مرخصی آخر هفته
- شناسه خبر: 2890
- تاریخ و زمان ارسال: 25 مهر 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
از امروز به مدت یک هفته مرخصی دارم؛ یک مرخصی تشویقی. هنوز تصمیم نگرفتهام کجا بروم، اصلا جایی بروم یا نه. همینطور داشتم فکر میکردم که به یاد دوست دوران سربازیام افتادم که بچه خرمشهر بود. تصمیم گرفتم تماسی با او بگیرم و بروم خرمشهر. با «لطیف» تماس گرفتم. او خیلی خوشحال شد و به من گفت: «سعید همین الان بلیط بگیر بیا. اتفاقا سیویکم عروسی داداشمه. بیا که قراره کلی خوش بگذره».
من هم تا ظهر یک بلیط برای خرمشهر پیدا کردم که فردا ساعت هشت صبح حرکت میکرد. وسایلم را جمع کردم و فردایش راس ساعت هشت ایستگاه قطار تهران را به مقصد خرمشهر ترک کردم و بعد از پانزده ساعت در ایستگاه خرمشهر، خیلی نه، کمی له، از قطار پیاده شدم. لطیف با یک موتور خیلی درب و داغان نه، کمی دربوداغان آمده بود دنبالم. با لهجه شیرین جنوبی و گرمای برخورد صمیمانهاش احساس غریببودن را از من دور کرد. حسابی مهماننوازی کرد. رفتیم به خانه لطیف. شب را خوابیدم. از فردایش من و لطیف هر روز بیرون میرفتیم؛ هم برای تفریح هم برای انجام کارهای عروسی محسن. از گرمای هوا هر وقت از شبانهروز که از کنار کارون رد میشدیم میرفتیم میافتادیم توی آب و شبها را با خاطرات خدمت، با کلی خنده، تا صبح سر میکردیم. تمام کارهای عروسی انجام شده بود تا فردایش مراسم برگزار شود. مراسم عروسی جنوبیها ظهر است و ناهار میدهند.
ساز و آواز و بزن و برقص، سنج و دمام، نیانبون با آوازهای معرکه جنوبی و رقصهای زیبا که تمام شد ساعت دو شده بود. مشغول پخش غذای عروسی شدیم. من هم داشتم کمک میکردم که یکدفعه انگار که پیکنیک ترکیده باشد. صدای انفجار آمد. اما صدا از جای دورتر از محل برگزاری عروسی میآمد. خیلی زیاد بود. سکوتی تمام مراسم را فرا گرفت. ما آن روز در ساعت دو ظهر سی و یکم شهریور هزار و سیصد و پنجاه و نه، اولین ظرف غذا را همراه با اولین بمبی که عراق زد پخش کردیم. ما هنوز غذاها را کامل پخش نکرده بودیم که بمبباران شدیم. ما هنوز طمع لذت عروسی در جانمان بود که جانمان را داشتند میگرفتند. ما هنوز عروس را ندیده بودیم که شهید شدیم. من فقط احساس گرمی میکردم و خیسی. افتاده بودم روی زمین. من هنوز دو روز از مرخصیام مانده بود که چهره غرق خون لطیف روبهروی من دراز به دراز افتاده بود. من هنوز فکر میکردم که برای محسن، کادو چقدر پول هدیه بدهم… من نفهمیدم که چشمانم کی بسته شد…