من مثل تو هستم
- شناسه خبر: 10540
- تاریخ و زمان ارسال: 24 اسفند 1401 ساعت 09:31
- بازدید :

نویسنده: مریم رجبی
مهری کلید میاندازد و داخل حیاط میشود.کیسه خریدها را که میگذارد زمین، چشمش میافتد به رد قطرههای خون نزدیک باغچه، کنار اطلسیهای پژمرده. درب کوچه را با لگدی پشت سرش میبندد. رد سرخ را دنبال میکند. خون، موزائیکهای حیاط را دور زده روی پلههای ورودی مکثی کرده، رسیده به راهروی داخل و وقتی روی موکت قهوهای سوخته نشت کرده، دیگر قطره نبوده باریکه خون سیالی شده که جایی میان اتاق پذیرایی تمام شده است.
مهری از کنار خون ماسیده روی موکت با احتیاط رد میشود وکیسه بزرگ خریدها را میبرد به آشپزخانه. کره، خامه و ماست را درون یخچال میگذارد. نگاهی به بقیه خریدها میکند؛ باقی را میشود وقتی دیگر جابهجا کرد. وقتی که عاطفه نباشد. میخواهد مانتویش را دربیاورد و عرق سر و رویش را بشوید اما وقتی فکر میکند که باز دوباره باید لباس تنش کند و عاطفه را ببرد بیمارستان مانتویش را درنمیآورد. میرود پشت در اتاق عاطفه گوش میایستد. صدایی نمیآید. مهری پشت در اتاق با خودش فکر میکند نکند عاطفه مرده باشد؟ با این فکر ناگهان قلبش در سینه میکوبد و تنش یخ میکند.
آهسته در اتاق را باز میکند. در تاریکی چشم میگرداند. عاطفه دمر افتاده روی تخت و موهای بلندش، تن لُختش را پوشاندهاند. طور بدی خسخس میکند. خون سرخ به ملحفه سفید زیرش نشت کرده. انگار که یک سطل رنگ سرخ ریختهاند رویش. مهری لبش را میگزد و فکر میکند حالا چطور باید خون ملحفه را بشوید آنهم با دست دردی که امانش را بریده. یادش باشد دیگر هیچوقت ملحفه سفید، روی تخت عاطفه نیندازد. جلوتر میرود. نگاه میکند به مچ دستهای عاطفه. لعنت بر این دختر باشد. باز هم روی زخمهای جوش خورده قدیمی را تیغ زده. به عاطفه گفته بود که لاقل جای دیگرش را بزند. قفسه سینه یا پشت سرش یا حتی بازویش را. مچ دستش گوشت اضافه آورده و شده عین پیرزنهای لب گور. عاطفه همیشه به او میگفت عین پیرزنها شده مخصوصا با آن چروکهای دستش. ولی مهری چروک دستهایش را دوست دارد. حتی آن رگهای برجسته آبی را که پشت دستش را لاغر و سفید نشان میدهند.
مهری دست میبرد و تکانی به هیکل نیمهجان دخترش میدهد.
ـ عاطفه! پاشو ببینم. چته؟ چه غلطی کردی باز؟
دختر به هوش نیست. جواب نمیدهد. مهری دستهای عاطفه را میگیرد و به سختی هیکل سنگینش را به پشت میخواباند. نفس عاطفه بهتر میشود و دیگر خسخس نمیکند. مهری به صورت رنگپریدهی عاطفه و مایع زردی که از گوشه دهانش ریخته است بیرون، نگاه میکند. بوی استفراغ حالش را به هم میزند.
چند بار با کف دست به صورت دختر میزند.
ـ عاطفه! میشنوی؟
دختر تکان نمیخورد. مثل مجسمهای سنگی همانطور دراز به دراز افتاده روی تخت. انگار مدتهاست که از تبوتاب افتاده.
مهری شانههایش را نیشگون میگیرد. کاری که همیشه دکترها برای به هوشآوردنش میکنند. اما دختر مثل سنگ بیحرکت است و تکان نمیخورد. انگار اصلا توی این دنیا نیست. مهری دیگر تقلا نمیکند. عاطفه را رها میکند. میرود داخل پذیرایی، روی کاناپه مینشیند و کمی فکر میکند.
نمیخواهد گریه کند. اما اشکش بیاختیار میریزد در دامن مانتویش. باید احساساتش را کنترل کند و به خودش مسلط باشد والا دوباره فکر خودکشی میزند به سرش. کاش حداقل جرات عاطفه را داشت. مثل او قرص میخورد یا خودزنی میکرد. عاطفه سر نترسی داشت. از همان بچگی اینطور بود. یکبار در هفتسالگی از دیوار خرابهای بالا رفته بود و خواسته بود ادای چتربازها را دربیاورد. دیوار ریخته بود و او مانده بود زیر آوار. وقتی که از زیر خاک بیرونش کشیده بودند از تنگینفس صورتش سیاه شده بود. ولی روزهای بعد باز هم رفته بود سراغ آن دیوار شکسته.
مهری سعی میکند به روزهای خوب فکر کند. به چیزهای خوب کمی که در زندگیاش وجود داشت. به مغزش فشار میآورد. دوشنبه هفته قبل روز خوبی بود. عاطفه، گواهینامهاش را گرفته بود و با یک جعبه شیرینی آمده بود خانه. مهری را بغل کرده بود و بوسیده بودش. چای دم کردند و با هم شیرینی خوردند. اما خوشیشان همان چند ساعت بود. بعدش عاطفه پایش را کرد توی یک کفش که مهری باید برایش ماشین بخرد. یک پراید سفید اسقاطی که دوست پسرش برایش جور کرده بود. مهری زیر بار نرفته بود. حقوش کفاف خرج خودشان را هم نمیداد. عاطفه گفته بود با پراید میخواهد مسافرکشی کند و بشود کمک خرج مهری. مهری زده بود زیر خنده.
صبح روز بعد عاطفه خودش را در حمام زندانی کرد. شعله آبگرمکن را خاموش کرد و گذاشت تا گاز حمام را پر کند. مهری آنموقع نزدیک در اتاق بود و میخواست سر کار برود. بوی گاز را که شنید خیز برداشت سمت حمام. عاطفه را کف حمام پیدا کرد در حالیکه مردمک چشمهایش بالا رفته بود و به سختی نفس میکشید.
یک هفته از آن ماجرا گذشته و هنوز مهری زیر بار خرید ماشین نرفته است. صبح که از خانه میخواست خارج شود عاطفه پشت سرش دویده بود و بال مانتویش را گرفته بود.
ـ چته روانی؟ چرا اینجوری میکنی؟
ـ به خدا اگه برام نخریش خودم رو آتیش میزنم.
ـ هر غلطی دلت میخواد بکن. من پول ندارم قسط ماشین بدم.
حالا دخترک تهدیدش را عملی کرده است. مثل هر بار که چیزی میخواهد. مثل تمام این سالها. مهری بلند میشود و میرود داخل حیاط. شلنگ را برمیدارد و شروع میکند به شستن خونها؛ خون سمج غلیظی که پاک نمیشود. مهری با خودش فکر میکند لابد خون زیادی ازش رفته. این بار مثل دفعههای قبل نیست. حتما دیر شده. حتی اگر به اورژانس هم زنگ بزند کاری دیگر برایش نمیشود کرد. اگر همانطور بیفتد آن گوشه تخت حتما تمام خواهد کرد. خب به درک. مگر خودش همین را نمیخواهد.
