قصه تلخ بازنشستگان در شب عید
- شناسه خبر: 55690
- تاریخ و زمان ارسال: 26 اسفند 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

وقتی چراغ خانه بزرگترها خاموش میشود
آرزو سلخوری
حاج رضا، راننده تاکسی اینترنتی، ۶۷ ساله، با صدایی که بیشتر به گلایه شباهت دارد، میگوید: «۴ میلیون عیدی؟ به خدا خجالت میکشم بهش بگم عیدی! این پول، دو تا خرید درست و حسابی هم نمیشه، چه برسه به شب عید؛ شب عید یعنی لباس نو برای نوهها، یعنی آجیل و میوه، یعنی سفرهای که همه دورش جمع بشن، اما حالا من توی این سن، مسافرکشی میکنم تا شرمنده زن و بچه نشم.»
حاج رضا یکی از هزاران بازنشستهای است که با حقوق اندک و هزینههای سرسامآور، روزهای سختی را سپری میکند. او بعد از ۳۰ سال کار، حالا مجبور است روزی ۱۰ ساعت رانندگی کند تا بتواند از پس خرجهای زندگی بربیاید.
اما چیزی که بیش از همه آزارش میدهد، نه کار کردن در این سن، بلکه حسرتی است که در دلش سنگینی میکند: «یه زمانی خونه من مرکز فامیل بود، عید که میشد، همه میاومدن، میخندیدیم، سفره باز بود، اما حالا؟ دعا میکنم کمتر بیان، چون روم نمیشه جلوی نوههام خالی بودن سفره رو ببینم».
وقتی چراغ خانه بزرگترها خاموش میشود
قدیمترها، خانه مادربزرگ و پدربزرگها گرمترین جای فامیل بود: سفرههای پر از غذا، چای و آجیل، خندههای بلند و قصههای شبانه. اما حالا، وقتی به بازار بروی، تصویر دیگری میبینی: پیرزنی که با حسرت ویترینها را نگاه میکند، پدربزرگی که کنار یک مغازه آجیلفروشی ایستاده و بعد از چند دقیقه نگاه کردن، بیصدا از کنار آن رد میشود.
زهرا ۷۱ ساله، با چشمهایی که خستگی سالها را در خود دارد، میگوید: «یه زمانی سفرههامون بزرگ بود، نوهها که میاومدن، کلی ذوق میکردم؛ حالا؟ دعا میکنم کمتر بیان، چون نمیرسم… نمیرسم براشون خرید کنم، نمیرسم سفره رو مثل قدیما پهن کنم. این چه زندگیای که حتی از دیدن بچهها هم میترسیم؟».
فشار اقتصادی، افسردگی و فکرهای خطرناک!
برای بسیاری از بازنشستگان، مشکلات مالی تنها یک مساله اقتصادی نیست، بلکه روح و روانشان را هم فرسوده کرده است؛ حاج رضا که روزها رانندگی میکند و شبها از خستگی کمرش را محکم میگیرد، آهی میکشد و چیزی را میگوید که تلختر از تمام دردهایش است: «چند بار به فکر تموم کردنش افتادم… خستهام، بریدم، این زندگی نیست، یه زجره».
ما اضافی هستیم؟!
حاج کریم، ۷۰ ساله، بازنشسته کارخانه روی یک صندلی کهنه کنار پیادهرو نشسته و به رفتوآمد مردم نگاه میکند. کلاه پشمیاش را پایینتر میکشد و آهی میکشد: «سی سال تو کارخانه کار کردم، روزی ۱۰-۱۲ ساعت. اون موقع فکر میکردم وقتی بازنشسته بشم، یه گوشهای راحت میشینم، استراحت میکنم، نوههام دورم جمع میشن. ولی حالا چی؟ پول یه کیلو آجیل رو ندارم، میوه رو هم باید حساب و کتاب کنم که چند تا بخرم. نوههام که زنگ میزنن، دلم پر میکشه ببینمشون، ولی نمیتونم دعوتشون کنم، چون حتی پول یه مهمونی ساده رو هم ندارم».
دستهای پینهبستهاش را به هم میمالد و ادامه میدهد: «عید یعنی چی وقتی نمیتونی دل بچههات رو شاد کنی؟ من یه عمر کار کردم که تهش مجبور بشم واسه کرایه خونهام قرض کنم؟ نمیگم برام کوه طلا بیارن، ولی لااقل یه جوری باشه که تو این سن مجبور نشم از بچههام پول بگیرم. حقوقی که میگیریم، قبل از اینکه وسط ماه برسه، تموم میشه. میرم بازار، قیمتها رو که میبینم، فقط یه نگاه میکنم و رد میشم. همین دیروز رفتم شیرینیفروشی، قیمتها رو دیدم، فقط سرمو انداختم پایین و برگشتم».
حاج کریم چند لحظه سکوت میکند، بعد آرام میگوید: «من یه عمر برای این کشور کار کردم، اما حالا حس میکنم اضافیم. عید که میشه، بهجای اینکه خوشحال باشم، دلم بیشتر میگیره. قدیما چراغ خونه ما روشن بود، بچهها و نوهها دور هم بودن. الان؟ هر کی تو خونه خودش نشسته، چون ما دیگه نمیتونیم میزبان باشیم. انگار از یاد همه رفتیم».
چهار میلیون عیدی، یعنی کمتر از یک خرید اساسی، یعنی ترس از مهمان، یعنی خاموش شدن چراغ خانههایی که زمانی قلب تپنده فامیل بودند؛ اگر این چراغها خاموش شوند، چیزی از گرمای عید باقی میماند؟