محبوبه
- شناسه خبر: 22890
- تاریخ و زمان ارسال: 2 آبان 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
نویسنده: آرا
غروب یک چهارشنبهی دلچسب بود. تازگیها بود که از شر آژیر خطر و بمبارانهای گاه و بیگاه خلاص شده بودیم و میگفتند که جنگ تمام شده. عصرها همسایهها کوچه را آب میپاشیدند. زنها شامشان را بار میگذاشتند، چادر نماز بر سر، دسته دسته جلوی درها جمع میشدند و حرف میزدند. آنطرفتر دخترکها اسباب خالهبازیشان را برپا میکردند. ما هم توپ پلاستیکی راهراهی را که دانگی خریده بودیم و با توپ پاره شده قبلی دولایهاش کرده بودیم میانداختیم وسط کوچه و گلکوچک بازی میکردیم.
همان روز بود که آمدند. کامیون سبز خاک گرفته به زور توی کوچه پیچید و ما مجبور شدیم دروازههای آجر شکستهمان را بکشیم کنار و توپ پلاستیکی را برداریم مبادا زیر چرخهای گِلی کامیون بترکد.
قرار بود در خانه آجرنمای تهِ کوچه بنبستمان ساکن شوند و ما فهمیدیم مستاجر جدید آمده است. چشم به هم زدنی یخچال تک در ارج و قالیچههای لاکی رنگ و پتوی پلنگی و پنکه آبی و ظرف و ظروفها را پایین کشیدند و زنان همسایه چادر به کمر بستند و رفتند پی کمک. آخر آنوقتها کسی کاری نداشت که طرف را تازه همین الان دیدهاند. همسایه، همسایه بود و وظیفه بقیه همسایهها که وقتی کمک میخواهند، دستشان را بگیرند.
آنجا بود که دیدمش. چشمانش دو تا دایره درشت قهوهای رنگ داشتند و زیر چادر مشکیاش، یک پیراهن صورتی رنگ پوشیده بود و آستینهای چیندارش بیرون زده بودند. شاید پانزده شانزده سال داشت. مادرش میگفت: سه سال دیگر بخواند دیپلم میگیرد. با من که تازه کلاس پنجم بودم مثل «داداش کوچیکهاش» رفتار میکرد. خبر نداشت که از آن لحظهای که چشمان گرد قهوهای رنگش را دیدم فهمیدم که «محبوبه» هرگز خواهر بزرگم نیست. چه کسی میفهمید که دل پسر بچه شیطان کوچه، که تمام گنجشکها از شر در تیر و کمانش در امان نبودند، که شیشه همه همسایهها را حداقل یک بار با توپ پایین آورده بود، چطور بیتاب آن چشمان قهوهای گرد شده است؟ خبر نداشتند وقت مدرسه که میشد الکی دفتر و کتاب زیر بغل میزدم میرفتم محبوبه با من ریاضی کار کند. مادرم قربان صدقهام میرفت که ماشاءا… پسرم چه درسخوان شده! نمیدانستند به عشق اینکه محبوبه پای دفتر مشقهایم یک گل پنجپر بکشد، همه را خوشخط و تمیز مینویسم. نمیدانستند که چون محبوبه یک بار گفته: صدای جیکجیک صبحگاهی گنجشکان را دوست دارم، دیگر دست به تیر و کمان نمیبرم. چون یک بار گفته: بس که توپ کوبیدند به در و دیوار سردرد گرفتم، دیگر گلکوچک بازی نمیکنم. نمیدانستند که چون محبوبه گفته: عاشق بربری داغ و تازهام، هر روز بیآنکه مادرم غرغر یا التماس کند خودم با اشتیاق میروم نانوایی و با پول توجیبیهایم برای آنها هم نان میخرم. هیچ کس خبر نداشت. حتی خود محبوبه هم هرگز نفهمید که من شبها تا صبح رویا میبافم که درس میخوانم، دکتر میشوم، پاهای ننه جان محبوبه را درمان میکنم که دیگر مجبور نباشد ننهاش را به دستشویی و حمام ببرد و خسته شود. آنوقت محبوبه زنم میشود چون همه شوهر دکتر دوست دارند. نفهمید دیگر همه زندگی من روی این چرخید که محبوبه دوست دارد یا ندارد!
وقتی که از آنجا رفتند هم نه خودش فهمید و نه بقیه. از یک طرف قلبم داشت کنده میشد و یک طرف خوشحال بودم، چون محبوبه خوشحال بود که خانه خریدهاند. قول میدادند که باز هم به این محل و همسایهها سر بزنند.
بار آخر که آمدند محبوبه ابروهای پر و پیوندیاش را برداشته بود و مادرش میگفت که محبوبه را دیپلم نگرفته شوهر دادیم.
این را که شنیدم دویدم توی کوچه، دویدم توی خیابان، دویدم فقط دویدم که دور شوم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. فقط میدویدم که دور شوم، نمیدانم از چه، از خودم، محبوبه یا کوچه بنبستمان؟
سالها گذشت. دکتر نشدم و هر روز صبح، پشت میزم در بانک مینشینم و حساب و کتاب وام مردم را دستم میگیرم. هرکس هم از فک و فامیل و دوست و آشنا میپرسد: علیآقا چرا زن نمیگیری؟ میگویم: هنوز محبوبم را پیدا نکردهام.