قصه برادری که شهید شد و جانبازی که ایستاد
- شناسه خبر: 69690
- تاریخ و زمان ارسال: 3 آبان 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

گفتوگو: زهرا محبی
جانباز ۷۰ درصد «تقی قشلاقیاصل»، اهل طارم سفلی، سالهاست خاطرات شهادت برادرش در سومار و روزهای سخت سربازی در پاسگاههای ارومیه را با خود دارد؛ این جانباز بزرگوار از کودکی ساده روستایی تا مجروحیت در راه وطن روایت میکند.
مقدمه: تاریخ ایران اسلامی سرشار از مردان و زنانی است که با ایثار و جانفشانی، نام خود را در حافظه ملت جاودانه کردهاند. در میان این چهرههای ماندگار، جانبازان جایگاه ویژهای دارند؛ آنان که بخشی از وجود خویش را در راه اسلام، انقلاب و میهن نثار کردند و همچنان با صلابت و ایمان، به عنوان شاهدان زنده دوران دفاع مقدس در میان ما زندگی میکنند.
یکی از این یادگاران جهاد و شهادت، تقی قشلاقیاصل است؛ جانباز ۷۰ درصدی که در هشتم دی ماه ۱۳۵۲ در روستای آغچهقشلاق از توابع بخش طارم سفلی استان قزوین چشم به جهان گشود. وی در خانوادهای کشاورز و مذهبی رشد یافت و از همان کودکی با کار، تلاش و ایمان خو گرفت. در کنار رنج و سختیهای زندگی روستایی، آموزههای پدر و تشویقهای برادر شهیدش، خانعلی، مسیر زندگیاش را شکل داد؛ مسیری که به سربازی، مجروحیت در دفاع از وطن، سالها تلاش صبورانه و پس از آن انجامید.
مصاحبه پیشرو گفتوگویی است صمیمی و مستند با این جانباز سرافراز که روایت زندگیاش، همچون بسیاری از همرزمانش، بخشی از حافظه جمعی ما از سالهای جنگ، ایثار و استقامت را بازتاب میدهد.
¢ از خودتان برایمان بگویید.
تقی قشلاقیاصل، متولد هشتم دی ماه سال ۱۳۵۲ در روستای آغچهقشلاق، از توابع بخش طارمسفلی، استان قزوین هستم. جانباز ۷۰ درصد و افتخار جانبازی در راه اسلام و انقلاب را دارم. پدرم کشاورز بود.
¢ وضعیت اقتصادی خانواده در چه حدی بود؟
وضعیت اقتصادی خانواده در حد متوسط بود. سه خواهر و پنج برادر بودیم که متاسفانه یکی از برادرانم، سال ۱۳۵۸ بر اثر تصادف فوت کرد. برادر دیگرم، خانعلی، سال ۱۳۶۳ در منطقه سومار ـ گیلانغرب به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
¢ از دوران مدرسه و کودکیتان بگویید.
برادرم خانعلی که بعدها شهید شد، ۱۲ سال از من بزرگتر بود و همیشه من را به درس خواندن تشویق میکرد. میگفت: «من نتوانستم درس بخوانم، شما سعی کنید درس بخوانید و به درجات عالی برسید». یادم است زمستان سالهای ۶۲–۶۳ برف سنگین میآمد؛ برادرم مرا کول میکرد، تا مدرسه میبرد و گاهی خودش برف کوچه را پارو میکرد تا من راحتتر بروم. همچنین برایم کیف، دفتر، مداد و خودکار میخرید و همیشه مشوق تحصیل من بود.
¢ فقط درس میخواندید یا بازی هم میکردید؟
تا کلاس دوم راهنمایی درس خواندم. تا کلاس پنجم ابتدایی را در روستای خودمان(مدرسه مقداد) خواندم؛ سپس دو سال به مدرسه شهید مطهری در روستای نیارک (نوبت بعدازظهر) میرفتم. در واقع هم درس میخواندم و هم کار میکردم؛ از کودکی در دامداری و کشاورزی مشغول بودم، بنابراین فرصت بازی زیاد نبود. بعد از کلاس دوم راهنمایی ادامه ندادم و اکنون همان مدرک را دارم.
¢ خاطرهای از معلم یا مدرسه دارید؟
معلمی از شمال داشتیم. ایشان، چون میدانست پدرم مرا به نماز تشویق میکند؛ به من مسئولیت میداد که آمار نمازخوانهای مدرسه را دربیاورم و آنها را تشویق کنم. همچنین دیگر دانشآموزانی که نماز نمیخواندند، به خواندن نماز دعوت میکردم؛ همان زمان اعتقاداتم تقویت شد و بچهها هم تشویق میشدند.
