قصه عمو کاظم
- شناسه خبر: 3802
- تاریخ و زمان ارسال: 11 آبان 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
نانوایی عمو کاظم بهترین نان شهر ما را میپزد.
نان برای عمو کاظم خیلی مقدس است.
بسیار کم، پخت انجام میدهد اما با کیفیت بالا.
عمو کاظم به هرکسی نان نمیدهد.
یعنی اگر متوجه شده باشد که در صف تخلفی ایجاد شده است سزای کار متخلف این است که دیگر حق گرفتن نان را ندارد از وزیر و وکیل، دکتر، پلیس حتی اعضای خانواده خودشم هم باید در صف بایستند برای گرفتن نان.
فرزند ارشد عمو کاظم که الان سر خانه و زندگی خودش است و یک فرزند هم دارد در صف میایستد. اتفاقا دکتر هم هست و چون اخلاق پدر را میداند اصلا وارد این بازیها نمیشود که برود و خارج از صف نان بگیرد.
عمو کاظم پیرمردی است قد بلند و رشید با موها و سیبلهای سفید و در زورخانه به محض ورودش زنگ میزنن؛ او پهلوانی قدیمی است که هیچ وقت قدیمی نمیشود، بچههای عمو کاظم هم همه مرام پهلوانی دارند، او سه دختر و دو پسر دارد.
نام سه دختر عمو کاظم:
ماه، خورشید، ستاره و دو پسر عمو کاظم جهان و کیهان است.
همسر عمو کاظم که زنی بود بسیار مهربان، عمر زیادی نکرد وقتی ماه را از شیر گرفت چشم از این جهان بست.
عمو کاظم از آنجای که زندگی عاشقانه داشت حاضر نشد دوباره ازدواج کند و تمام وقت خود را برای بچهها گذاشت.
یک روز خورشید دنبال ماه میکرد تو حیاط، ستاره رو ایوان ایستاده بود دست میزد و میخندید. جهان و کیهان اون سمت حیاط با توپی بازی میکردند.
در نبود عمو کاظم در خانه جهان وظیفه مراقبت از بقیه را داشت. جهان بازی میکرد اما تمام حواسش پیش خورشید، ماه، ستاره بود کیهان هم از این موضوع استفاده میکرد به جهان لای میزد میخندید.
خورشید که ماه را دنبال میکرد و ماه میخندید جیغ میزد از خوشحالی یک دفعه انگار ماه گرفتگی شود.
ماه رنگش عوض شد افتاد زمین.
خورشید چند لحظه ساکن ماند جهان دوید.
ستاره از روی ایوان پرید کیهان گیج شده بود.
همه رسیدن بالای سر ماه، ماه ولی گرفته بود نوری نداشت جهان با فریاد بلند به کیهان گفت برو نانوایی به بابا بگو که چه شده کیهان دوید نانوایی، به خانه نزدیک بود. رسید به نانوایی… نانوایی غل میزد از آدم راهش را از بین مردم باز کرد
عمو کاظم را صدا زد فقط یک کلمه گفت: بابا ماه افتاد. زمین عمو کاظم با اون هیبت چنان از پای تنور پرید اینور چنان دوید که انگار صاعقه است رسید به خانه. خورشید گرما میداد ستاره آب میآورد جهان با دستانش آب را میپاشید روی صورت ماه ولی ماه سیاه شده بود عمو کاظم ماه را بلند کرد دوید به سمت بیمارستان جهان، خورشید، ستاره، کیهان به دنبال عمو کاظم و ماه میدویدن تمام دنیا انگار داشتن میدویدن.
رسیدن به اورژانس دکترها ماه را تحویل گرفتن معاینه کردن ماه دیگر نفس نداشت شُک دادن اثر نکرد نفس مصنوعی اثر نکرد این ماه گرفتگی تا ابد دیگر گرفته ماند عمو کاظم که دنیا را در خانه کوچک خود جا داده بود برای همیشه عذادار شد جهان اون روز تصمیمی گرفت. خورشید آن روز تصمیمی.
ستاره آن روز تصمیمی گرفت کیهان آن روز تصمیمی گرفت.
همه تصمیم گرفتن که برای کاظم ماه باشند.
چقدر زیبا و غم انگیزبود ساعت ها باهاش گریستم