مرز باریک قربانی شدن و قربانی ماندن
- شناسه خبر: 25249
- تاریخ و زمان ارسال: 6 آذر 1402 ساعت 07:45
- بازدید :

رومینا اسماعیلیپور
۱۹ سال دارد و یک هفته است که از منزل فرار کرده است.
روبرویم مینشیند. تنها چیزی که از حالات صورتش پیدا نیست، حس پشیمانی و تردید است. به جای آن از تکتک کلمات و صحبتهایی که میکند حس اطمینان و اعتماد به نفس به من منتقل میشود. کمی از این حس اطمینان متعجب میشوم.
برایم که علت فرارش را تعریف میکند، تازه متوجه میشوم که این حس از کجا نشأت میگیرد: «عشق»
معصومه برایم تعریف میکند: ۶ سال پیش با هم آشنا شدیم. بعد از مدرسه هرازگاهی با دوستانم به پارک میرفتم. برای اولین بار آنجا یکدیگر را دیدیم. کمی ابروهایش را در هم میبرد و به صورت بچگانهاش حالت جدی میدهد. البته نه اینکه فکر کنید من از اول قبول کرده باشم. محسن خیلی تلاش کرد. بارها پیشنهادش را رد کردم. تا اینکه کمکم مهرش به دلم نشست. پسر با اخلاق و مهربانی بود و هست. فقط دو ماه از من بزرگتر است اما میتوانم به او تکیه کنم.
من فقط عاشق شدم!
معصومه در جواب به سوالم که آیا به علت بیمهری و کمتوجهی از جانب پدر و مادر و شرایط نامناسب خانه، در سن ۱۳ سالگی جذب محسن شده یا نه؟ میگوید: اصلا اینطور نبود. پدر و مادرم من را خیلی دوست دارند و همیشه به من محبت کردهاند. وضعیت مالی بدی هم نداریم و از شرایط خانوادگیام راضی هستم. فقط عاشق شدم.
پدرم با خواستگاری محسن مخالف بود. البته از همان ابتدا خانوادهام از جریان ارتباط من و محسن خبر داشتند. اما وقتی تصمیم گرفتیم بعد از ۶ سال، رابطه را رسمی کنیم پدرم مخالفت کرد.
یک بار از کار محسن ایراد گرفت. محسن کار پیدا کرد و دوباره برای خواستگاری با پدرم صحبت کرد. این دفعه پدرم گفت محسن باید خانه داشته باشد.
لحن معصومه در اینجا تغییر میکند و کمی حالت تدافعی به خودش میگیرد. انگار که پدرش رو به رویش نشسته باشد: از یک پسر ۱۹ ساله انتظار زیادی است که خانهای برای خودش داشته باشد. اما محسن نه نیاورد. رفت و بعد از اینکه خانه خرید دوباره به خواستگاریام آمد. این بار که پدرم دوباره مخالفت کرد متوجه شدم در اصل با محسن مشکل دارد نه هیچ چیز دیگری… این فکر زمانی قوت گرفت که پدرم تقریبا یک سال پیش از من خواست با یکی از آشنایان نامزد کنم. نمیتوانستم روی حرفش چیزی بگویم. رضا ۱۲ سال از من بزرگتر بود. اخلاق خشکی داشت. دائما مراقب رفت و آمدم بود. به طرز لباس پوشیدن، رفتارم و حتی نوع خندیدنم ایراد میگرفت. دائما گوشزد میکرد که لباسهای تیره بپوشم. از خونه بیرون نروم. حتی به لاک زدنم هم اعتراض میکرد. میخواست به آدمی تبدیل شوم که فرسنگها با من فاصله داشت.
بعد از دو هفته نامزدی به پدرم گفتم که نمیتوانم با رضا ادامه دهم و باید این نامزدی بهم بخورد.
معصومه از مخالفت خانواده محسن و اینکه مادرش حاضر نشده به خواستگاریاش بیاید برایم تعریف میکند: پدر محسن چندسالی میشود که از دنیا رفته است. با مادرش زندگی میکند. اینطور بگویم که به غیر از برادرهای محسن هیچ کس با ازدواج ما موافق نبود. هنوز هم درک نمیکنم که چرا خانوادهها به این وصلت راضی نمیشدند.
مسالهای که باعث تعجبم میشود این است که معصومه در طی ۶ سال دوستی تنها دو بار محسن را از نزدیک دیده است! و با این حال اعتقاد دارد که کاملا محسن، اخلاق و روحیاتش را میشناسد!
