مرد حنجره طلایی
- شناسه خبر: 24418
- تاریخ و زمان ارسال: 23 آبان 1402 ساعت 07:30
- بازدید :
ابوالفضل برزگر
در تهران مغازه کفش فروشیای است که نام گلپا را زنده نگه داشته است. وقتی با مغازهدار روبرو شدم و گفتم: دمت گرم!
با لهجه تهرانی گفت: گلپا همهی جوونی ماست و صدایش را بالا برد:
«من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد
پس چرا، پس چرا عاشق نباشم؟»
به یاد این ترانه «موی سپیدی در آینه» دیدم افتادم. وقتی نوار کاستش را احمد، برادرم، خریده بود. آن وقتی که هنوز، موهای محمد و من سیاه سیاه بود… آهی بلند از ته دل کشیدم. شبیه ترانهاش…
یادش بخیر! یاد آن وقت که اکبر رفته بود لالهزار و با گلپا عکس گرفته بود. پزش را به همه میداد. بعدها فهمیدیم ترفند عکاس لاله زار بوده است و اکبر در جنگ شهید شد.
وقتی احمد و محمود و محمد، برادرانم، موسیقی میآوردند و با صفحهگرام و نوار ریلی و نوارکاست و آپارات و سوپرهشت، تا هر چیز مدرنی در خانه سنتی پا میگذاشت، پخش میکردند، مادربزرگم گوش میکرد. مادربزرگم دوست داشت گوش کند تا در فراق فرزندش، گریه کند. وقتی میخواند:
«اشک من خودتو نیگردار، نیا پایین منو رسوا میکنی»!
گاهی هم صدای مرد خراباتی از پشت پنجره دیوار کاهگلی به گوش میرسید که میخواند:
«پس از تو نبودم برای خدا
گل هستیام را بچین و برو»
وقتی صدای گلپا از رادیو بلند میشد، دلم را ریش میکرد. صدای پدربزرگم میآمد که میگفت: بابا معصیت داره!
انقلاب که شد، تنها دو صدای شجریان و شهرام ناظری مجاز شد. اندک اندک صدای گلپا محو شد! بعدها نوارهای بتامکس، وی اچ اس ویدیو از راه رسید. نشئه رنگ وفضای جادویی شبی با خلق ترانههای بینظیر از یک دهه جادویی دردهه پرآشوب جنگ!
دهه هفتاد که آمد چندسالی ازجنگ گذشته بود که آلبومی از گلپا آمد. همهجا نام اکبر بود. اکبر حنجره طلا
معرکه بود و هست. هر بار که حافظه دیسک و هارد به کمک میآید، صدا و تحریر کلامش تو را میبرد به کوچه باغ ارمنیها و باغدبیر و باغستان پرگل با واکمنی که اکبر چهچهه میزد و میخواند.
«من عاشق عاشق شدنم!»
عاشق کسانی شدیم با ترانههای عاشقانه. سر حلقه عاشقان اکبرست که انگار مال خود ماست. و اینجاست که میگویند: تنها صداست که میماند!
دیدنش برایمان حسرت بود و شد، تا فهمیدیم عاشقتر از من چه کسی است!
در بدرقه زندهیاد فردین در بهشتزهرا، دیدمش. در فوج جمعیت آمده بود که حق مطلب را برای رفیقش ادا کند. کنارش رفتم و سلام کردم و دست گرمش را فشردم. با نام شهرم ته لبخندی زد و سر تکان داد و در صف مشتاقان دورشد. تا چند سال بعد فهمیدم اسماعیل خانی، با او و ایرج مراوده دارد. در بر کشیدن در دوران محاق این دو عزیز چه زیبا عشق را سروده است.
روزی در خانه اسماعیل خانی به بهانه حضور در مستندی تلفنی همکلام شدیم که با دل جوانش از برنامههای آینده میگفت و ناخودآگاه به یاد فیلم مرد حنجره طلایی افتادم که با خواندنش لوستر میلرزید و حدیث زندگیاش بود و گل جوانیاش!
اسماعیل همیشه بامعرفت بود، اما ما را نبرد به دیدنش. همین اواخر از کسالتش میگفت و نخی نامرئی. دلخوش بودن کسی بودیم که صدایش در ماشین و سینما خانواده خانه بلند بود:
«درویشم و دنیا برام یک دل صافه»
میخواهم دم بگیرم و شب چراغ شبگرد خراباتی مست کوچه باصفای باریک مظفری باشم. صدایش ما را زنده میکند. در پرچین باغچه پر از ریحان و نعنا و پدر میروبد و احمد کنار قیژقیژ نوار کاست پاره شده و میخواهد صدایت را بچسباند. هنوز آن وقتی نیست در سه سوت دانلود کنی اکبر را.
کنسرت خارج از کشورش برایم جذاب میآمد. وقتی میسرود:
بر حال رفتگان ازدست چه مویه میکنی!
ما را مگر جواز اقامت دائم گرفتهاند!
دنیای از حکمت و فانی بودن و شاد زندگی کردن را یادآور میشد…
برای من که هر روزه باترانه بیدار میشوم و شب با ترانه به خواب میروم، صدای اکبر گلپا و ایرج یادآور فردین غایت صدای رفیع و پرازشور و شیدایی است. و باز به قول فروغ فرخزاد «تنها صداست که میماند.»