¢ فضای انقلاب را به خاطر دارید؟
بهطور محدود؛ آن موقع حدود ۷ـ۸ ساله بودم. در محل ما پیرمردی بود به نام غلامرضا آقاجانی که شبهای بیستودو بهمن در کوچه شعار میداد ـ «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی».
¢ کی ازدواج کردید؟ شرایط چگونه بود؟
سال ۱۳۷۴ ازدواج کردم. همسرم فامیلی و همسایهمان (دیواربهدیوار) بود. ازدواج با رضایت خودم و خانواده انجام شد. جهیزیه و مهریه در حد وسع خانواده پدری بود و تجملات نداشت. یادم هست شبی که پدرم برای خواستگاری رفت، بارندگی شدیدی آمد؛ من فکر میکردم که این باران، برکت زندگی من است و همینطور هم شد. بعد از ازدواج حدود شش ماه، پیش پدرم زندگی کردیم. چون من بهخاطر مشکل پا نمیتوانستم کار کنم، بعد از آن به شهر آمدیم.
¢ چگونه از آغاز جنگ یا شرایط آن مطلع شدید؟
تلویزیون نداشتیم؛ رادیو خبرها را میداد، اما آنچه بیشترین تاثیر را داشت، حرفهای برادرم بود که به جبهه رفته بود. وی میگفت اگر جوانی میتواند برود و بجنگد، ماندن در خانه و نگهداری دو رأس دام درست نیست؛ لذا هر کس ایمان دارد باید خود را فدا کند. صحبتهای برادرم بسیار روی من تاثیرگذار بود.
¢ برادرتان چه سالی و چگونه شهید شد؟
برادرم سال ۱۳۶۳ دیدهبان بود و بر اثر تیر تکتیرانداز عراقی از ناحیه سینه مورد اصابت قرار گرفت و شهید شد. آخرین مرخصیشان تابستان ۱۳۶۳ بود؛ همان موقع پدرم راهی مکه شد و با هم بدرقهشان کردیم. برادرم در آن سفر گفت با شرایط آن منطقه بعید است دوباره برای مرخصی برگردم ـ پدرم هم بعدها به من گفته بود آن رفتن، برگشتی نداشت.
¢ چه زمانی به خدمت اعزام شدید و دوران سربازی چطور گذشت؟
اعزامم حدود سال ۱۳۷۱ بود و مجموع خدمتم تقریبا ۱۳ ماه شد. غالبا در پاسگاهها و پایگاههای اطراف ارومیه بودم؛ بیشتر مأموریتها دیدهبانی و کمین در جاده بود؛ گاهی هم متهمان را برای جلب رضایت شاکی به پاسگاه میآوردیم. آنجا شبها نوبت نگهبانی و روزها مأموریت بود، پس فرصت ورزش یا خواب کافی کم بود ـ برنامه ما اغلب دو ساعت نگهبانی، دو ساعت آمادهباش و دو ساعت استراحت بود و عملاً خواب خیلی کم بود. اسم بعضی از همخدمتیهایم، حسین اسدی، حسین زارع، مهدی جلوخانی، عبدا… رستمی و عبداله عبدالرزاقی بود.
¢ وضعیت ماموریتها در زمستان چگونه بود؟
در مناطق برفگیر مانند امام کندی یا نازلو برف شدید میآمد؛ گاهی غذا خیلی کم میرسید و سحری و افطار با نان خشک و یک خرما گذران میکردیم. سرمای زمستان و شرایط نگهبانی واقعاً طاقتفرسا بود.
¢ آیا در دوران خدمت مجروح شدید؟
بله، یک بار مجروح شدم. حوالی پاسگاه نازلو، سال ۱۳۷۲، در حالی که برای گشتزنی رفته بودم روی مین رفتم. انفجار باعث شد پای راستم از زیر زانو قطع و چشم راستم نابینا شود، انگشتان دستم دچار سوختگی شدند و یک بند انگشتم قطع شد.
