کربلایی زیستن در الموت بزرگ
- شناسه خبر: 41873
- تاریخ و زمان ارسال: 7 شهریور 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
قسمت دوم
تهیه و تنظیم: شهریار پرهیزکاری، کارشناس امور فرهنگی و رسانهای
گزارشگر، نویسنده و خبرنگار آزاد: آقای حمزه مراقی
کربلایی فرمودید که شب را در سامرا ماندید، صبح روز بعد عازم کربلا شدید؟
صبح روز بعد مجدد به زیات رفتیم و بعد برگشتیم و اثاثیه را جمع کردیم، همان نزدیکی ماشینها ایستاده بودند و صدا میزدند کربلا، کربلا همگی سوار شدیم و به سمت کربلا حرکت کردیم. در تمام مسیر من محو نخلستانها بودم و از تماشای آن همه درخت خرما سیر نمیشدم. وقتی به کربلا رسیدیم رفتیم همان جای خودمان جمعا ده روز کربلا ماندیم در تمام مدت خودمان غذا میپختیم و هیچ خوراکی غیر از خرما و میوه و سبزی از آنجا نخریدیم، تمام زیارتگاههای اطراف هم رفتیم، یک روز هم رفتیم مرقد سلمان فارسی، خلاصه ده روز گذشت و صبح روز حرکت اسباب و اثاثیه را جمع و جور کردیم و عازم نجف اشرف شدیم، ماشین فراوان بود سوار شدیم و راه هم خیلی طولانی نبود تقریبا زود رسیدیم به نجف وقتی پیاده شدیم مثل جاهای دیگر چند نفر به سمتمان آمدند و گفتند جا داریم، مسافرخانه داریم و مثل همیشه دو نفر از بزرگترها با یکی از آنها رفتند و مکان را دیدند و پسندیدند و روی قیمت توافق کردند. خلاصه رفتیم و مستقر شدیم و اثاث را گذاشتیم و عازم زیارت شدیم. از محل سکونت تا حرم حضرت امیر خیلی راه نبود وقتی نزدیک حرم شدیم من دیدم پدربزرگ و مادربزرگم، پدرم و بقیه بزرگترها با صدای بلند میگفتند لاا…الاا…، محمد است رسولا…، علی است ولیا… و اشک میریختند خدا را شاهد میگیریم، یک حال عجیبی بود اعتقاد عجیبی داشتند کسی آن موقع اصلا ملتفت حال خودش نبود مرتب تکرار میکردند یا امیرالمومنین و صلوات میفرستادند حتی موقع بازگشت به مسافرخانه هم همینطور ادامه میدادند و خدا را شکر میکردند. پنج شب نجف ماندیم یک روز هم رفتیم کوفه و عصر برگشتیم. تمام کوچه پس کوچههای قبرستان وادیالسلام را هم دیدیم. صبح روز ششم وسایل را جمع کردیم؛ بیشتر خوراکیها را خورده بودیم اما در عوض سوغاتیهایی که خریده بودیم اضافه شده بودند مخصوصا مهر و تسبیح زیاد خریده بودیم و بارمان سنگینتر شده بود البته لباس هم برای خودمان و خویش و قوم خریده بودیم چند تا پالتو ماهوت هم برای سوغاتی تهیه کرده بودیم. خلاصه راه افتادیم، ترمینال همان نزدیکی بود و ماشینها آماده بودند و صدا میزدند مهران، مهران. سوار شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم ما دقیقا بیست و یک روز در عراق بودیم، خلاصه رسیدیم مهران و پیاده شدیم و رفتیم صف ایستادیم که از مرز عبور کنیم. خیلی طول نکشید که از مرز رد شدیم و وارد مملکت خودمان شدیم، از محوطه که بیرون آمدیم اتوبوسها ایستاده بودند و منتظر مسافرها بودند ما هم همگی سوار اتوبوسی که به تهران میرفت شدیم، یادم هست حدود ساعت ده شب روز بعد به تهران رسیدیم وقتی پیاده شدیم من دیدم اقوام ما که موقع رفتن ما را بدرقه کرده بودند همگی آمده بودند برای استقبال، برای من عجیب بود که آنها چطوری میدانستند که ما کی برمیگردیم بعد پرسیدم معلوم شد که یکی از آشنایان دورچاکی ما با رانندهها آشنایی دارد و آنها به او زمان رسیدن اتوبوس را اطلاع داده و اقوام خبردار شده بودند. وقتی پیاده شدیم همه جلو آمدند و زیارت قبول گفتند و خیلی خوشامد میگفتند و همه ما را کربلایی صدا میزدند و واقعا احترام میگذاشتند برای کسی که به زیارت کربلا رفته بود. خلاصه اقوام اثاث ما را برداشتند و ما را به محل سکونت خودشان بردند. آن موقع مردم علیآباد یا اویرک هنوز در تهران صاحبخانه نشده بودند و کسانی که در تهران بودند به عنوان کارگران فصلی آن جا بودند و مستاجر بودند و یا اینکه در همان محل کار اطاقی برای سکونت داشتند. به