معلولانی که فراموش شدند اما فراموش نمیکنند
- شناسه خبر: 15032
- تاریخ و زمان ارسال: 3 تیر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :

چشمهایم را نمیتوانم از تیتر خبر منتشر شده بردارم، «خواهر و برادر معلولی که سه روز به برادر فوت شدهشان غذا میدادند» تصور این خبر به قدری سهمگین است که نمیتوانم بیتفاوت از آن عبور کنم، با پیگیری و بالاخره نزدیک به اذان مغرب آدرس خانهشان را پیدا میکنم، در خیایان سعدی یکی از خیابانهای اصلی و پررفت و آمد شهر درست بغل گوشمان دو فرد ناتوان ذهنی رها شدند بدون اینکه کسی متوجه شود!
داخل کوچه میشوم، زندگی در آن جریان است، تعدادی از همسایهها به دیوار تکیه داده و با هم صحبت میکنند، دختربچهها انتهای کوچه مشغول بازی هستند و پسربچهها با دوچرخه طول و عرض کوچه را طی میکنند.
آدرس را نگاه میکنم، درست پشت درب خانهشان رسیدم، دوربین در دستم است و درب را میزنم، خانم همسایه با اشتیاق به سراغم میآید و میپرسد «شما خبرنگاری؟» در پاسخ میگویم «بله شما این خانواده را میشناسید؟» چادرش را روی سرش جابهجا میکند و میگوید: «بله ایکاش طوری بنویسید که برقشان را درست کنند، خیلی مشکل دارند، برادرشان که زنده بود اجازه نمیداد ما برایشان کاری کنیم و حتی با آنها صحبت کنیم اما حالا میشود به آنها کمک کرد.»
دوباره درب خانه را میزنم، در باز میشود دختری که به نظر میرسد اواخر دهه 30 زندگیاش را میگذراند در حالیکه روسری و لباس مشکی بر تن دارد، در را باز میکند، با دیدن دوربین در دستانم فکر میکند که میخواهم عکسش را بگیرم و روسریش را مرتب میکند، عکسی که گرفتهام را نشانش میدهم با تعجب عکس را چندین بار نگاه میکند و میگوید «این فریباست؟» میگویم: «این تو هستی» اما اصرار دارد عکس متعلق به فریباست دختری که در ذهنش او را همراهی میکند و هرگاه تنهاست به خانهشان میآید.
سراغ رضا را از او میگیرم، میگوید «خوابیده» و ادامه میدهد: «داییام هم خانه نیست»، از او میخواهم که وارد خانه شوم اما اجازه نمیدهد؛ رضا را صدا میکند و رو به من میگوید «غروب گفتی که برایم پتو میآورند پس چرا پتوی سیاه من را نیاوردی.»
رضا متولد 42 و موهایش سفید شده است، همین که وارد حیاط میشود میخواهد که به داخل خانه برویم، حیاط خانه تاریک و بسیار شلوغ است، تعدادی مرغ در حیاط خانه قدم میزنند، نردبان، دربهای چوبی، سبدهای میوه و دوچرخه همه روی هم تلنبار شده و راه باریکی برای عبور قرار داده است.
درب ورودی به خانه را درآورده و روی زمین گذاشتهاند که مبادا مرغهایی که در خانه هستند وارد خانه شوند، داخل خانه بسیار تاریک است، تنها یک لامپ در پذیرایی خانه روشن است، فرشها به قدری کهنه و پاره است که احساس میکنی روی زمینی خالی از فرش حرکت میکنی.
یک میز تلویزیون چوبی قدیمی، دو تلویزیون و یک یخچال قدیمی که مشخص است هیچکدامشان روشن نمیشود انتهای پذیرایی خودنمایی میکنند، دیوارهای خانه رنگ پریده است و نمیتوانم بپذیرم اینجا فردی زندگی میکند.
