من ترانه ۱۶ سال دارم!
- شناسه خبر: 39519
- تاریخ و زمان ارسال: 2 مرداد 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی
ترانه فقط ۱۶ سال دارد. در گرگ و میش آن سوی شهر، دختر گندمگون بیوقفه دندان قروچه میکند و قربان صدقه عروسکش میرود تا شاید ضجهها ته بگیرد و دردانهاش کمی بخوابد. ترانه که فقط ۱۶ تابستان را دیده، با نفس نیم جویده و نگاه کالش باید از خروسخوان تا شغالخوان برای کودکش لالایی بخواند و با هر دم فرزندش، بازدمی جانسوز داشته باشد تا در قامت یک مادر، بوی شیر تازه را به مشام دردانهاش برساند و آنقدر همپای گریههای ترلان اشک بریزد که یادش برود روزی روزگاری پشت نیمکتهای فسیل آن سوی قزوین، صدای خندهاش تا آسمان میرفت و با شمیم مداد رنگیها، روانش تازه میشد. مادری که گور رویاهایش از بد روزگار به قلبش بدل شده است!
او هنوز چهارده سالش تمام نشده بود که به حکم پدر سر از خانه بخت درآورد و بیآنکه فرصت کند عروسکهایش را همراه جهیزیه نُقلیاش ببرد، کنار قابلمه جوشان در مطبخ ایستاد و گوشت و خون خود را درون قابلمه به نظاره نشست. ترانه هنوز بازیهای کودکیاش تمام نشده بود. هنوز گهواره عروسکهای کوکیاش را تاب نداده بود که مذابه خون و عصب را سر کشید و بانوی خانهای شد که روح نداشت. شریک مردی که هجده سال از خودش بزرگتر بود و فریاد سوختم سوختم بانویش را در آن آشیانه ملالانگیز نمیشنوید.
حالا او باید هر چند ساعت کودکش را بشوید، شیر تازه از بطن وجودش در کام الیکا بریزد و با تب و لرز و درد یادگارش، رعشهای مرگبار بر تنش بیفتد. دخترکی مظلوم این روزها به جای آنکه مشقهایش را بنویسد و نقاشیهایش را بکشد، در خانهای دورتر از خانه پدری با حسرتی دهشتناک، جان کوچکش را فدای فرزندی میکند که خیلی زود آمده اما برای ترانه که قرار است بهشت زیر پایش باشد زمان به فراموشی سپرده شده تا زنگ انشا به زنگ لالایی برای ترلان کوچک بدل شود که یکریز گریه میکند و به ضرب جغجغه و زنگوله هم آرام نمیشود.
آخر این چه رسمی است که دخترکی با چشمهای کم سو و جسم زار و نزار باید شعرهای مادرانه را برای جگرگوشهاش هجی کند و چند سال بعد در حالی که دلش برای نیمکت و درس و مدرسه غنج خواهد زد، برای ثبتنام ترلان هفت سالهاش به همان دبستانی قدم بگذارد که روزگاری خود در حیاط آن وسطی بازی میکرد.
دختر کوچک و پریچهر کوچههای خاکی، کنار سوگلیاش رشد خواهد کرد و بیشتر قد خواهد کشید تا در گذر ایام دخترش، خواهرش شود. آن وقت شاید مادری که خیلی زود تسلیم جادوی اشکها و لبخندهای بیپایان کودک قنداق کردهاش شد و فرصتی برای بازیهای سرخوشانه پیدا نکرد، پریشانی ابدالآبادش کمی رنگ ببازد و در روزگار قحطی عشق، طعم دلدادگی را در شمایل مادری عاشق بچشد.