من درد مشترکم، مرا فریاد کن!
- شناسه خبر: 56755
- تاریخ و زمان ارسال: 26 فروردین 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

اینجا در حوالی خورشید، طفل درهم شکستهای که باید بالهایش را در آسمانِ بازی بگشاید، مشتهای کوچکش را گره میکند تا لقمهای نان از چنگالِ فقر برباید. او با پاهای لاغری که باید روی سرسرهها و تابها پرواز کنند، پیادهرویِ بیپایانِ زندگی را با همیانی بر دوش میپیماید و دم برنمیآورد که هوا بس ناجوانمردانه خنک است.
اینجا دور از شرشر باران و لجن صدای خندههای خردسالی مغموم جای خود را به سکوتِ سنگینی داده است که از هزارتوی قلبِ غمگینش سر برآورده است. با این همه فروردینِ سر به هوا سرود میخواند در هنگامهای که جرقّههای امید میدرخشند و کودکِ کار میانِ هیاهوی بازار، خطوطِ یک کتابِ کهنه را با نوکِ انگشتانش لمس میکند. همو که در کنج بازار شهر روی تکه کاغذی پر از لک، خانهای میکشد، بیدر، بیدیوار با پنجرههایی رو به آفتاب.
بی لاف و گزاف این کودکانِ شبیه به گل شیپوری، قهرمانانِ بیادعای شهرند. قهرمانانی که به جای شمشیر و سپر، با گِلی بودنِ دستها و ایستادگی جان کم رمق خود میجنگند. نوباوگان باغ غارتزده زندگی که مدتهاست فراموش کردهاند بهار فصلِ شکوفههای نازک است؛ فصلِ آوازِ پرندهها، فصل خیابانهای خلوت و بوستانهای جلوت. آیا روزگار آنقدر شرف دارد که به مردمک چشمهای کودکان بریده از تیله و خروس قندی خیره شود و پاسخ این سوال کوتاه را بدهد که چه کسانی دنیا را برای دستهای استخوانی بچههای آسمان، کوچک میخواهند؟ آیا جهان آنقدر جربزه دارد که آینهای رو به آغوش سرد کودکان مغبون بگیرد و تکههای رویاهایشان را در جستجوی فردایی مبهم، کنار هم بچیند. اصلا آیا کسی هست که نیمه شب پتو را روی کودکان اندوهگین این شهر بکشد و گوشهایشان را میهمان لالایی کند؟
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن…