من با پیاله دست در دریا نمیکنم
- شناسه خبر: 48635
- تاریخ و زمان ارسال: 13 آذر 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
ابر عنایت باریده بود انگار. زمین خیس شده بود و آسمان برای یک فوج کبوتر سفید غزل خوانده بود. چه غزلی!
روی انگشتان مرد شوق دعا پر میزد. مردی مقروض و مغضوب که بریده از زلف پریشان خاک به افلاک میاندیشید. به آیههای عاشقانهای که طوفان میریخت بر سر خورشید.
مرد به سلامگاه که رسید لب به سخن باز کرد و از دردهایش گفت. از غمهایی آغشته به سرشک. از جیبهای خالی و چشمهای خیس. مرد نذر کرد اگر همه قرضهایش را بدهد و اگر ریههایش دوباره آکنده از هوای تازه شوند چند کاسه گندم برای کبوتران امامزاده حسین (ع) بریزد و همبال پرندگان در آسمان سلامگاه چرخی بزند و صدای پاپتیها را به عرش برین برساند.
حالا هفت ماه از نذر مرد گذشته، او تمام بدهیهایش را صاف کرده، دستگاه اکسیژنساز را خاموش کرده و با ریههایی که دوباره زنده شدهاند زندگی را بیوقفه نفس میکشد. همو که رو به خراسان به فرزند ضامن آهو دخیل بسته، غصه و غربت و کسالت را وانهاده تا در پیرامون سلامگاه به این بیندیشد دعایش به بهترین شکل کارگر افتاده و نذرش قبول شده است.
مرد با یک بغل گندم خود را به حرم رسانده تا به وقت زیارت، وفای به عهد کرده باشد. تا با لبخند به دوردست خیره شود و برای کسی که ضامن او شده عاشقانهترین غزلها را بخواند.
مسافری دور افتاده از مضجع شریف ثامنالحجج که با دردانهاش در قزوین خلوت کرده و خزان برگ و برش را با ربیع تاخت زده است. همو که به وقت استجابت دعا هرم نفسهایش پر از تاثیر عشق شده تا رو به بارگاه امامزاده حسین برای پدرش بخواند:
آمدم ای شاه، پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمَت ملجأ درماندگان
دور مران از در و راهم بده
ای گل بیخار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حریمت به مثَل کهرباست
شوق و سبکخیزی کاهم بده…