مهمانانِ مغمومِ مسافرخانه بیاتاق!
- شناسه خبر: 52678
- تاریخ و زمان ارسال: 15 بهمن 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
در پوزخندهایش، در لبوی جلوی دستش و در پتوی مندرس و پارهاش میتوان مرثیههای آوارگی را شنید. مردی که در سیاهِ زمستان با ما گرم گرفته تا برودت هوا را از یاد ببرد. همو که کلاه را روی سر و صورتش کشیده تا شناخته نشود. تا به قول خودش بچههایش به دست دوست و دشمن تحقیر نشوند. تا شال گلبهی نازکی که روزگاری بر گردن معشوقهاش بوده گلویش را فشار ندهد.
* بگو مگو باعزراییل!
ساعت ۲۴ در خیابان دانشگاه، جایی در دل این شهر درندشت با مردی همکلام میشوم که در سرمای ۵ درجه زیر صفر دل به پتوی نازک نخنما شدهای بسته، بلکم مغازله خودش را با عزراییل نشنود و یک امشب را تا خروسخوان صبح دوام بیاورد.
مرد در برابر اصرار و ریزپرسی ما لب به سخن میگشاید و میگوید: زندگی داشتم، زن و بچه داشتم، کار داشتم، اما رفیق ناباب معتادم کرد و پای قمار، شیدای هرویین شدم. حالا هم چهار سال است شیشه میکشم و عملم سنگین است. یعنی اگر هشت بار در روز نکشم رو به قبله دراز خواهم شد و اناا… و انا الیه راجعون.
وقتی از حسن میپرسیم چرا شبها برای استراحت و خواب به گرمخانه شهرداری نمیرود، بیدرنگ پاسخ میدهد: یک دلیل دارد و آن هم اینکه وقتی معتاد وارد گرمخانه میشود اجازه مصرف مواد را ندارد. به همین خاطر من و همقطارانم ترجیح میدهیم هوای مرگبار زیر صفر را به جان بخریم اما سر از گرمخانه درنیاوریم.
* خواب روی بالش آجری!
دورتر از خیابان دانشگاه در جنوب شهر و در حوالی باغستان سنتی قزوین دو مرد با کارتن و مقوا در پیادهرو رختخوابی درست کردهاند تا آرزوهای محال و کالشان را در خواب ببینند و لَختی گرم شوند. دو مرد مسن با بالشی از سنگ و آجر و با احوالاتی آشوبناک که از قضا زیر آسمان عبوس شهر با یکدیگر دست رفاقت دادهاند. هر دو معتادند و دربدر به دنبال ساقی بامرام تا جنس بنجل دستشان ندهد و کاری کند توپِتوپ شوند. وقتی سوال میکنم چرا از مسلخ اعتیاد بیرون نمیزنید ریشخندی میزنند و میگویند: آدم برای ترک مواد باید همت و حمیت داشته باشد که ما نداریم. مردی که کوتاه قامتتر است اضافه میکند: من پس از خیانت زنم و مرگ بچه ۵ سالهام دیگر هیچ انگیزهای برای ترک ندارم. و این جمله آخر که هولناک است: دعا کنید هر چه زودتر بمیرم تا از دست این زندگیِ کوفتی خلاص شوم.
* امان از ساقی… امان
در انتهای خیابان راهآهن و در چند قدمی بیمارستان زنی را میبینیم که در نیمه شب به خودش میپیچید و زمین و زمان را نفرین میکند. زن امشب مواد گیرش نیامده و از ساقی رودست خورده تا درد در یاختههایش فوران کند و تاب آرام گرفتن نداشته باشد. او خود را زری معرفی میکند و در جواب به این پرسش روتین که اصلا چی شد به کارتنخوابی افتادی و در خیابانها شبت را به روز سنجاق کردی میگوید: شوهرم بویی از مردی و مردانگی نبرده بود و گوشه خانه تریاک میکشید. آنقدر کشید که مرا اسیر افیون کرد. حالا او ریق رحمت را سر کشیده و خانوادهام طردم کرده تا خوشنشین کوچهها و خیابانهای شهر شوم. زری بیان میکند: تا سه سال پیش که اندک پولی داشتم تریاک بالا میانداختم اما حالا زار و نزار شیشه استنشاق میکنم و عنقریب است جانم را به این دنیای جانی ببخشم و خلاص.
* کارتنخواب میلیاردر!