خانه شبیه متروکهای خالی از سکنه است که تعدادی معتاد متجاهر در آن خلوت کرده باشند، اما خبری از اعتیاد نیست بلکه 2 خواهر و برادر ناتوان ذهنی بدون هیچ پناهی و فارغ از دنیای بیرون اینجا در حال گذران زندگی هستند.
سقف خانه به قدری ترک خورده و رنگ رو رفته است که گویا همین الان سقف خانه بر سرمان خراب میشود، خانه دارای 3 اتاق بزرگ است بزرگ اما خالی از روح زندگی، روی دیوار هر اتاق یک ساعت خوابیده قرار دارد، تعدادی تلویزیون خراب، یخچالهای بلا استفاده، بشکه و دبههای پر و خالی خانه را شبیه مکانی برای فروش ضایعات تبدیل کرده است.
رضا که متوجه نگاههایم میشود میگوید: «تو از بهزیستی تهران آمدی؟»، میخندم و میگویم: «نه آمدهام کمک کنم مشکلاتتان حل شود»، بادی در غبغب میاندازد و میگوید: «ما مشکلی نداریم فقط پول برق که خودم بروم مولوی لامپ بخرم دیگر مشکلی نخواهیم داشت، عباس همیشه میگفت اگر بهزیستی بیاید ما را با خود میبرد، خانهمان را میگیرد و بیخانمان میشویم» نگرانی حلقه زده در چشمانش انگار در غصه را در دلم مینشاد و فکر میکنم این میزان بیاعتماد ناشی از چه چیزی میتواند باشد.
از رضا میپرسم «غذا را چه کار میکنید؟ اصلا درآمدت از کجاست»؛ رضا میگوید: «یک بخاری برقی دارم که خودم آن را درست کردهام، کسی نمیتواند با آن کار کند، اجاق است و رویش غذا درست میکنم اما اشرف پهلوی (خواهرش فاطمه را به این نام صدا میکند) میگوید من غذایی که تو درست میکنی را نمیخورم آن روز برایش کوفته درست کردم نخورد.»
فاطمه در حالی که روسریاش را به دندان گرفته و پنهانی میخندد، میگوید «من سیبزمینی سرخ کرده دوست دارم که خودم درست کنم»، رضا به آن اتاق میرود و سیم برقی که چسب کاری شده را به برق میزند و میگوید «آنجا را ببین روی آن اجاق غدا درست میکنم» به قدری تاریک است که من تنها نور شعله کمرنگی را میبینم، متعجب میشوم که چطور با برق شعله آتش غذا درست میکند شاید هم اینطور به نظر میرسد و آتش نیست!
رضا میگوید: «پول برقمان زیاد بود ماهی 3 و نیم میلیون تومان، پس لامپها را برداشتم که پول برق ندهیم دیگر پولی نداریم»، من به بخاری برقیهایی خیره میشوم که هر دو به برق است؛ پول برق دوباره برایشان زیاد میآید.
از عباس میپرسم، برادری که داستانش من را به اینجا کشانده است، فاطمه میگوید: «عباس اینجا بود همین الان رفت بیرون»، رضا میخندد و میگوید «عباس که مرده» و قهقهه میزند.
به فاطمه میگویم چطور فهمیدی عباس مرده است؟ رضا میگوید: «عباس رفتار خوبی داشت به همه کمک میکرد. یک روز میخواست برود دستشویی رفت پایش لیز خود دیسک کمر شد و سه سال در همین اتاق نگهش داشتیم، عباس 70 میلیون پول داشت که آن را در این سه سال خوردیم و دیگر پولی نداریم»: از چیزهای دیگر حرف میزند و از عباس دور میشود.
میپرسم عباس را به بیمارستان نبردید؟ فاطمه میگوید: مامانم رفته بیمارستان، اما نمیگذارند بیاد، عباس هم رفته اون پشت از در پشتی رفته بیرون.»