از او میپرسم این اطمینان نسبت به محسن از کجا نشأت میگیرد که میگوید: یک بار برای تولد دوستم به کافه رفتیم. محسن میز دورتری نسبت به ما نشسته بود. از اول تا آخر مهمانی او را زیر نظر داشتم. خیلی مودب و خوشبرخورد بود و مشخص بود که چه اخلاقی دارد! از طرفی ما تلفنی و تصویری هم صحبت میکردیم. رفتهرفته با اخلاقیاتش آشنا شدم.
خاله محسن میگفت که محسن دست به زن دارد. اما من اصلا قبول نمیکنم. آزار محسن حتی به مورچه هم نمیرسد چه برسد به اینکه بخواهد کسی را کتک بزند!
برای ازدواجمان از ساوه به قزوین آمدیم
قرار دوم ما وقتی بود که تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم.
محسن گفت بوئینزهرا آشنا دارد. میتوانیم برویم کلانتری و بگوییم که یکدیگر را دوست داریم. میخواهیم ازدواج کنیم و از دادگاه اجازه بگیریم.
این شد که از ساوه، محل زندگیام به بوئینزهرا آمدیم و درخواست خودمان را مطرح کردیم. بعد از آن هم من را به قزوین و همین جایی که الان هستیم فرستادن.
با پدرم تماس گرفتند و اطلاع دادند که کجا هستم. به اینجای گفتوگو که میرسیم یکی از مددکاران حاضر اضافه میکند: پدرش که اینجا آمد دائما گریه میکرد و از معصومه تقاضا میکرد که به منزل برگردد. نهایتا با ازدواجشان موافقت کرد.
معصومه صحبت مددکار را قطع میکند و میگوید: البته پدرم برای محسن شروطی دارد. که نه من و نه محسن هنوز از آن اطلاعی نداریم. ولی خب من سعی میکنم روی حرف پدرم حرفی نزنم. همین که با ازدواج ما موافقت کرده کافی است. میدانم که محسن هم تمامی شروط پدرم را قبول میکند. به او اطمینان دارم. اما از اینجا به بعد را به پدرم میسپارم.
چارهای جز فرار نداشتم
از او میپرسم از فرارش پشیمان نیست؟ بدون معطلی جواب میدهد: نه، چرا باید پشیمان باشم. وقتی با ازدواج ما موافقت نمیشد چارهای جز فرار از خانه نداشتیم. حتی الان مادر محسن با ازدواجمان مشکلی ندارد. اگر به عقب برمیگشتم باز هم همین کار را میکردم. میدانم که با محسن خوشبخت میشوم و این را به همه ثابت میکنم!
معصومه درباره برنامه زندگی آیندهاش میگوید: نمیخواهم درسم را ادامه بدهم. درس خواندن چه فایدهای دارد. وقتی همین الان در کارگاه خیاطی کار کنم و بتوانم پول در بیارم برای چه باید مدرسه بروم. دوست دارم سرکار بروم و با محسن زندگیام را بسازم. تنها هدف من همین است.
پدرم در خانه زندانیام میکرد
سارا دختر ۱۸ ساله دیگری است که نزدیک ۱۰ روز است که از خانه فرار کرده. کمحرف و ناراحت به نظر میرسد.
از لحظهای که روبهرویم مینشیند سرش را بالا نمیآورد و نگاهش را از من میدزدد. جثهی نحیف و چهرهای بچگانهتر از سنش دارد. میخواهم با او صحبت کنم اما با صدایی که به سختی شنیده میشود و کلمات بریده بریده حرف میزند.
جملاتش را ناتمام رها کرده و دوباره به زمین خیره میشود.
علت حضورش را در خانهی امن که میپرسم، میگوید: پدرم در خانه زندانیام میکرد.
پدر و مادر سارا دو سال است که جدا از یکدیگر زندگی میکنند اما هنوز طلاق نگرفتهاند. بعد از جدایی، مادر سارا او را پیش پدرش گذاشته است و در این مدت هیچ تماسی با او برقرار نکرده است! حتی در مدتی که سارا در خانه امن به سر میبرده است به تماس هیچ یک از مددکاران پاسخ نداده است.
خانه برایم جهنم شده بود
سارا تعریف میکند: میخواستم کار کنم. دورههای آرایشگری بروم. اما پدرم اجازه نمیداد از خونه خارج شوم. از وقتی پدر و مادرم جدا شدند درسم را ادامه ندادم. تا قبل آن هم روستا زندگی میکردیم و مدتی است که به نجفآباد نقل مکان کردهایم. پدرم اجازه نمیداد از خانه خارج شوم. صبح به صبح که سرکار میرفت در را رویم قفل میکرد تا شب که به خانه برگردد. زنی را صیغه کرده بود و این زن هر از گاهی به منزل ما میآمد. چند روزی میماند و دوباره به شهرستان و پیش بچههایش برمیگشت. رفتارهایی که جلوی من با پدرم داشت برایم آزاردهنده بود و نمیتوانستم تحمل کنم.
