قزوین؛ بهشتی که آرام از چشمها افتاده است!
- شناسه خبر: 56396
- تاریخ و زمان ارسال: 20 فروردین 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

آرزو سلخوری
نوروز امسال، برخلاف سالهای قبل، برای من فقط فصل دیدن نبود؛ فصل مقایسه بود. تلاشی شخصی برای بازشناختن قزوینی که در آن نفس میکشم، اما هر بار تازهتر میشناسمش. سفری در جغرافیای ایران، که مرا واداشت تا دوباره به قزوین فکر کنم. شهری که همزمان همهچیز دارد و هیچکس نمیبیندش. شهری که مثل فرشی دستبافت، زیر پا افتاده، اما اگر سر بالا بیاوری و خوب نگاه کنی، رنگهای اصالتش خیرهکنندهاند.
قزوین، گنجی پنهان در دل شاهراهی پررفتوآمد
در سفرم از ایلام تا اصفهان، از لرستان تا کرمانشاه، مدام چیزی در ذهنم جرقه میزد؛ همهی شهرهایی که دیدم، هر کدام یک ویژگی خاص داشتند: طبیعت بکر، تاریخ غنی، بافت سنتی، مراسم آیینی، یا تنوع اقلیمی. اما قزوین؟
قزوین همهی اینها را یکجا دارد؛ بیآنکه در هیچ یک از بستههای سفر و معرفیهای ملی، جایگاهی درخور داشته باشد.
در ایلام، محو کوههایی شدم که مه صبحگاهی، لای چینهایش راه میرفت. اما مگر درهی زرشک و طارم ما چیزی کم دارند؟ در کرمانشاه، با غرور تکیهی بیگلربیگی را نشان میدادند؛ و من فکر میکردم به دولتخانه صفوی قزوین، به حسینیهی امینیها که زیر خروارها بیتوجهی دفن شدهاند.
لرستان با آبشارهایش مسحورم کرد. اما همانجا، یاد آبشار ورچر الموت افتادم؛ جایی که سکوت کوه، با آواز پرنده در هم میآمیزد.
اصفهان، با یک خانهی تاریخی صف کشیده بود برای عکس، اما در قزوین، دهها خانهی تاریخی نفس میکشند، بیهیاهو، بیصف، بینگاه.
قزوین؛ موزهای زنده در جغرافیایی خاموش
قزوین تنها شهریست که چهار نبی در آن آرام گرفتهاند؛ شهری که تاریخ، فرهنگ، طبیعت، مذهب و حتی خوراکی را در خود جمع کرده. شهری که مسجدالنبی دارد، پیغمبریه دارد، امامزاده حسین دارد؛ اما بیمخاطب ماندهاند.
بازار سعدالسلطنهاش بزرگترین کاروانسرای درونشهری ایران است، اما سهمی از شهرت ندارد. تیمچهها، حمامها، سقاخانهها و باغستان کهن آن ـ که هنوز نفس میکشدـ هیچکدام در ویترین ایرانگردی جایگاهی ندارند.
قزوین کوه دارد و دشت، رود دارد و باغ، دریاچه دارد و حیاتوحش. چه کم دارد برای آنکه مقصد شود؟
کافههایی با طعم حافظ، خانههای با بوی تاریخ
در بسیاری از شهرها، یک خانهی سنتی را با نور و تبلیغ، به مرکز گردشگری بدل میکنند؛ اما در قزوین، خانههایی هست که خودشان روایتاند. کافیست در حیاط یکی از کافههای سنتیاش بنشینی، نفس بکشی، صدای باد را میان درختان بشنوی، و بفهمی زمان اینجا آرامتر میگذرد.
اینجا هنوز میتوان روی تخت چوبی نشست، چای قندپهلو خورد، و شعر خواند. هنوز میشود حس کرد که این خانهها، دیوار نیستند؛ حافظهاند، خاطرهاند، ریشهاند.
قزوین، همیشه شاهراه، هرگز مقصد نبود
بیشتر مردم از قزوین فقط رد میشوند! روی تابلو میخوانند، اما نمیایستند. مقصدشان شمال است، رشت است، زنجان است. قزوین یک ایستگاه است؛ نه بهخاطر نداشتن جاذبه، بلکه بهخاطر نداشتن فریاد.
آمارها نشان میدهد قزوین در نوروز یکی از پرترددترین استانها بوده، اما سهم اقامت در آن، ناچیز است. این یعنی ظرفیت هست، ولی دعوت نیست. جذابیت هست، ولی روایت نیست. قزوین شهریست که بلد نیست خودش را معرفی کند. حتی ما، ساکنانش، بلد نیستیم از زیباییهایش حرف بزنیم.
سکوت قزوین، اندوه من است
هر جا رفتم، قزوین را بیشتر شناختم و با دلی گرفته برگشتم. چون قزوین هنوز در آینهی ایران، تار دیده میشود. گنجیست خاموش، که منتظر است بگویند: «بیایید و بمانید.»
این اندوه، شخصی نیست؛ جمعیست. اندوه یک شهر، که خودش را باور ندارد. شهری که منتظر است دیگران بیایند و او را به یاد بیاورند.
قزوین را اقامت کنیم، نه عبور
این سفرنامه، نه برای تعریف از شهرهای دیگر است، نه برای سیاهنمایی؛ بلکه روایتیست برای بازگشتن به خودمان. قزوین را باید مقصد کنیم، نه گذرگاه. باید زیر پوست شهر قدم زد و زیباییهایش را فریاد زد. باید نوشت، گفت، ثبت کرد، ساخت.
قزوین صدای ما را کم دارد. ما اهالی قزوین، مسئولیم. ما میراثدارِ شهری هستیم که شایستهی جهانیشدن است. اما هیچ معجزهای رخ نمیدهد، اگر ما خودمان شروع نکنیم. اگر خود ما در این خانهی گرم ننشینیم، کی مینشیند؟
کاش برای یکبار هم که شده، در قزوین بمانیم. نه فقط از آن عبور کنیم.