¢ مدت سربازی چقدر بود؟ در چه مناطقی خدمت کردید؟
در مجموع سیزده ماه خدمت کردم. چند ماه در پاسگاهها و پایگاههای اطراف ارومیه بودم؛ منطقههایی مانند نازلو و امام کندی بودم. در آن مناطق برف شدیدی میآمد؛ گاهی روز و شب غذا خیلی کم میرسید. در یکی از ماه رمضانها با نان خشک سحری میخوردیم و افطار با یک خرما، شرایط خیلی سخت بود.
¢ اسم فرماندهها یا مسئولین یادتان هست؟
بله؛ علی گلمحمدی و سروان محمدعلی دوست از فرماندهانم بودند.
¢ از حال و هوای دوستانتان در دوران سربازی برای ما بگویید. چه کارهایی میکردید؟ ورزش یا فعالیت خاصی داشتید؟
اکثر مواقع در ماموریت بودیم. روزها بیشتر در ماموریت میگذشت و شبها هم نوبت نگهبانی داشتیم. به همین خاطر فرصت زیادی برای ورزش نبود. همان ورزشهای ساده مثل پیادهروی یا گاهی هم والیبال بازی میکردیم.
¢ آن زمانهایی که به ماموریت میرفتید، دقیقا مشغول چه کارهایی میشدید؟
بیشتر در حال دیدهبانی بودیم. گاهی هم کمین در جاده داشتیم. بعضی وقتها هم مأموریت میگرفتیم که افراد تحت تعقیب یا متهمان را برای جلب رضایت شاکی به پاسگاه بیاوریم.
¢ در طول خدمتتان خاطره خاصی دارید؟
بله. یادم هست اواسط مرداد بود، به ماموریت رفته بودم و نتوانستم شب برگردم. چهل و هشت ساعت تمام پوتین به پا داشتم. وقتی به آسایشگاه برگشتم و جورابم را درآوردم، کف پایم به دلیل گرمای شدید هوا و از آنجایی که دو شبانهروز پوتین از پا درنیاورده بودم، با جوراب کنده شد. پا عملاً داخل پوتین پخته شده بود. چون بیمارستان آن منطقه دور بود، مجبور شدم همان جا دو سه روز استراحت کنم تا زخم بهتر شود.
¢ از همکلاسیها و دوستانتان، کسی شهید شد؟
بله. محمود جلوخانی، کمیل جلوخانی و رضایینیارکی از روستای نیارک شهید و در همان روستا به خاک سپرده شدند. همچنین شهید امیرحسین کرمی که همکلاسیام در روستای نجفآباد بود. یک روز به مدرسه نیامد و بعد فهمیدیم داوطلبانه به جبهه رفته و شهید شده است. من هم در تشییع پیکر مطهرش شرکت کردم.
¢ حس و حال بچههای مدرسه وقتی شنیدند همکلاسیشان شهید شده، چه بود؟
همه شوکه شده بودند. فضای عجیبی بود. باورش برایمان سخت بود. کسی که دیروز سر کلاس کنارمان نشسته، امروز دیگر در بین ما نیست.
¢ هیچ وقت فکر نکردید که دیگر به جبهه نروید؟
نه، هیچ وقت. چون وقتی میدیدم دوستان و همرزمانم برای وطن جان میدهند از سوی دیگر مراسم تشییع پیکر شهدا در روحیه من تاثیر بسزایی داشت. یادم هست شهید جمشید جلوخانی در وصیتنامهاش نوشته بود: «عروس من همان تفنگی است که بر دوش گرفتهام و حنایم همان خون ریخته بر زمین است». این جملات هنوز در گوشم است. البته بعضی از دوستانم هم که اصرار داشتند بروند، پدر و مادرشان اجازه نمیدادند. میگفتند شما قدتان به تفنگ نمیرسد چطور میخواهید بروید؟
¢ در دوران سربازی چند بار مجروح شدید؟ لطفاً از آن مجروحیت برایمان بگویید.
یک بار مجروح شدم. در حال نگهبانی دور پاسگاه نازلو بودم. آن منطقه برای مقابله با دموکرات و کومله مینگذاری شده بود. حین گشتزنی روی مین رفتم. انفجار باعث شد پای راستم از زیر زانو قطع شود، چشم راستم نابینا شد، انگشتان دستم سوخت و یک بند انگشتم هم قطع شد.
¢ بعد از مجروحیت شما را به کدام بیمارستان بردند؟
اول مرا به بیمارستان شهید مطهری ارومیه بردند و چند ماه آنجا بستری بودم. بعد از نوزده روز، مرا به تهران بیمارستان شماره دو ناجا منتقل کردند.