مهری آب را با فشار روی خونهای خشک شده میگیرد. بوی خون میزند بالا و عقش میگیرد. هرچه میکند خونها پاک نمیشوند. آفتاب میکوبد به کلهاش و دهانش طعم خون میدهد. شلنگ را رها میکند و میرود داخل. پشت در اتاق عاطفه گوش میایستد. بعد از لای در، داخل اتاق را نگاه میکند. عاطفه همانطور افتاده روی تخت و کمی خسخس میکند. مهری میرود سراغ موبایلش. تردید دارد که به اورژانس زنگ بزند. کف دستهایش عرق کرده. اگر کمی بیشتر تاب بیاورد فقط چند دقیقهای یا شاید هم ساعتی همه چیز تمام میشود. همانطور میشود که عاطفه میخواهد. از زندگی سگی که میکند راحت میشود. ولی نه. عاطفه سختجان است به این زودی نمیمیرد. مثل دفعه پیش که قرص خواب خورده بود و دو روز تمام بیهوش افتاد روی تخت ولی نمرد. مهری فکر کرد اگر نمیرد و زجر بکشد چه؟ عاطفه تحمل زجر ندارد. طاقتش کم است. یا حتی اگر نمیرد و لمس شود چه؟ آنوقت چطور باید جمع و جورش کند. نه نباید به این جور چیزها فکر کند. هر بار از دکترها این را پرسیده بود گفته بودند که مرگ راحتی میکند. خونریزی زیاد هوش و حواسش را میبرد و بعد قلبش از حرکت میایستد. مگر نه اینکه عاطفه بارها گفته بود که از زندگی خسته شده و دیگر تحملش را ندارد. مثل خودش که بارها خواسته بود قرص برنج بخورد و خودش را خلاص کند. روزی که رفت زیرزمین و طنابی به سقف آویزان کرد واقعا میخواست خودش را حلقآویز کند. اما نتوانست. جراتش را نداشت. عاطفه را دوست داشت. وقتهایی که عاطفه بغلش میکرد و میبوسیدش از ته قلبش خوشحال میشد.
مهری میرود سراغ یخچال. دهانش خشک شده. پارچ آب را برمیدارد. چشمش میخورد به جعبه شیرینی که هنوز داخل یخچال است. دلش مالش میرود. دست میبرد و یک شیرینی برمیدارد. میخواهد بخورد یادش میافتد عاطفه در اتاق دارد جان میکند. به خودش لعنت میفرستد و شیرینی را پرت میکند درون جعبه. خودش را میرساند به اتاق. عاطفه هنوز نفس میکشد. فکر میکند حالا که خون زیادی ازش رفته راحتتر میمیرد. شاید اگر بالشی را روی دهانش فشار دهد کارش تمام شود. اینطوری زجر کمتری میکشد و زودتر خلاص میشود. مهری عرق دستش را با دامن مانتویش پاک میکند. زیر لب ذکری میخواند. چیزی شبیه دعا یا نیایش. یا شاید هم لالایی برای دخترش میخواند تا آسوده به خواب برود.
بالش خونی را از زیر دست دختر بیرون میکشد. تارهای موی عاطفه مثل آبشاری موج برمیدارد و میریزد روی دستش. غلغلکش میآید. موها را به کناری میزند. بوی عجیبی میدهند بویی شبیه میوه کاج. بوی تازگی و جوانی. عاطفه خیلی جوان است. فقط 18 سال دارد. مهری لرزش میگیرد. شیطان را لعنت میکند و خودش را فحش میدهد. بالش را پرت میکند پای تخت و میرود بیرون و درب اتاق را میبندد.
میرود آشپزخانه. چشمش میافتد به اجاق گاز که از تمیزی برق میزند. هیچ ظرف نشستهای داخل سینک نیست. ظرفهای صبحانه هم تمیز و شسته شده در آبچکان ردیف شدهاند. عاطفه حتی لباسچرکها را هم شسته و پهن کرده. کابینتها هم تمیز و دستمال کشیده هستند. عاطفه همیشه همین جور رفتار میکند. قبل از اینکه قرص بخورد یا دستش را بزند میافتد به جان خانه و تمیزکاری میکند. قصدش این است دل مهری به دست بیاورد تا کاری را که از او میخواهد انجام دهد.