هر حال شب را پیش آشنایان ماندیم و فردا صبح با کمک آنها به گاراژ قزوین رفتیم و سوار اتوبوس شدیم دو نفر از اقوام هم با ما آمدند قزوین وقتی به قزوین رسیدیم آن دو نفر پیاده عازم تلو شدند تا چند راس قاطر و الاغ برای برگشت ما بیاورند. ما هم همگی رفتیم بازار که اول سری به آقای ملکوتی بزنیم ایشان با دیدن ما خیلی خوشحال شد و گفت که خیلی منتظر ما بوده خلاصه مثل موقع رفتن گفت شما زوار امام حسین بودهاید و خسته هستید باید بیایید منزل من استراحت کنید تا موقع رفتن به الموت بمانید، نباید بروید مسافرخانه؛ پدرم هر چه اصرار کرد نشد که نشد و همه رفتیم منزل ایشان، خانواده ایشان خیلی مهماننواز بودند و واقعا به ما محبت کردند بهترین غذاها را برای ما درست کردند اما چی بگم از سنتهای سفت و سخت و عجیب مراغیهای آن زمان، باور بفرمایید غیر از ما سه تا بچهها هیچکدام از بزرگترها لب به آن غذاها نزدند هر چی صاحبخانهها گفتند که این غذا سالم هست، پاک هست بهانه آوردند که بله غذای شما واقعا خوب هست اما معده ما عادت ندارد و خلاصه نخوردند که نخوردند و در عوض ما را تشویق کردن که شما بخورید تا صاحبخانهها ناراحت نشوند. مراغیها آن موقع خیلی سخت میگرفتند؛ من خجالت میکشیدم با پدرم یا پدربزرگم راجع به این موضوع صحبت کنم اما مادربزرگم خیلی با من صمیمی بود به مادربزرگم گفتم واقعا این غذا چه مشکلی دارد؟! به من گفت عزیزم به خدا هیچ مشکلی ندارد اما ما دوست داریم غذایی که با دسترنج خودمان تهیه کردهایم بخوریم تو بخور و به دل نگیر. اما ما سه نفر حسابی از خودمان پذیرایی کردیم و جور بزرگترها را هم کشیدیم و نگذاشتیم زحمتهای صاحبخانه به هدر برود در واقع تلافی چند هفتهای که غذای تکراری خورده بودیم را هم در آوردیم. اکثر مراغیها تا همین حدود پنجاه سال پیش در اجرای سنتها خیلی سختگیر بودند، گوشت گاو یا گوسفند را که خودشان ذبح نکرده بودند نمیخوردند میگفتند ممکن است حیوان مریض بوده باشد. گوشت گاو یا گوسفند باردار را هم نمیخوردند همینطور پنیری هم که خودشان درست نکرده بودند نمیخوردند اما کمکم سنتها عوض شد حالا دیگر معدود آدمهایی هستند که مطابق سنتهای گذشتگان زندگی میکنند به خصوص در زندگی شهرنشینی که امکانش هم نیست. خلاصه دو شب قزوین ماندیم تا خرید کردیم و آشناها هم از تلو با قاطرها و الاغها رسیدند. صبح زود اثاثیه و سوغاتیها و خریدهای جدید را بار حیوانها کردیم و خودمان هم پیاده به سمت الموت حرکت کردیم در یزدگرد به خانه خدا سر زدیم البته نزدیک محل که رسیدیم همه خبردار شدند و برای حرمت امام حسین(ع) به استقبال ما آمدند چون صبح زود حرکت کرده بودیم دیگر آنجا اتراق نکردیم و زود به راه افتادیم وقتی رسیدیم سیاهدشت (رجاییدشت) من دیدم بیشتر اقوام از روستاهای تلو، اویرک، وشته و دورچاک آمده بودند سیاهدشت برای استقبال، غوغایی بر پا شده بود واقعا آن موقع مهر و محبت فامیلی و احترام به سنتهای دینی خیلی ریشهدار بود مردم وقتی اسم امام حسین و مولا علی را به زبان میآوردند اشک میریختند احترامی را که از صدق دل به زوار میگذاشتند خیلی عجیب بود حالا همه چیز واقعا عوض شده. خلاصه بعد از حدود سی و پنج روز ما دوباره به زادگاه خودمان و بین خویشان و همولایتیهای خودمان برگشتیم و از سیاهدشت همراه با خویشان به سمت تلو راه افتادیم، در تمام مسیر ذکر لاا…الاا… و محمدرسولا…، علی ولیا…، یا حسین شهید، یا زهرا و یا زینب از دهان هیچکس نمیافتاد. مردم به احترام امام حسین چقدر به ما محبت میکردند از همان روز اسم ما با کربلا گره خورد همه اقوام و آشنایان از آن زمان به بعد، مادربزرگم را کربلایی دلبر و پدربزرگم را کربلایی حسنعلی، پدربزرگ مادریم را کربلایی حسین، پدرم را کربلایی حسینعلی و همسایه خوب ما را کربلایی رحیم و همسرش را کربلایی … و پسرشان را کربلایی الیاس و برادرم را کربلایی