مدیران بیمیز…!
- شناسه خبر: 55445
- تاریخ و زمان ارسال: 22 اسفند 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
مرتضی رویتوند
پیرمرد وارد شهر شد. پس از سالها زنگی در شهری بزرگ تصمیم گرفته بود که ادامه زندگی را در شهری کوچک و نسبتا دورافتاده سپری کند. شهر آرامی بود و پیرمرد طی چند روز نخست اقامتش هیچ نکته جالب و یا متفاوتی را ندید.
تا آنکه برای یک کار بانکی به تنها بانک شهر رفت. به محض ورود چشمش به دنبال میز مدیر بانک بود اما متوجه شد که مدیر این بانک میز ندارد و مانند کارمندهای معمولی بر یک صندلی معمولی مینشیند. در دلش به تواضع این مدیر، آفرین گفت. چند روزی وقتی به تواضع و فروتنی مدیر بانک فکر میکرد، لبخند میزد.
مگر میشود مدیری از میزش بگذرد؟! مدیریت است و میزش! او معتقد بود در این عصر آهن، دیدن کسانی که هنوز شریف هستند از نعمتهای خداست. پیرمرد چند روز بعد به اداره برق رفت. دفتر مدیریت در طبقه دوم بود. درب اتاق را که باز کرد چشمانش از شادی و شعف برق زد؛ مدیر اداره برق هم میز نداشت و بر یک صندلی فرسوده نشسته بود. پیرمرد در دلش به تواضع این مدیر، آفرین گفت.
پیرمرد خودش را آدم خوشبختی میدانست که در عرض چند روز توانسته دو مدیر شریف را ببیند. چند روز دیگر هم پیرمرد خوشحال بود. باید قبول کنیم شخصیت مدیرانی که درگیر میز و ریاست نیستند ستودنی است. یک هفتهای گذشت و پیرمرد به شهرداری رفت. شهردار هم میز نداشت.
پیرمرد خواست در دلش به تواضع این مدیر آفرین بگوید اما عقلش به او فهماند دیگر وقت تعجبکردن است. پیرمرد متعجب شد و شروع به تحقیق کرد. او در همان روز به اداره آب، هواشناسی، شیلات و صنعت هم رفت و متوجه شد در آنجاها هم خبری از میز مدیریت نیست و مدیران یا صندلی ندارند و یا یک صندلی معمولی دارند.
پیرمرد بسیار پیگیر بود و در عرض یک ماه به همه ادارههای شهر سر زد و فهمید در هیچکجای آن شهر میز مدیریت وجود ندارد! همه مدیران این ادعا را داشتند این بیمیزی به خاطر تواضع زیادشان است. اما نظر مردم متفاوت بود.
پیرمرد از اولین نفری که در خیابان دید ماجرای میزهای مدیران را پرسید. انگار چندین سال پیش کودکی یک چراغ جادو پیدا میکند و وقتی غول چراغ جادو ظاهر میشود، کودک آرزو میکند تا در شب چهارشنبهسوری بزرگترین آتش شهر را داشته باشد. غول هم با وجود غولیاش آنقدر میفهمیده که درختها را نباید قطع کند، پس برای ساخت آن آتش بزرگ، به سراغ میزهای مدیران شهر میرود و همه آنها را در آتش چهارشنبهسوری میاندازد.
از آن تاریخ به بعد مدیران شهر از ترس آنکه نکند یک روزی غول چراغ جادو بیاید و به همراه میزشان، خودشان را هم به اشتباه در آتش بیفکند دیگر پشت میز نمینشینند…!