مدیر به این خوبی نداریم!
- شناسه خبر: 21489
- تاریخ و زمان ارسال: 12 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
مرتضی رویتوند
چند ساعتی وقت داشت؛ همسرش برای خرید به بیرون رفته بود. مدیری بلندمرتبه در شهر بود. وسایل کارش را از کیفش آورد. پروندها را، جزوهها را و بقیه وسایلش را! یک ساعتی از کارش که گذشت مولکولهای مهربانی در رگهایش جریان پیدا کرد و در نتیجه به این فکر کرد که شهری که او مدیریت میکند پر شده است از فقر و بیعدالتی و سوءمدیریت. در ابتدا یاد کارمندهایش افتاد. از ذهنش گذشت که حقوق کارمندهایش را دو برابر کند. از این حجم از مهربانی لبخند زد. چند پرونده کاری را مرور کرد و کار چند بنده خدا را راه انداخت. در کسری از ثانیه چندین نفر را هم استخدام کرد. به بررسی عملکرد چند نفر پرداخت و فهمید باید به چند نفری بیشتر توجه کند. تلفنش را برداشت و با منشیاش تماس گرفت و بیآنکه حرف دیگری بزند گفت: «تکلیف اون سه نفر چی شد؟» منشی بلافاصله پاسخش را داد: «جناب رییس به دستور شما امروز صبح اخراج شدند.» مدیر صدایش را بلند کرد و گفت: «بگید از فردا بیان سر کار!» منشی تعجب کرد: «ولی قربان…» مدیر به میان حرفش پرید: «ولی نداره!»
با خودش فکر کرد در شهری که او مدیریت میکند تعداد فقرا زیاد است برای همین در دفترچهاش یادداشت کرد به همه فقرای شهر ماهانه حقوق ثابتی بدهند.
او عزمش را جزم کرد که از فردا در آن شهر هیچ دزدی نخواهد بود.
از دیگر اقدامات آنی او آن بود که تصمیم گرفت چند ساختمان با امکانات بهروز برای افراد بیخانمان بسازد.
او همچنین طی تماسی با یکی از زیردستانش به او دستور داد که همه خرابیهای شهر را آباد کند.
او همچنین بر روی کاغذی نوشت تورم را باید تکرقمی کنم.
در ذهنش مرور کرد دیگر هیچ اختلاسی رخ نخواهد داد.
در آخر او تصمیم جدی گرفت در چند ماه آینده گرانی را ریشهکن کند.
او آنقدر کار کرد که خواب در رگهایش جریان پیدا کرد و کنار پروندهها، جزوهها و دیگر وسایلش! خوابش برد.
کمی بعد همسرش زودتر از قرار قبلی به خانه آمد و با دیدن وسایل آقای مدیر، عصبانی شد و پنجرهها را باز کرد و فریاد زد: «صد بار گفتم این گاز پیکنیکی رو سر راه نذار!»