از طرفی اجازه نداشتم حتی تا سر کوچه هم تنها بروم. شرایط خانه به معنای واقعی برایم جهنم شده بود. بعد از خیانت پدرم، خیانتهای مادرم شروع شد.
از سارا علت جدایی پدر و مادرش را میپرسم. در جواب میگوید: پدرم داستانهای تخیلی زیادی در ذهنش میساخت. دائما بحث و جدل بینشان شکل میگرفت. به مادرم شک داشت. حتی یک بار برای رفع کدورت و حل اختلافات، بزرگترهای خانواده تصمیم گرفتند بینشان پادرمیانی کنند. همه خانه پدربزرگم جمع شده بودیم و منتظر پدر و مادرم بودیم. چند ساعت گذشت و خبری نشد. پدرم، مادرم را در خانه زندانی کرده بود و کتکش میزد. طبق اعلام پزشکی قانونی زانوی مادرم دچار ضربدیدگی شده بود.
اختلافاتشان به گذشته برمیگشت. پدرم میگفت من تو را دوست نداشتم و به خاطر شرایط پدرت حاضر شدم با تو ازدواج کنم. خلاصه دائما بینشان جنگ و جدال و کشمکش بود و انگار من هم این وسط گیر کرده بودم و هیچ چارهای هم نداشتم.
کمکم خیانتهای پدرم شروع شد. با زن همسایه رفتوآمد میکرد. حتی بارها پیش آمده بود که زنی را تحت عنوان همکارش به خانه بیاورد و خب مادرم شاهد تمام این رفتارها بود.
رابطهی بینشان سردتر از قبل شده بود و حتی یک کلمه حرف هم بینشان رد و بدل نمیشد.
تا اینکه سال ۱۳۹۶ پدرم متوجه شد که مادرم پنهانی با یک مرد تلفنی صحبت میکند. حتی عمههایم پدرم را تحریک کردند که این مرد به خانهات هم آمده است.
پدرم از مادرم شکایت کرد. و مادرم مدتی به زندان افتاد. بعد از این ماجراها تصمیم گرفتند جدا زندگی کنند.
از قزوین به مشهد فرار کردم
سارا در ادامه تعریف میکند: قبل از اینکه به خانهی امن منتقل شوم برای مشهد بلیط گرفتم. چون که پدرم حتی فکرش را هم نمیکرد تا مشهد بروم.
اما بعد از اینکه به مشهد رسیدم پشیمان شدم. به نزدیکترین کلانتری رفتم و گفتم که از خانه فرار کردهام.
چند روزی بهزیستی مشهد ماندم و بعد هم به اینجا منتقلم کردند.
سارا ادامه میدهد: رفتار پدرم وقتی تنها هستیم نسبت به موقعی که در جمع قرار میگیریم زمین تا آسمان فرق میکند. وقتی اینجا دنبالم آمد خیلی نرم و با محبت صحبت میکرد. حتی وقتی به خاطر اختلافات و کتکهایی که مادرم را زده بود به دادگاه رفته بودند؛ طوری با قاضی صحبت کرده بود که قاضی به مادرم گفته بود شما که شوهر خوبی داری چرا زندگیات را نمیکنی!
پدرم در خلوت یک رو دارد و در حضور دیگران یک روی دیگر… همین مساله باعث میشود که کسی حرفهایم را باور نکند.
عشق نافرجامی که دختر را کیلومترها از خانه دور کرد
سارا که از اتاق بیرون میرود مشغول صحبت با روانشناس مرکز میشوم.
داستانی که از سرگذشت سارا تعریف میکند با آنچه که از زبان او شنیدم تفاوتهای فاحشی دارد.
لیلا میرزایی روانشناس مرکز برایم تعریف میکند: ما پدر سارا را برای تشخیص مشکلات روانی به روانشناس ارجاع دادیم و اختلال خاصی نداشت. اما براساس تشخیصهای روانشناسیای که بر روی سارا صورت گرفته به اختلال چندشخصیتی و حتی دوقطبی مبتلاست. طبق گفتههای پدر سارا هیچ کدام از صحبتهای دخترش صحت ندارد. یک روز که طبق معمول پدرش سرکار میرود؛ سارا سند منزل را برمیدارد و از خانه فرار میکند.