¢ اسم دکتر یا پرستاران آنجا را به خاطر دارید؟
بله. دکتر مریم ایرانی، چشمپزشک بودند که در ارومیه چشمم را عمل کردند. بعد از عمل وقتی پرسیدم وضعیتم چطور است، گفت: بینایی چشم از دست رفته و پایم قطع شده است.
¢ خاطره خاصی از دوران بستری دارید؟
بله. اولین شبی که به بخش رفتم، در خواب دیدم دارم میدوم. وقتی بیدار شدم ناخودآگاه خواستم بدوم، اما ناگهان متوجه شدم پایم نیست!
¢ الان پای مصنوعی دارید؟
بله، در قزوین برایم ساختند.
¢ از اولین باری که پای مصنوعی گذاشتید تعریف کنید.
در بیمارستان تهران بود. بعد از ۹۴ روز خوابیدن روی تخت، خواستم به هوای اینکه پایم سالم است، از تخت پایین بیایم. ناخواسته راه رفتم و با سر به زمین خوردم. بخیههای پایم باز شد و دوباره خونریزی کرد. پزشکان مجبور شدند دوباره مرا به اتاق عمل ببرند.
¢ روزهایی که بیمارستان بستری بودید خانوادهتان به عیادت میآمدند؟
بله. اما تا ۱۹ روز اول هیچکس خبر نداشت. بعد از آن به برادرم در قزوین اطلاع دادند و ایشان شبانه به عیادتم آمد. بعد هم دایی، عمو و پدرم آمدند. حدود دو ماه به مادرم چیزی نگفتند، چون طاقت نداشت. وقتی مادرم آمد، پدرم گفت پایت را بپوشان، چرا که مادرت طاقت دیدن پای مجروحت را ندارد. پای سالم خود را روی پای مجروحم گذاشتم تا متوجه نشود. اما بعدها، حقیقت را فهمید و خیلی ناراحت شد.
¢ خودتان از نظر روحی در چه حالی بودید؟
وقتی روی مین رفتم و افتادم، فقط یک جمله از دهانم بیرون آمد: یا فاطمه زهرا (س). بعد گفتم: مادر جان پام نیست. ولی خیلی زود به خودم گفتم: هر چه خدا بخواهد همان میشود. هیچ وقت پشیمان نشدم.
¢ بعد از سربازی و مجروحیت، زندگیتان چطور ادامه پیدا کرد؟
سال ۷۲ سربازیام تمام شد و دو سال بعد، در سال ۷۴ ازدواج کردم.
¢ از همسرتان بگویید. با توجه به شرایط جسمی شما، چطور قبول کردند با شما ازدواج کنند؟
همسرم همیشه میگوید برای رضای خدا با من ازدواج کرده است. هیچ شرط و شروطی نداشت. خواهرم به خواستگاری رفت و جواب مثبت گرفتیم. همسرم فداکاری زیادی کرده، سه فرزند را بزرگ کرده و هیچوقت خسته نشده است.
¢ چه سختیهایی در زندگی دارید؟
بعد از مجروحیت با سختیهای بیشماری مواجه بودم. زمستان خیلی طاقتفرسا بود. برف و سرما بیداد میکرد. بعضی وقتها بالای پشتبام میایستادیم و با دود بخاری خودمان را گرم میکردیم. خطر لیز خوردن و زمینخوردن بود. کاپشن و جوراب پشمی هم جوابگو نبود. تابستانها هم پای مصنوعی عرق میکرد و چشمم سوزش داشت. کمر درد و بیحوصله هم بودم.
¢ چه زمانی بچهدار شدید؟ چند فرزند دارید و اکنون مشغول چه کاری هستند؟
هیجدهم اسفند ماه سال ۱۳۷۴ اولین فرزندم به دنیا آمد. سه فرزند دارم. پسر بزرگم پرستار بخش داخلی در بیمارستان تأمین اجتماعی است. دومی دانشجوی اتاق عمل است و همان بیمارستان کارورزی میکند. سومی هم هنوز محصل است.
¢ ضمن تشکر از همراهی شما، در خاتمه بگویید امروز نگاه مردم جامعه به جانبازان چطور است؟
بعضیها حرفهایی میزنند. مثلا میگویند جانبازها حقوق میلیونی میگیرند. اما من توجهی نمیکنم. همیشه گفتهام: ما برای پول یا امتیاز نرفتیم؛ برای انقلاب، رهبر و وطنمان رفتیم.
منبع: نوید شاهد قزوین








