترجیح دادم ساعاتی را استراحت کنم و بعد از آن به سمت نجف حرکت کنیم تا به مسیر پیادهروی برویم و اربعین دوباره به کربلا برگردیم.
ما در میدان بابالبغداد مستقر بودیم و به ما گفته بودند که برای رسیدن به نجف باید به کراج نجف بروی. پرس و جو کردیم و گفتند انتهای خیابان کراج قرار دارد، اما هرچه جلوتر میرفتیم خبری از کراج نبود.
از هر فردی میپرسیدیم کراج نجف میگفت یک کیلومتر مانده و مستقیم بروید، کیلومترهای زیادی رفتیم و از موکبهای مختلفی گذر کردیم.
همه میگفتن مسافت کمی مانده اما هرچه پیاده میرفتیم نمیرسیدیم، در نهایت از یک بازار روز سر در آوردیم که اجناس با قیمت بالایی در آن به فروش میرسید. از یک فروشنده که کمی فارسی بلد بود سراغ کراج را گرفتم، یک ساعت و نیم در مسیری پیاده آمده بودیم و حالا او میگفت کراج نزدیک نیست و باید یک ساعت دیگر پیاده بروید، خیابان دیگری را نشانمان داد و در همان خیابان پیاده به سمت کراج حرکت کردیم.
دیگر توان پیادهروی نداشتیم و نمیدانستیم کراج کجاست، کنار یکی از موکبها نشستیم و در حالی که شربت خنکی میخوردیم منتظر ماندیم یک ماشین گذر کند که ما را با خودش ببرد، اما مسیر خیلی شلوغ بود افرادی که تازه به کربلا رسیده بودند در لاین مخالف ما پیادهروی میکردند و در لاین ما نیز پیادهروی صورت میگرفت و ماشین به ندرت عبور میکرد.
در نهایت تصمیم گرفتیم سوار بر یک گاری چوبی شویم و مرد صاحب گاری با دریافت ۵ دینار ما را به سمت کراج برد.
اما ماشینی برای نجف نبود، یک ون بدون کولر رنگ و رو رفته با کرایه ۱۵ دیناری موجود بود که ترجیح دادیم منتظر باشیم، مردی عراقی به ما اشاره کرد که اتوبوسها رایگان به نجف میروند.
به سمت اتوبوس حرکت کردیم. راننده گفت تا بخشی از مسیر ما را میبرد و سپس به چذابه میرود؛ ما هم پذیرفتیم و سوار اتوبوس شدیم؛ اتوبوس بعد از حدود چهل دقیقه حرکت کرد و ما راهی نجف شدیم.
دیگر هوا تاریک شده بود که راننده ما را پیاده کرد و گفت آن طرف خیابان بروید و سوار ماشین نجف شوید، اما آنجا تقریبا بیابان بود و خبری از ماشین نبود.
چند خانواده عراقی و ایرانی را دیدیم که آنها هم مسافر نجف بودند، همراهشان شدیم.
یک ماشین نفر بر متعلق به حشدالشعبی آمد و راننده با لباس نظامی پیاده شد و از ما خواست که سوار شویم. مرد ایرانی که متوجه معنی نگاههای ما شده بود گفت نیروهای حشدالشعبی قابل اطمینان هستند، بپرید بالا برویم. حدود ۴۰ نفر سوار بر نفر بر به سمت نجف حرکت کردیم.
میانه راه توقف داشتیم و برایمان آب و غذا آوردند و بعد از آن تا نزدیکی حرم بدون توقف رفتیم.
نزدیک حرم پیاده شدیم و مقداری پیاده رفتیم، از پلهبرقی رمپی وارد صحن شدیم و در ورودی سرویس بهداشتی و حمام برای زائرین در نظر گرفته شده بود، خادمین نجف هم ایرانی بودند.
حرم حضرت علی(ع) نیز به روی زنان بسته بود و صحن حضرت زهرا برای اسکان چند هزار نفری زنان در نظر گرفته شده بود.
خستگی و گرمای هوا باعث شد که دوباره احساس ناتوانی کنم، به درمانگاه هلال احمر مستقر در نجف رفتم که مانند کربلا خدمات رایگان ارائه میکردند.
داخل درمانگاه سه پزشک زن و سه پزشک مرد حضور داشتند. ابتدا تریاژ و پذیرش صورت میگرفت و به پزشک معرفی میشدی، من هم بعد پذیرش به اتاق پزشکان رفتم.
در کمال تعجب دیدم که پزشک رو به روی من فاطمه محمدبیگی نماینده مردم قزوین در مجلس است که برای نظارت بر عملکرد هلال احمر به نجف آمده بود و ترجیح داده بود در ساعت خالی وقتش به کار جهادی بپردازد.
خانم دکتر تشخیص داد که دی هیدراته شدم و برایم سرم و آمپول تجویز کرد و فضایی در اختیارم قرار داد که بتوانم ساعتی در فضای آرام استراحت کنم.
هلال احمر ایران به صورت شبانه روزی خدمات ارائه میداد؛ این خدمات مختص بیماران تمام ملل و فرهنگ بود و بیماران از آنها راضی بودند.
من هم تصمیم گرفتم شب را در همان فضا استراحت کنم تا فردا بتوانم پیاده به سمت کربلا قدم بگذارم و راهی مشایه شوم.