منتظر بازگشتش به خانه بودم، اما خبر شهادتش را آوردند!
- شناسه خبر: 26034
- تاریخ و زمان ارسال: 18 آذر 1402 ساعت 07:30
- بازدید :
زهرا محبی
«ابتدا خبر دادند که پسرم به همراه دوستانش اسیر شده و من منتظر بازگشتش به خانه بودم، اما بعد از مدتی، یک مرد روحانی منزل ما آمد و گفت فرزندت به شهادت رسیده، حرفش را قبول نکردم و گفتم فرزندم به همراه دوستانش اسیر شده و به خانه بازمیگردد، اما ایشان سرانجام مرا توجیه کرد که شهید شده است …» آنچه میخوانید ناگفتههای مادر شهید غریب در اسارت، «حمزه کشاورز افشار» است که تقدیم حضورتان میشود.
«زهرا اسدیقارخونی» مادر این شهید از خودش میگوید: سال ۱۳۲۷ به دنیا آمدم، چهار خواهر و یک برادر بودیم، بچه اول بودم، پدرم کشاورز و مادرم خانهدار بود. درس نخواندم.
وی اضافه میکند: پدر و مادرم به رعایت حجاب فرزندانشان حساس بودند و اهمیت آن را توضیح میدادند تا رعایت کنند. همچنین فرزندانشان را به نماز خواندن توصیه میکردند.
اسدیقارخونی بیان میکند: در دوازده سالگی با پسر داییام ازدواج کردم، شغلش آزاد و گچکار بود و به ارزشها و رعایت حقالناس و لقمه حلال و حرام اعتقاد زیادی داشت. زندگی مشترکمان را نزد مادرشوهرم در روستای عباسآباد آغاز کردیم.
مادر شهید ادامه میدهد: بعد از ازدواج، بچهدار نمیشدم خیلی آرزو داشتم و دعا میکردم بچهدار شوم، که یازدهم دی ماه سال ۴۷ پسرم حمزه به دنیا آمد، اسمش را یک مرد قرآنخوان روستا انتخاب کرد.
پسرم کمک حال پدر و مادرش بود
وی با اشاره به ویژگیهای اخلاقی شهید حمزه میگوید: پسرم صبور، قانع، درسخوان، مهربان، خوشاخلاق و در کار خانه کمک حالم بود. به من میگفت مادر تو استراحت کن من به جایت کار میکنم، در کار کشاورزی و دامداری و رسیدگی به دامها کمک حال پدرش بود. به اعضای خانواده و دیگران احترام میگذاشت و به قرائت قرآنکریم علاقه داشت.
اسدیقارخونی بیان میکند: حمزه ۱۸ ساله بود که به قزوین آمدیم و در خیابان نواب ساکن شدیم. بعد از ۲ سال به سربازی رفت غیر از حمزه ۴ پسر و یک دختر داشتم. او اصلاً شیطنت نمیکرد، حرف گوشکن بود و هر چه میگفتیم انجام میداد با بچهها بازی میکرد. من و پدرش از رفتارش راضی بودیم. اهل رفت و آمد به منزل فامیل بود و دوست داشت جویای احوال آنها باشد. اخلاقش خوب بود. خالهها و داییهایش را خیلی دوست داشت. برای من و خواهرانش کادو میخرید تا خوشحالمان کند.
پسرم بسیجی و اهل پسانداز کردن بود
مادر شهید کشاورز افشار میگوید: پدرش که به قزوین آمد همچنان گچکار بود و در اداره عمران کار میکرد و حمزه هم صبحها گچکاری میکرد و شبها برای درس خواندن شبانهروزی میرفت و تا پایان پنجم ابتدایی درس خواند.
وی بیان میکند: پولهایش را خرج نمیکرد؛ حقوقش را که میگرفت به پدرش میداد. پدرش میگفت همه حقوقت را نده؛ حداقل پنج تومان نزد خودت نگه دار؛ اما میگفت اگر پول پیشم باشد خرج میکنم، اما پیش شما باشد بهتر است.
اسدیقارخونی اظهار میکند: در ایام محرم و عاشورا نقش علیاکبر را در تعزیه روستا ایفا میکرد، اما هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی پسرم شهید بشود. حمزه در زمان انقلاب ۱۰ ساله بود. بیشتر اخبار انقلاب را از رادیو میشنیدیم.
این مادر شهید میگوید: بعد از انقلاب پسرم به بسیج ارگان میرفت و کارهای فرهنگی انجام میداد، ۱۸ ساله که شد از سوی ارتش به سربازی رفت. هر ۴۰ روز هم مرخصی میآمد.
وی بیان میکند: یک بار مرخصی آمد، دو روز مانده بود که مرخصیاش تمام شود دوستش آمد گفت عملیات است بیا برویم، پسرم هم رفت گفتم نرو هنوز دو روز مانده، اما گفت نه مامان، میروم عملیات نزدیک است باید حضور داشته باشم و در ادامه گفت شاید من شهید شدم، گفتم خدا نکنه که شهید بشوی گفت مادر جان شهادت سعادت است و شهید شدن آرزوی من است و رفت.
این مادر از شنیدن خبر شهادت پسرش میگوید: ابتدا خبر دادند که پسرم به همراه دوستانش اسیر شده و من منتظر بازگشتش به خانه بودم، اما بعد از مدتی یک مرد روحانی منزل ما آمد و گفت فرزندت به شهادت رسیده، اما من قبول نکردم و گفتم فرزندم به همراه دوستانش اسیر شده و به خانه باز میگردد، اما ایشان سرانجام مرا توجیه کرد که شهید شده است.
مادر شهید کشاورز افشار اضافه میکند: پسرم سال ۱۳۶۷، در میمک توسط نیروهای عراقی به اسارت درآمد و شانزدهم دی ۱۳۶۸، به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهر زادگاهش قرار دارد.
وی در خاتمه بیان میکند: پسرم گفت وصیتنامه بنویسم، اما من نگذاشتم و گفتم انشاءا… شهید نمیشوی و برمیگردی. از شهادت پسرم بیتاب بودم و گریه میکردم. یک روز برادرم گفت حمزه به خوابم آمد و گفت به مادرم بگوئید برایم گریه نکند من جایم خوب است، اما من هر زمان، خاطراتش به یادم میآمد گریه میکردم.