لیفهای خسته، دستهای بسته!
- شناسه خبر: 70541
- تاریخ و زمان ارسال: 13 آبان 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
در گوشهای از این شهر بیترحم، بر سکوی سرد پیادهرو، مردی به دیوار یله داده است و تمام سرمایهاش در برابر پاهای عابران گسترده شده: چند لیف حمام، چند قطعه صابون، چند کیسه. اینجا ویترینش است، اینجا بازارش، اینجا تمام هستیاش.
لیفهای خسته، زبر و خشن، روایتگر دستهایی هستند که سالها مشقت کشیدهاند. کیسههای حمام، بیرنگ و بیروح، در انتظار دستی هستند که آنها را بردارد و بهای ناچیزشان را بپردازد. مرد، چشمانش را دوخته به این مشتی لیف و کیسه. در نگاهش امیدی تلخ موج میزند. امید به رحمت رهگذران، نه لطفشان.
سرمایهدار پیادهرو!
چه غریب و دردناک است این نمایش. او نه صندوقی دارد، نه مغازهای، نه حتی بساطی که شبیه بساط باشد. سکوی سیمانی، پیشخوانش شده و آسمان خاکستری، سقف بازارش. هر بار که کسی از کنارش میگذرد و نیم نگاهی نمیاندازد، بخشی از امیدش را با خود میبرد.
این لیفها و کیسهها تنها کالا نیستند؛ آنها پل ارتباطی این مرد با زندگی هستند. فروش هر کدام، یعنی نانی برای فرزندانش، یعنی شامی برای سفرهای که خالی مانده. در پشت این صحنه ساده، درامی انسانی نهفته است؛ درامی از تلاش برای بقا، از حفظ کرامت در لبه پرتگاه فقر و از نبردی خاموش برای زنده ماندن.
باران که میبارد، بساطش را جمع میکند و به دیواره ایستگاه اتوبوس پناه میبرد. باد که میوزد، با سنگ، گوشههای نایلون را میپوشاند مبادا سرمایهاش پراکنده شود. او نگهبان نجیب فقر خویش است، نگهبانی در سردی پیادهرو.
کاش رهگذران لحظهای درنگ کنند و به این نمایش کوچک بنگرند. پشت این لیفها و کیسهها، داستان یک زندگی است؛ داستان مردی که با همه تهیدستیاش، تسلیم نشده است. شاید خرید یک لیف از او همدستی جانانهای باشد در ادامه این نبرد نابرابر برای زندگی.
دلتنگی
خوشهی انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار سر بسته بماند
مستت میکند
این اندوه.







