معرکه پهلوان پنبه، دور از مخمصه اینفلوئنسرها!
- شناسه خبر: 45021
- تاریخ و زمان ارسال: 24 مهر 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
کمی دورتر از شهر در آبادیِ بیآب و بیخوابی که با باران غریبه بود، مردی درشتاندام و قویهیکل عصر کسل و کرخت مردمانی خسته از روزمرگی را پر کرده بود.
معرکه مردی با ظاهری دلیر و باطنی زبون و جبون جماعتی را در ازدحام لایک و کامنت دور هم جمع کرده بود. جماعتی که به مردی نترس زل زده بودند تا ترس سپر بیندارد و رمضان در میانه کارزار زنجیر پاره کند و باطن بیمناک آهن را به تملک خویش درآورد تا سربلند و سرفراز دستگاه پوز بیسیم خود را بچرخاند و به کارت شتاب ساکنان روستا، یک خدا برکت بلند بگوید.
این تصویری محیرالعقول در فوران اندروید و آیفون بود. انگار آن چهل پنجاه نفر دور از تکنولوژی لعنتی، بیهیچ وحشتی ساعتی خود را به پهلوان پنبه سپرده بودند تا باور کنند دور از اینستاگرام هنوز زندگی جریان دارد و هنوز مردی برای یک لقمه نان غل و زنجیر میدرد و تار سبیل خود را در آوردگاهی دهشتناک به مزایده میگذارد.
معرکه که تمام شد و دستگاه پوز که چرخید از مرد پرسیدیم چگونه در روزگار استیلای اینفلوئنسرها و بلاگرها هنوز نان از بازو میخورد و آبروی خود را در گرو پاره کردن یک زنجیر و رونمایی از مار افعی جستوجو میکند.
مرد ۴۰ ساله با ته لهجه ترکی این شغل را حرفه به ارث رسیده از پدر و پدر بزرگ خود برشمرد و با صدای خشدار گفت: من از بچگی پای بساط پدرم بودم و پول جمع میکردم. پدرم یک عمر معرکه میگرفت، ماشین پیکان را یک تنه میکشید و زنجیر پاره میکرد تا چند اسکناس کهنه گیرش بیاید و زن و ۷ بچهاش را سیر نگه دارد.
پهلوان پنبه آهی کشید و ادامه داد: آدم از سر ناچاری دست به هر کاری میزند. من هم مثل پدرم هنر دیگری ندارم و نه حرف زدن بلد هستم، نه نوشتن و نه بلاگر شدن. من فقط باید به روستاها بروم و مردم را ساعتی مشغول کنم و با این پوز بیسیم چندرغاز درآورم.
پهلوانپنبه از اینکه دیگر در شهر مردم حوصله تماشای چنین معرکههایی را ندارند شکوه کرد و گفت: پیر و جوان سرشان توی گوشی است و هیچکس نمایش مرا به اکسپلور ترجیح نمیدهد و برای همین دل به کودکان و سالمندان روستاها بستهام و هفتهای سه روز در روستاهای اطراف قزوین خودم را اکران!! میکنم.
پهلوان پنبه که دیپلم انسانی دارد نگران زن ۳۵ سالهاش هست که سرطان سینه دارد و بیمه ندارد. او باید هر چه در معرکهها درمیآورد را خرج مادر بچههایش کند تا چراغ خانهاش خاموش نشود و بچههایش بیمادر نمانند.
رمضان راه پدر را رفته و پسرک ۱۰ سالهای که صبحها مدرسه میرود را عصرها با خود به روستاها میبرد تا وردستِ دلسوزی داشته باشد و البته پسر پیشه پدر را بیاموزد تا در آینده جاپایش بگذارد، به تقدیر محتوم گردن نهد و لنگ بربری و پنیر و هندوانه نماند!
بوی کاهگل روستا را پر کرده بود که رمضان پس از سه بار دور زدن و قسم دادن تماشاگران زنجیر نحیف را دور بدنش پیچید، کمی با خدا حرف زد، از امالبنین کمک خواست و بعد در پلک بهم زدنی فریاد کشید و به قول خودش!! زنجیر را پاره کرد تا پایان شاهنامه مردی که بارها گفت الفبای قلندری را بلد است خوش باشد.
دقایقی بعد وقتی مردم به سمت خانههای خود رفتند و میدانگاه خلوت شد مرد و پسرش سوار بر پیکان لکنته از روستا بیرون زدند تا در جایی دیگر بساط کنند، معرکه بگیرند و چیزی به دست آورند تا پول دوا درمان زنی که سرطان سینه بدخیم دارد و در مریضخانه انتظار پهلوانان واقعی زندگیاش را میکشد جور شود.ای روزگار!
باید خودم
باد را متقاعد کنم
که نوزد
باید خودم
حرمت کلبهام را
به دنیا گوشزد کنم
زمین جای خطرناکی است
و کسی که
باید بیاید
همیشه دیر میآید!