مهری فکر میکند این بار با دفعات قبل فرق دارد. تصمیم گرفته زیر بار نرود. هنوز گردنش از رد کبودیها میسوزد. میرود جلوی آینه. به کبودی گردنش که حالا پررنگتر شده و به خراشها که حالا به قهوهای گراییده است نگاه میکند. عاطفه دستهای پرزوری دارد. آنطور که گردن مهری را گرفته بود و با تمام هیکلش افتاده بود رویش، مهری اصلا نمیتوانست جم بخورد. مهری وقتی دستهای عاطفه روی خرخرهاش بود فکر کرد دارد میمیرد. آنقدر ترسیده بود که عاطفه را به شکل خودش نمیدید. انگار یک جور عجیبی به شکل خرس وحشی درآمده بود.
مهری روی خراشها دست میکشد. بغضش میترکد و اشکش روان میشود. موبایلش زنگ میخورد. احمد است.
ـ چته؟ چرا گریه میکنی؟
جواب احمد را نمیدهد.
ـ مهری! چی شده؟ بیام اونجا؟
ـ نه لازم نیست. عاطفه دوباره خودزنی کرده.
ـ ای مردهشور، اون دخترت رو ببره.
ـ خفه شو. اصلا به توچه؟
ـ احمق! من رو علاف خودت نکن. تکلیف عاطفهرو روشن کن.
ـ چجوری؟
ـ چه میدونم. ببرش بهزیستی تحویلش بده.
ـ مگه با هم نرفتیم؟ مگه یادت نیست گفتن بچهای که سرپرست داره نگهش نمیدارن. تازه عاطفه که بچه نیست هجده سالشه.
ـ حالا برو بگو میخوام شوهر کنم نمیتونم نگهش دارم.
مهری دیگر حرف نمیزند. یادش میآید ماه قبل چطور عاطفه را کشانکشان تا بهزیستی برده بود تا تحویل مرکز نگهداری بدهد. بعدش که عاطفه فهمیده بود مهری چه قصدی دارد فرار کرده بود و تا چند روز خانه نیامده بود.
ـ میام اونجا ببریمش بیمارستان.
ـ لازم نیست. زنگ زدم اورژانس داره میاد.
تلفن را قطع میکند. چرا به احمد دروغ گفته بود که به اورژانس زنگ زده؟ او که قصد نداشت اورژانس را خبر کند. میخواست بگذارد دخترش بمیرد و کسی هم از ماجرا بویی نبرد.
مهری یک لحظه به خودش میلرزد. واقعا دارد شبیه قاتلها رفتار میکند. ولی نه. چرا قاتل؟ او فقط میخواهد به عاطفه کمک کند که راحتتر بمیرد. مگر نه اینکه کار هر روز و هر هفتهاش خودکشی بود. اصلا خودش از مهری چند بار خواسته بود خلاصش کند. به اندازه کافی عاطفه زجرش داده بود. حالا وقت خوبی است که هر دوشان از این وضع خلاص شوند. گذاشتن بالش روی دهان فکر خوبی است. کسی هم متوجه نمیشود. بعدش اورژانس را خبر میکند که جنازهاش را ببرند و خودش هم شیون راه میاندازد.
ولی نه او که قاتل نیست. اگر بود همان چند سال قبل که عاطفه خودزنی و از خانه فرار کرد و خودش را بیآبرو کرد میکشتش. بعد هم عاطفه که نمیخواهد بمیرد فقط میخواهد مهری را بچزاند تا برایش ماشین بخرد.
