قدم زدن در میان خاطرات
- شناسه خبر: 10544
- تاریخ و زمان ارسال: 24 اسفند 1401 ساعت 09:39
- بازدید :
حسن لطفی
از صدای مرد فقط بهشتش را میشنوم و تا ترمز بزنم پنجاه متری از او دور شدهام. از توی آینه او را برانداز میکنم که موهای جوگندمی لختش و کیف چرمی روی دوشش هنگام دویدن توی هوا رها میشود. پیش خودم میگویم قیافه آدمکشها را ندارد و به یاد قولی که به زهرا دادهام میافتم و به حرفهاش میخندم. حکایت من و قولهایی که به همسرم میدهم، به قول آن بزازی میماند که پس از کابوس روز قیامت، با خودش عهد کرد، وقتی برای مشتری پارچه میبُرد، مثل گذشته از سر و ته آن نزند و برای خودش کنار نگذارد. اما کمی بعد با دیدن پارچهای گرانقیمت فراموش میکند به خودش چه قولی داده است. درست مثل من که با دیدن مسافران سرگردان یادم میرود قرار بود دلم به حال کسی نسوزد و با دیدن مسافری سرگردان پایم را از روی گاز بردارم و روی ترمز بگذارم. تنها تفاوت ما هم این است که او با کارش به جهنم و من به خیال خودم به بهشت نزدیکتر میشوم. زهرا میگوید: حداقل وقتی تنها هستی این کار را نکن! میترسد، یکی از کسانی که سوار میکنم، آبمیوه مسموم به خوردم بدهد و سرم را گوش تا گوش ببرد و ماشینم را بردارد و برود. همیشه خدا هم نمونههای جدیدی دارد که از کابوس آن بزاز هم تکاندهندهتر است. شنیدههایش را با آب و تاب برایم تعریف میکند و تهاش انگار که بداند من از آن بزاز هم سست عهدترم سفارش میکند لب به چیزی که به من تعارف میکنند نزنم و از آن مهمتر، نگذارم کسی صندلی عقب بنشیند. تا مرد به من برسد خم میشوم و در جلو را برایش باز میکنم. بوی ادکلن تندی که زده زودتر از خودش وارد اتومبیلم میشود. نگران آنکه اشتباه شنیده باشم، میپرسم: بهشتزهرا تشریف میبرید؟!. مهربان نگاهم میکند و میگوید: اگر لطف کنید. صدایش از آن صداهای خش داری است که دوست دارم. برای آنکه چیزی گفته باشم به شوخی میگویم: آخه فقط شنیدم بهشت! میخندد و پاسخ میدهد: مگه راه بهشتم از همین طرفه! سوار ارابه مرگ که نشدم؟ میخندم و در همان حال میگویم: شاید! خندهریزی میکند و میگوید: مسافرکشی یا سیاستمدار؟ با تعجب نگاهش میکنم. برایم توضیح میدهد که چرا این جمله را گفته است. نسبت به تمام سیاستمداران دنیا بدبین است و معتقد است هیچوقت موضع مشخصی نمیگیرند. حوصله اینجور بحثها را ندارم، اما از لحن صمیمیاش خوشم میآید و بهخاطر همین وقتی میپرسد: اجازه هست سیگار بکشم، با آنکه دود سیگار اذیتم میکند، رضایت میدهم و شیشه سمت خودم را پایین میکشم. مرد با دیدن این حرکتم، پاکت سیگار را بیرون نیاورده سُر میدهد داخل کیف دوشیش و به کنار جاده نگاه میکند. به جایی که نوجوانانی کنار شاخههای گل منتظر مشتری نشستهاند. با دیدن آنها انگار به یاد چیزی افتاده باشد به سمتم برمیگردد و با دودلی میگوید: امکانش هست کنار یکی از این گلفروشها بایستی؟ میخوام چند شاخه گل بخرم! پایم را از روی گاز برمیدارم و کمی جلوتر توقف میکنم. از توی آینه میبینم که از مرد گلفروشی رد میشود و خودش را به پسر نوجوانی میرساند که کلاه حصیری بزرگی سرش کرده است. وقت خرید میخندد و با پسر خوش و بش میکند. وقتی برمیگردد درب عقب را باز میکند، پلاستیکی را روی صندلی پهن میکند و شاخههای گل را روی آن میگذارد. حرکت که میکنیم بهخاطر وقتی که گرفته عذرخواهی میکند و میگوید جبران میکند. منظورش را میفهمم اما خجالت میکشم به او بگویم مسافرکش نیستم. میخواهم حرفی بزنم تا سکوت را بشکنم که مرد درب کیف دوشیش را باز میکند و بسته شکلاتی را بیرون میآورد. بسته را به سمتم میگیرد. مردد نگاهش میکنم. میگوید: خوشمزه است … شاید هم من اینطور فکر میکنم! آب دهانم را قورت میدهم و یکی برمیدارم به روکش رویش و مارک غریبهاش نگاه میکنم و روی داشبرد میگذارم . مرد در حالیکه یکی از شکلاتها را از روکشش بیرون میآورد میگوید: فرانسویه! به قول مادر خدا بیامرزم، سوغاتی فرنگه! بعد برایم تعریف میکند که مادرش عاشق شکلاتهای فرانسوی بود و هروقت برای دیدن آنها به فرانسه میرفت باید او را به بلوار سنژرمن میبردند تا سری به شکلات فروشیهای معروف پاریس بزند. برای آنکه چیزی گفته باشم میپرسم: بهشت زهرا دفنن؟ متوجه منظورم نمیشود. میگوید: کی؟ … بعد انگار تازه فهمیده باشد ادامه میدهد: مادرم …اووو نه! خدای من اشتباه برداشت کردی. من برای دیدن قبر مادرم نمیرم بهشتزهرا. مادرم شمال دفنه. یه جای سرسبز. دور و برش پر درخت. خودش انتخاب کرد. البته من تو مراسم دفنش اینجا نبودم. وقتی برگشتم دور و بر قبرش پر شده بود از بوتههای خود رو! سبز سبز. همانطور که خودش دوست داشت. برای آنکه حرفی زده باشم، گفتم: چه حیف! متعجب نگاهم کرد و گفت: چرا؟ سبزی که عالیه! گفتم: سبزی نه! منظورم نبودنتان روز دفن مادرتان بود! مکثی کرد و گفت: همان بهتر که نبودم. اینطوری همیشه چهره خندانش را پشت شیشه شکلات فروشیهای خانه شکلات یادمه که چشمهاش برق میزد. بعد انگار متوجه حیرتم شده باشد، ادامه داد: البته روز دفنش، یک دسته گل گرفتم و رفتم پرلاشز. چرخ زدم و روی قبر زنهایی که دیدم گل گذاشتم. حرفش که تمام شد برای لحظهای بعد سمت صندلی عقب برگشت و یکی از گلها را برداشت و به صورتش چسباند و پرسید: تا به حال پرلاشز رفتی؟ خندیدم و گفتم: نه قربان. دورترین جایی که برای زیارت اهل قبور رفتم امامزاده طاهر، ابن بابویه و بهشت زهرا است! جواب خندهام را با خنده میدهد و میگوید: عیبی نداره، من هم تا به حال بهشت زهرا نرفتم! با تعجب نگاهش میکنم. متوجه نگاهم میشود و میگوید: حتما اگر بشنوی امروز کسی را که عاشقش هستم تو پاریس دفن میکنند بیشتر تعجب میکنی! حرفش تمام نشده بطور ناخودآگاه پایم را از روی گاز برمیدارم و سرعت ماشین را کم میکنم. توی شانه خاکی جاده و کمی مانده به سری دوم گلفروشها میایستم و به او خیره میشوم. خنده روی لبهاش هم نمیتواند غم توی چشمهاش را پنهان کند. با تردید میپرسم: زنت بود؟ بلند میخندد و میگوید: کدام آدم عاقلی عاشق زنش میشه؟ شوخیش برایم جالب نیست. طاقت نمیآورم و میگویم: عشق دل میخواد نه عقل! میگوید : اوووو خدای من. زدم به بشکه! پس با یک عارف مرد خانواده صحبت میکنم! بعد بلند میخندد و بامهربانی به پشتم میزند: قصد نداری حرکت کنی؟ راه میافتم و باقی راه تا بهشتزهرا را برایم از خاطرات خودش و زن فرانسویش تعریف میکند. با آنکه به هم علاقه داشتهاند یکروز تصمیم میگیرند از هم جدا شوند. به قول خودش خریتشان گل کرده. خریتی که نتیجه خوبی داشته است. نزدیک بهشت زهرا که میشویم از او میپرسم کجا پیادهاش کنم. نمیداند و برایش مهم نیست. فقط دوست دارد تعداد قبرهایش زیاد باشد. آنقدر زیاد که وقت قدم زدن روی قبرها اسمهایی را ببیند که برایش آشنا است. از همه بیشتر پی قبر دختری است که قبل از رفتن به فرانسه با هم سر و سری داشتهاند. سه چهار سال پیش خبر مرگش را شنیده است. میگویم، میتواند از اطلاعات، آدرس قبرش را بپرسد. میخندد و میگوید: شاید! پیاده که میشود دست توی کیف میکند تا پولی بابت کرایهاش بدهد. وقتی میفهمد مسافرکش نیستم با شیطنت کودکانهای دست در گردنم میاندازد و میبوسدم. بعد بسته شکلات باز نشدهای را از کیفش بیرون میآورد و روی صندلی جلو میگذارد و میگوید: لطفا تنها نخور! با عشقت یا با مادرت. بعد با شیطنت ادامه میدهد: به شرطی که زنت عشقت نباشه. قبول! این را میگوید و بلند میخندد. خندهاش که تمام میشود میگوید شوخی کردم: با هر کی عشقته بخور! دستم را به نشانه اطاعت روی شقیقه میگذارم و میخندم. برمیگردد تا برود. صداش میکنم و گلهای روی صندلی عقب را نشانش میدهم. میگوید: مال کسی که سر قبرش میری! اما بعد انگار فکری به سرش رسیده باشد درب عقب را باز میکند و شاخه گل سرخِ، تر و تازهای را از میان گلها برمیدارد و درب را میبندد. وقت دور شدن مثل رهبر ارکستری میماند که به جای چوب، گل توی دستش را در هوا تکان میدهد و باد موهای لخت و کیف دوشیش را به رقص در آورده است.