مسافران خاطرات پرازدحام!
- شناسه خبر: 58890
- تاریخ و زمان ارسال: 27 اردیبهشت 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
دهه ۶۰ بود. زندگی ساده بود و گنجشکها گرسنگیشان را با جیک به آدمها اعلام میکردند. ما پنج نفره فشرده و کیپ تا کیپ درون نارنجیهای لکنته مینشستیم و سکهها را آماده میکردیم تا پیش از رسیدن به مقصد تقدیم آقای راننده کنیم. مسافتها نزدیک بود و دلها نزدیکتر. راننده دستش را از پنجره آویزان میکرد، و باد با بوی بنزین و نم باران قاطی میشد و به یقههایمان میچسبید. دو نفر با اعصاب راحت روی صندلی جلو نشسته بودند و به یکدیگر نان خامهای تعارف میکردند. پشت چراغ قرمز شهری که درندشت نبود و فقط چند خیابان و چند فلکه داشت.
برای چند ثانیه با آدمهای بیموبایل و بیتبلت همنفس میشدیم و ملودی قژقژ تاکسی زهواردررفتهای که زوزه میکشید را به روی خود نمیآوردیم.
سکوتها پر از حرف بود و حرفها پر از سکوت. گرانی شلنگ تخته نمیانداخت و جان بسی گران بود در شهری که ستارههایش آهسته پلک میزدند. نگاههای گذرا که گاهی به تبسم تبدیل میشد و شمیم یکدلی میگرفت. آن ببخشید گفتنهای مکرر، آن رفتارهای بیتکلف و آن حوصلهای که ابری نبود، جهان را زیبا کرده بود. تاکسی قراضه بدون کولر وقتی راه میافتاد، جهنم تکان میخورد، اما ما، در هرم تنفسهای نزدیک، طنین زندگی را میشنیدیم و زیبایی را در صورت مادرانی جستوجو میکردیم که با یک زنبیل سرخ از بازار به خانه برمیگشتند. سادگی رمز دلدادگی به دنیایی بود که هنوز با انفجار تکنولوژی و فوران بیحوصلگی همراه نشده بود. خوشبختی در دلهایمان بود نه در کپشنها و پستهای مصنوعی تهی از بیپیرایگی.
زمان گذشت، ما بزرگ شدیم و تاکسی از جنگ برگشته، زیبا شد. دیگر دو نفر در صندلی جلو و سه نفر در صندلی عقب جاخوش نمیکردند.
فاصلهها زیاد شد و آدمها بینشان از آن گرمای قدیم. دیگر نه کسی در اتولهای اتوماتیک شریک دلتنگیهای دیگری شد و نه دستها بر شانهها غزل خواندند.
کاش میشد به همان سالها برگشت و سری به گنجینه خاطرات زد. کاش شهر قد نمیکشید و مسافتها طولانی نمیشد و آدمها با نوازش دستهای یکدیگر مشق مودت مینوشتند و پیشانی عرق کرده راننده تاکسی را با دستمالهای شبق پاک میکردند. کاش آنقدر ببوسمت که پیشانیات شکل عرق بگیرد، معشوقه زیبای سالهای نوجوانی!