سارا نزدیک به ۴ سال با پسری از اهالی مشهد دوست بوده است. طبق قراری که با هم گذاشته بودند و به امید ملاقات با پسر به سمت مشهد میرود. ساعت ۶ صبح به ترمینال میرسد. هرچه با پسر تماس میگیرد گوشی خاموش بوده است. به همین خاطر پشیمان میشود و به کلانتری میرود.
علت این حالت غمگین که در رفتار سارا مشخص است بیشتر بخاطر طرد شدن از جانب همین پسر و شکست عاطفیاش هست. کیلومترها به خاطر علاقهای که به این فرد پیدا کرده بود از خانه دور شده و پسر حتی حاضر نشده به ملاقاتش بیاید.
میرزایی توضیح میدهد: بیشک سارا در محیط خانوادگی مشکلاتی داشته و دارد. جسارتی که باعث شده دختر ۱۸ ساله به یک شهر دیگر برود بیتاثیر از شکاف عاطفی و خانوادگیای که وجود دارد نیست.
عشق مجازی دختر مشهدی را به قزوین کشاند
میرزایی از دختر ۱۵ سالهی مشهدی برایم تعریف میکند که با وجود شرایط عالی اقتصادی خانواده، بعد از اتمام کلاس ورزشاش سوار اتوبوس میشود و به قزوین میآید!
میرزایی ادامه میدهد: این مورد به قدری برای ما مهم شده بود که دختر را به ۴ روانشناس متفاوت ارجاع دادیم تا مشکلات خانوادگی را ریشهیابی کنیم.
بعد از ۲۰ روز متوجه شدیم که این دختر از طریق ارتباط اینترنتی و مجازی با مردی ۴۵ ساله که خودش را پسری ۲۰ ساله معرفی کرده بود آشنا میشود. در نهایت در پی اصراری که مرد برای دیدن دختر میکند؛ فریب خورده و از مشهد به سمت قزوین حرکت میکند. ساعت ۲ شب طبق قراری که داشتند به پارک ملت میرود اما مرد هیچ وقت سر قرار حاضر نمیشود.
میرزایی از مورد دیگری برایم میگوید. زنی ۳۵ ساله با دو فرزند و همسری که کمی مشکل ذهنی داشته است. از همان ابتدای امر علاقهای به همسرش نداشته و بخش بزرگی از نیازهای اقتصادی خانوادگیشان توسط برادر همسرش تامین میشده است. این خانوم با پسری افغانستانی که ۷ سال از خودش کوچکتر بوده دوست میشود. ارتباط برقرار میکند و بعد از اینکه از این پسر باردار میشود از منزل فرار میکند! بعد از چند روز به علت کتک خوردن از همین آقا بچهاش سقط میشود. به مرکز ما آمد اما بعد چند روز اعلام کرد که قصد دارد پیش همسر و بچههایش برگردد. بعد از یک هفته متوجه شدیم که مجددا با همان پسر افغانستانی فرار کرده و به جنوب کشور رفته است.
شخصیت وابستهی زنان علت اصلی قربانی شدن
این روانشناس در پایان بیان میکند: حدود ۸۵ درصد از زنان کشور ما شخصیت وابسته دارند. یعنی در روابط عاطفی، حتی اگر بدترین رفتارها را از شریک عاطفی خود دریافت کنند باز هم به زندگی با آن شخص ادامه میدهند. مراجعه کنندهای داشتیم که سالها مورد خشونت فیزیکی همسر قرار گرفته بود. یک بار به قدری این صدمات جدی بودند که وقتی به بیمارستان شهیدرجایی منتقلش کردیم فکر کردند مورد تصادفی است. همین خانم بعد از دو ماه علیرغم تلاشهای ما برای مستقل زندگی کردنش به منزل همسر برگشت و خب تازه شاکی هم بود که ما با اصرارهایمان برای عدم بازگشت قصد داریم زندگی مشترکش را نابود کنیم!
میرزایی میگوید: سالهای پیش افرادی که به خانهی امن مراجعه میکردند بیشتر نوجوانانی بودند که دچار ناسازگاری ارتباطی با والدین میشدند. اما در حال حاضر متاسفانه نوجوانانی پذیرش میشوند که روابط جنسی زود هنگام را تجربه کردهاند و یا درگیر مواد مخدر و مشروبات الکی شدهاند.
دورانی فکر میکردیم که شاید مشکل از فقر خانواده باشد. در حالی که ما موردهایی داشتیم که فرد از خانواده مرفهی بوده و هیچگونه مشکل اقتصادی نداشته است. میتوان گفت در حال حاضر مشکلات فردی، حتی ارتباط چندانی با سواد والدین و زوجین ندارد. و از هر قشری ما مراجعه کننده به خانه امن داریم.