مهری سرش را میگیرد در دامنش. درد تیرکشنده مثل خنجر تیزی فرو میرود داخل مغزش. داخل اتاق میرود. عاطفه هنوز بیهوش است. لابد قرص خواب هم خورده که بیدار نمیشود. مهری کنار تخت مینشیند و نبض عاطفه را میگیرد ضعیف است. ولی تند میزند. خیلی تند. جوری که مهری وحشت میکند و عقب میپرد. این جور وقتها دکترها میگویند ممکن است قلبش کشش این همه ضربان را نداشته باشد و بایستد. کاش همینطور بشود که دکترها میگویند. ایست قلبی که بکند دیگر مُردنش ربطی به او پیدا نمیکند. پس لازم نیست کاری انجام دهد. کمی دیگر طاقت بیاورد خلاص خواهد شد. خلاص؟ کدام یکیشان؟ او یا عاطفه؟ او که زن احمد میشود و زندگی جدیدی را شروع میکند. احمد مرد خوبی است. کمی سن و سال دار است و نازا . ولی خب بچه دیگر میخواهند چه کار. از شش ماه قبل که صیغهاش شده بود هیچ وقت حرف بچه را پیش نکشیده بود. ولی خب نباید بیگدار به آب بزند.
موبایل عاطفه زنگ میخورد. گوشی را بر میدارد. دوست پسر عاطفه است. مهری جواب نمیدهد. پیغامها را میخواند. نوشته که نگرانش است. بعد نوشته خیلی دوستش دارد و منتظر زنگ تلفنش میماند. مهری حسودیاش میشود. هیچ وقت نشده بود شوهرش نگران او بشود.
موهای عاطفه را دسته میکند و شروع میکند به بافتنش. عاطفه وقتی بچهتر بود از موی بافته خوشش میآمد. مینشست روی پای مهری و موهای خرمایی لختش را میسپرد به انگشتان بلند مهری. مهری موهای عاطفه را مثل سبد میبافت و چند تا هم گل پارچهای به موهایش سنجاق میکرد. عاطفه میدوید داخل کوچه و موهای بافتهاش را به رهگذران نشان میداد و غشغش میخندید. انگار که تمام دلخوشیاش توی دنیا همان بافته مویش بود. اما بزرگتر که شد دیگر نمیگذاشت مهری دست به موهایش بزند. میگفت دستهای مهری زبر و خشناند و موهایش را میکشند و دردش میگیرد.
مهری بافتن موی عاطفه را رها میکند و میرود سراغ کمد عاطفه. کشویی را بیرون میکشد. قوطی آلومینیومی قرص برنج هنوز آنجا است. درش را باز میکند. سه قرص خاکستری رنگ داخلش است. بوی تندشان میپیچد زیر بینیاش و به سرفه میافتد. درب قوطی را میبندد و میگذاردش همانجا. خراش گلویش میسوزد. همین چند وقت پیش یک بار به عاطفه گفته بود اگر میخواهد خودش را بکشد راه بهتری هم هست. چند روز بعدش چند قرص برنج خریده بود و آن را پنهانی گذاشته بود داخل کمد عاطفه. عاطفه قرصها را که پیدا کرده بود فریاد زده بود و یورش برده بود سمت مهری.
ـ تو میخوای من رو بکشی کثافت؟ فکر کردی بلد نیستم خودم رو بکشم؟ پیرزن. من مریضم میفهمی؟ تو چجور مادری هستی که میخوای من بمیرم.
بعد هم خیز برداشته بود و گلوی مهری را با چنگالهایش گرفته بود. ناخنهای کاشت مصنوعیاش را فرو کرده بود به گوشت گردن مهری و مثل خرس خشمگینی نعره کشیده بود. مهری غافلگیر شده بود نتوانسته بود خودش را از هجوم دستهای عاطفه برهاند. بعد که به خسخس افتاده بود عاطفه رهایش کرده بود. دویده بود برایش آب آورده بود و اورژانس را خبر کرده بود. داخل آمبولانس سر مهری را گذاشته بود در دامنش، نوازشش کرده بود و التماسش کرده بود که نمیرد.
مهری به هقهق میافتد. قوطی قرصها را میاندازد داخل سطل زباله و از اتاق میرود بیرون. لای درب را کمی باز میگذارد. شماره اورژانس را میگیرد و آدرس میدهد.
تا آمدن اورژانس چند دقیقهای وقت دارد. سر و صورتش را آب میزند. خریدها را جابجا میکند و فکر میکند عاطفه چه غذایی دوست دارد تا برایش بپزد.