مجید، متولد بانه و ساکن قزوین کارتنخواب دیگری است که در خیابان طالقانی و در سرمای کشنده زمستان به تورمان میخورد. او کنار یک بانک دراز کشیده و پتوی سدری بید زدهای را رویش کشیده است. راست یا دروغ، میگوید خانهای دو میلیاردی در بانه دارم و به حکم تقدیر بیخانمان شدهام. مجید تصریح میکند: پسرم تخس و ناتو از آب درآمد. عوضی پدر و مادر نمیشناخت و هر وقت زهرماری را بالا نمیکشید، من و مادرش را با مشت و لگد سیاه میکرد. تا اینکه مادرش تمام کرد و پسرم مرا از خانه بیرون کرد. چند بار تصمیم گرفتم از دستش شکایت کنم، اما مگر پدر بدِ بچهاش را میخواهد؟ نه، حتی اگر دوباره و چندباره کتکم بزند لام تا کام حرف نمیزنم و شکایت هم نخواهم کرد. مجید که به شدت معتاد است و داستان سرای قهاری نیز هست چند اسکناس تراول تاخورده از جیبش در میآورد و نشانمان میدهد و با صدای بلند میگوید: ببینید، من گدا نیستم!
* این دور باطل!
شب چادر سیاهش را پهن کرده و ساعت ۳ بار نواخته است که مردی پیرانه سر با دندانهای بهم ساییده از فرط سرما و صورت سرخ شده در خیابان سپه نظرمان را جلب میکند. مردی که در پیچ تند یک شب بیخاطره نگاهش نه بوی سنگک داغ میدهد و نه بوی توت شیرین.
پیرمرد در پاسخ به سوال ما که چرا به جای خوابیدن در آلونکها به گرمخانهها پناه نمیبرد جواب میدهد: مگر برای مسئولان جان کارتنخوابها ارزشی هم دارد؟ اگر ارزشی داشت شهرداری و بهزیستی فکری برای امثال ما میکردند. پرویز که بیش از ۶۰ سال دارد ادامه میدهد: بیشتر معتادانی که سرگردان کوچه و خیابانها هستند دوست دارند ترک کنند، اما نه خود اراده محکمی دارند و نه دولت پا پیش میگذارد. مثلاً خودم تا امروز ۳ بار با مراجعه به کمپ ترک کردم؛ اما وقتی پاک شدم، هر چه گشتم کاری پیدا نکردم تا با حقوق ماهیانه و یا حتی روزمزد هزینه اجاره مسکن، خوراک و پوشاکم را تامین کنم و مستاصلتر از گذشته باز گرفتار اعتیاد شدم. او اذعان میکند: چند شب پیش یک بیخانمان در خرابه متروکه آن سوی دروازه رشت در سرما مرد و کارتنخوابها به شهرداری زنگ زدند تا جنازهاش را از روی زمین بردارند. راستی اگر گرمخانه و شلتر در این شهر هست چرا ما بیچارگان زیر تازیانه سرما تلف میشویم و صدایمان به جایی نمیرسد؟ پاسخ این سوال را کارتنخواب دیگری اینگونه میدهد: گرمخانه از اسمش پیداست که میتواند جای خوبی باشد؛ اما اینکه چرا سرمای چند درجه زیر صفر را به جان میخریم و به آنجا نمیرویم، دلیلش این است امروز که برویم، فردا صبح ساعت ۷ نشده، تحویلمان میدهند و دردسرها از آنجا برایمان شروع میشود.
* برداشت آخر!
شرایط صعبناک اقتصادی حاکم بر جامعه و گرانی و تورم و بیکاری افزایش تعداد کارتنخوابها را رقم زده، کارتنخوابهایی که نه فقط به خاطر اعتیاد بلکه به خاطر مصایب مالی، ورشکستگی، خانوادگی و… به کارتنخوابی روی آوردهاند. به نظر میرسد نباید از این نکته غافل ماند که مسئولیت جمعآوری و نگهداری کارتنخوابها فقط به عهده یک فرد خاص، یک تیم پزشکی یا یک سازمان متولی همچون شهرداری یا بهزیستی نیست؛ بلکه این امر مهم به عهده همه ارگانها و نهادهای مسئول و چه بسا تکتک افراد جامعه است.
هوا کمکم دارد روشن میشود و شب چادر سیاهش را جمع کرده است. کارتنخواب خیابان دانشگاه اما هنوز نخوابیده و در حال آتش زدن آت و آشغال و زبالههاست. وسط این دنیای سیاه و فراموش شده مردی سوار بر دوچرخه هرکولس با شور و شوق از صبحهای رمانتیک، از طلوع خورشید و دستهایی که گره باز میکنند میگوید. مردی که مسافران مغبون مسافرخانه بیاتاق شهر را هوهو صدا میزند تا به دستشان بربری داغ بدهد!