مشاهدات عینی یک ملا نقطی!
- شناسه خبر: 35329
- تاریخ و زمان ارسال: 29 اردیبهشت 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
ما چقدر خوشبختیم که هر قطعه سکه بهار آزادی در بازار قزوین به چهل میلیون و هفتصد هزار تومان رسیده و نسبت به روزهای کاری گذشته کاهشی شده است. پس حالا میتوانیم خروس قندیهایمان را با یک قطعه سکه بهار آزادی تاخت بزنیم و لختی روی ابرها رژه برویم!
یادش سبز آن روزهای نه خیلی دور که سکه زیر ده میلیون تومان معامله میشد و صعود و سقوط لحظهای رویا عصابمان سوهان نمیکشید. آن روزها که با چندرغاز حقوق میتوانستیم شمال برویم، ماهی سفید، برنج صدری و سیر ترشی به بدن بزنیم و کنار دریا سراغ گوش ماهیها را بگیریم.
حالا اما با این تورم غارتگر و این حقوق یغماگر، کاری از دستمان برنمیآید و مجبوریم برای بهاری که زیر آوار گرانی بغض کرده خاطرات سالهای ماضی را تعریف کنیم.
این اما همه ماجرا نیست. من دیروز پشت چهارراه مردی را دیدم شبیه پاییز که فریاد میزد و بر سرش میکوبید. مردی که آقای دزد به موبایلش رحم نکرده و سوار بر یک موتور چنان به او حملهور شده بود که جز تقدیم گوشی سامسونگ گریز و گزیری نداشت. من دیروز در کلانتری آن سوی شهر زنی را دیدم که در روز روشن سارقان از دیوار خانهاش بالا رفته، النگوهای طلا را از دستش درآورده و در نهایت آرامش منزل را ترک کرده بودند. من همین دیروز جوان عزبی را دیدم که با یک ساز کوک نشده ملودی سلطان قلبها را برای عابران میزد تا اسکناسی، تراولی، چیزی دشت کند و سنگ به شکمش نبندد. جوانی که تاکید داشت فوقلیسانس تاریخ دارد و جز زدن و خواندن و رقصیدن هنر دیگری ندارد. من دیروز سائلی را دیدم با شلوار پاره که با چیزی شبیه سنجاق قفلی دنبال بیرون کشیدن اسکناس از داخل صندوق صدقات بود و با هیچ تنابندهای تعارف نداشت. من دیروز چیزهای دیگری هم دیدم. مثلا پروشه کاین صدفی هفده میلیارد تومانی با رانندهای جوانتر از نهال چنار که در هنگامه ویراژ اتولها به دنبال سبقت از یک جنسیس لیمویی بود. من دیروز مردی را دیدم با هیکلی قیقاج که از شب عروسیاش حرف میزد و میگفت: برای برپایی یک ضیافت در هتل بالای شهر، به ازای هر نفر سه میلیون تومان مقطوع پرداخت کرده تا میهمانانش با صدای فلان خواننده و جوکهای بهمان شومن و شیشلیک و شله زرد شبی بیتکرار را بگذرانند. من دیروز در دانشگاه… مردی میانسال را دیدم که برای چاپ مقاله دکتری در یک ژورنال شصت میلیون طلب میکرد و معتقد بود در این مرز پرگهر برای ارتقای دانش باید سرکیسه را شل کرد که بیمایه فطیر است. من دیروز عاقله زنی را دیدم که جوراب مردانه میفروخت تا برای دیالیز شوهرش پولی دست و پا کند. من دیروز در یک زمان بهار، تابستان، پاییز و زمستان را ملاقات کردم و چون تیر از چله تنهایی رها شدم، به مقصد هیچستان! من دیروز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم که اجازده دهید به رازهای سر به مهر قلبم بدل شوند.
فعلا نصف شب است و باید بروم سماقم را بمکم و برای تیلههایم قصه این روزهای مُسکر را تعریف کنم!