رضا دوباره میخندد و میگوید: «این هفته چهلم عباس در میاد و تو میگی رفته بیرون؟»
رضا ادامه میدهد: «عباس اینجا خوابیده بود، یکهو نفسش تند شد خیلی تند تند نفس میکشید من گفتم زنده نمیماند همانطور شد دیسک قلبی کرد، زنگ زدم به خیری که به ما کمک میکند و اورژانس آمد و عباس را برد».
به فوت سه روزه فکر میکنم و از فاطمه میپرسم: «عباس خوابیده بود تو به او غذا دادی؟» اما فاطمه اصرار دارد که نه، عباس رفته بیرون. رضا میگوید:«از «اشرف پهلوی» نپرسید او نمیداند»؛ میگویم بالاخره اسمش اشرف است یا فاطمه؛ میگوید: «به نظر من که اشرف است همان اشرف پهلوی، اما اسمش فاطمه و طاووس هم هست هر کدام را دوست داری بگو.»
میپرسم اشرف چندسالت است؟ میگوید من 10 شاید هم 15 ساله. رضا دوباره میخندد و میگوید «اشرف پهلوی تو 10 ساله هستی؟»
به گزارش فکر میکنم و جوابهای ناشی از ناتوانی ذهنی اشرف که ممکن است 6 ساعت زمان فوتی که توسط اورژانس اعلام شده و مسئولان بهزیستی بر آن تاکید دارند برای او 3 روز گذشته است همانطور که 30 سال زندگی را 5 سال میداند.
رختخوابهایشان روی زمین است و میخواهد که برایش پتو ببرم، میپرسم تو مطمئنی میتوانی غذا درست کنی، رضا من را به سوی آشپزخانه هدایت میکند. دو یخچال قدیمی هم داخل آشپزخانه است، میگوید: «ببین این پلوپز است هر وقت بخواهیم در این غذا درست میکنیم از وقتی عباس رفته به آن دست نزدیم» من فقط یک کارتن میبینم که بسته بندی شده و رضا اصرار داد که پلوپز است.
همانطور که در حال بررسی هستم، فرماندار شهرستان قزوین هم به اینجا میآید میگوید وقتی گزارش را خواندم نتوانستم بیتفاوت باشم آمدم شرایط را از نزدیک بررسی کنم، با رضا همصحبت میشود و پس از اطلاعاتی که به دست میآورد با مدیران متولی تماس میگیرد و میخواهد رسیدگی به این پرونده را در اولویت کاری خود قرار دهند و قول میدهد که مشکلات به زودی حل شود و بازسازی خانه را شروع کنند.
رضا همچنان نگران است که مبادا بهزیستی بیاید و او و اشرف را از هم جدا کند یا خانهشان را بگیرد اما فرماندار به آنها اطمینان خاطر میدهد که فقط میخواهند کمکشان کنند.
پرسوجو که میکنم آنها تنها یک دایی دارند که گاهی سراغشان را میگیرد، بهزیستی نیز از وجودشان خبری نداشته و این افراد شناسایی نشدند، ساعت 9 و نیم شب است که قصد دارم خانه را ترک کنم، وقتی مدیرکل بهزیستی را میبینم میگوید که از صبح پیگیریها را انجام داده و به زودی اتفاقات خوبی برای این خانواده رقم میخورد، صحبتهایمان طولانی میشود اما به همین میزان نوشتنش کفایت میکنم.
کوچه و محله را ترک و به این فکر میکنم که در این 40 سال همسایهها چطور نسبت به این خانواده بیتوجه بودهاند، آیا ما هم در این فراموشی شریک هستیم؟ به ماموران اورژانس و نیروی انتظامی فکر میکنم که به این خانه آمدند و عباس را بردند اما کمتر توجهی به وضعیت خانه و وجود این دو نکردند! خانوادههای دور، خیرین و همه آنها که در این مدت از وضعیت این 2 با خبر بودند و قدمی برنداشتند همگی در این فراموشی شریک هستند.