فرهاد و مرا هم کربلایی اسماعیل نامیدند. از آن گروه فقط من و برادرم باقی ماندهایم و بقیه از دنیا رفتهاند، خداوند همه آنها را بیامرزد. وقتی به وسط شاهکوه رسیدیم دیدیم بقیه مردم آبادی همه تا آنجا آمده بودند وقتی ما را دیدند با صدای بلند صلوات میفرستادند و زیارت قبول میگفتند. خانمهای آبادی هم برای استقبال آمده بودند همه خانمها با مادربزرگم و کربلاییها … روبوسی میکردند. خلاصه همه با هم با سلام و صلوات به تلو رسیدیم مردم با ما تا درب منزل آمدند آنجا مادربزرگ و پدربزرگم با اصرار مردم را به خانه دعوت کردند فامیلها آمدند من و برادرم که دلمان برای مادرمان خیلی تنگ شده بود رفتیم و چنان در آغوش مادر جا خوش کردیم که دیگر راستش یادم نیست که مهمانها چطور پذیرایی شدند اولین بار بود که من و فرهاد از مادر و خواهرهایمان به مدت طولانی جدا شده بودیم؛ مادرم اشک میریخت و خدا را شکر میکرد که ما کربلایی شده و سالم به خانه برگشته بودیم. روزهای بعد هر روز تقریبا مهمان داشتیم همه اقوام برای دیدن ما آمدند یادم مانده که خویشان یوجی دوازده روز بعد آمدند برای دیدن ما، آن موقع گوسفند فراوان بود همه ضمن کشاورزی گوسفنددار هم بودند و غذا برای پذیرایی هم معمولا آبگوشت بود. یک گوسفند میکشتیم وقتی تمام میشد یکی دیگر میکشتیم جمعا چهار راس گوسفند برای پذیرایی از اقوام کشتیم نان هم با کمک خانمهای فامیل پخت میشد این جور موقعها که پای غذای نذری امام حسین در میان بود همسایهها شیر و ماست به عنوان نذری میآوردند و واقعا مردم آنقدر اعتقاد قلبی داشتند که نمیگذاشتند چیزی کم و کسر باشد من همیشه حسرت گذشتهها را میخورم، خیلی صمیمیت بود. مردم ساده و پاک بیآلایش بودند، دستگیر یکدیگر بودند نمیخواهم بگویم الان اینطور نیست نه شاید الان مردم با فرهنگتر هم هستند اما آن سادگی و آن خلوص نیت یک طور دیگر بود.
کربلایی خدمت نظام وظیفه رفتید یا نه؟
بله دوره سربازی را دو سال گذراندم، اوایل سال 1345 رفتم برای خدمت سربازی بعد از دوره آموزشی ما را به آبادان بردند و آنجا در یک پاسگاه مرزی مشغول خدمت شدم. چون فاصله آبادان با الموت خیلی دور بود من در مدت سربازی فقط دو بار توانستم به مرخصی بیایم و خانوادهام را ببینم، در نتیجه تقریبا تمام پولهایی را که بابت حقوق سرباز وظیفه میگرفتم پسانداز میکردم، سال 1347 وقتی دوره خدمتم تمام شد و به تلو برگشتم هفتصد تومان پول با خودم آورده بودم. قبلا گفتم که از وقتی که فکر لولهکشی آب قنات در سرم افتاده بود همیشه منتظر فرصت بودم حالا که پول هم فراهم شده بود به فکر اجرای آن افتادم با معلم روستا (سپاه دانش) تلو که هم سن و سال خودم بود مشورت کردم او خیلی این فکر را پسندید و تشویقم کرد پدر و مادرم و دیگران هم قبول کردن و خلاصه کار را شروع کردیم. اول، مسیر را معلوم و متر کردیم؛ مشخص شد از سر قنات تا وسط آبادی 1316 متر باید لوله تهیه بشود من به قزوین رفتم و دویست شاخه لوله گالوانیزه دو و نیم خریدم و با یک کامیون آنها را تا شاهکوه حمل کردم. سال 47 پل سیاهدشت (پل آهنی کنونی) احداث شده بود و به کمک مردم منطقه یک جاده خاکی از معلمکلایه تا سیاهدشت ساخته شده بود و کامیونهای کمکدار جمس، آن موقع میتوانستند از قزوین تا سیاهدشت و از آنجا تا معلمکلایه رفت و آمد کنند البته جاده اکبرآباد به شهرک و معلمکلایه قبلا ساخته شده بود. خلاصه اینکه لولهها را از شاهکوه تا تلو به کمک اهالی حمل کردیم، کانال کندیم و لولهگذاری کردیم، یک مخزن آب در وسط روستا ساختیم و یک شیر آب آنجا کار گذاشتیم یادم هست مردم که میآمدند و ظرف آب را زیر شیر میگذاشتند و شیر را باز میکردند با صدای بلند میگفتند یا حسین تشنه لب، یا شهید کربلا، یا سقای دشت کربلا و صلوات میفرستادند و خدا را برای این نعمت شکر میکردند من هم خوشحال بودم که آرزویم برآورده شده بود.
ادامه دارد …