قتل المیرا و قصه ناتمام یک «نه»
- شناسه خبر: 68142
- تاریخ و زمان ارسال: 13 مهر 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

آرزو سلخوری
همیشه قصههایی را دوست دارم که در آن زنان در نهایت پیروز میشوند؛ قصههایی که در نهایت با امید و زندگی گره میخورد؛ اما حالا راوی قصهای هستم که پایانش جز خون و سیاهی چیزی ندارد؛ قصه المیرا، دختری که در آسانسور سرد و فلزی، فرصت زندگی از او گرفته شد.
به سمت آسانسور میروم؛ دو آسانسور، با درهایی باز؛ هیچ ردی از خون، هیچ اثری از فریاد نیست… گویی اینجا هرگز قتلی رخ نداده است؛ یک روز گذشته، اما سنگینی حادثه هنوز روی سقف بلند راهرو نفس میگیرد.
با تردید پا داخل یکی از آسانسورها میگذارم. چند لحظه در سکوت به دیوارههای فلزی خیره میشوم؛ آیا المیرا همینجا بود؟ همین چند متر بسته، آخرین صحنه زندگی او؟
چشمهایم را میبندم، سعی میکنم لحظهای را تصور کنم که او توانست مقاومت کند، فریاد بزند، خود را نجات دهد، اما وقتی چشم باز میکنم، آسانسور بیرحمانه مرا به طبقه بعد رسانده است؛ محل کار المیرا.
محل کارش غمگینتر از هر چیزی است؛ غمگینتر میشوی، وقتی میدانی قاتل، همکار المیرا بوده است؛ سکوت، فضا را سردتر میکند، هیچکس چیزی نمیگوید؛ اشک در چشمها میرقصد، اما همه میخواهند پنهانش کنند تا مبادا حس بدی به مشتریان منتقل شود.
همکارانش نگاهم میکنند؛ نگاههایی پر از سوال و ناباوری؛ چه کسی باور میکند «المیرا»، همان دختر سرزنده و شادابی که دیشب در مورد لاک زرشکی و فرنچ سیاهش نظرخواهی میکرد، امروز با خون خودش همه را سیاهپوش کرده است؟
یکی آرام میگوید: «قاتل چند ماه با ما همکار بود؛ هیچوقت فکر نمیکردم بتواند چنین کاری کند، اغلب آرام بود.»
دیگری یادآوری میکند: «از وقتی عاشق شده بود کمی عصبی به نظر میرسید.»
اما تقریباً همه متفقالقولاند: پسر مودبی بود، بیحاشیه، حتی مهربان؛ اما بعضیها او را فردی عصبی و پرتنش میدیدند، عکسش را نگاه میکنم؛ هیچ ردپایی از خشم در چهرهاش نیست.
قصه از روزی شروع شد که دل باخت به دختری پرانرژی و پرتلاش؛ «المیرا»، دختری با آرزوهای بزرگ که نه بازیچه بود و نه مایل به پذیرش این عشق، بارها جواب منفی داده بود.
میدانست فاصله طبقاتی میان خانوادهها هیچ پیوندی را ممکن نمیکند، اما پسر نمیتوانست بگذرد؛ همهی دلش را به المیرا داده بود و در پایان، همه خشمش را هم.
آن روز، در حالیکه حتی شیفت کاریاش نبود، بیخبر آمد، با خشم. در همان چند دقیقه کوتاه، زندگی المیرا را گرفت. در کمترین زمان و با بیشترین خشم، المیرا قربانی شد؛ قربانی عشقی ناخواسته، قربانی حقی ساده: «نه» گفتن.
خشونت علیه زنان همیشه چهرههای مختلفی دارد. اما وقتی نامش را «عشق» میگذارند و سرانجامش قتل میشود، زخم عمیقتر است.
یکی از همکاران مرد میگوید: «عشق اول برای مردها چیز دیگری است. سخت است فراموش کردنش، آنقدر سخت که گاهی کاری میکنی که کسی باورش نمیشود.»
مرد از عشق اول مردان میگوید و از خشم از دست دادن؛ عجیب اینجاست که چرا در روایتهای مردانه، زن هیچوقت صاحب حق انتخاب نیست؟ چرا همیشه باید هزینه عشق ناخواسته را او بپردازد؟!
همکاران روایتهای دیگری هم دارند. یکی میگوید: «دو هفته قبل، المیرا جواب رسمی منفی داد. ما فکر کردیم پسر پذیرفته، آرام بود. حتی او را تحسین کردیم که با شکست اینطور برخورد کرد.»
اما دختری دیگر روایت متفاوتی دارد: «یک بار پنهانی المیرا را تهدید کرده بود؛ اما المیرا آرام بود، تهدیدها را جدی نمیگرفت. المیرا دغدغهاش فقط درس خواندن و موفقیت بود و هرگز فکر نمیکرد که پسری که در عشق غرق است روزی او را در خون غرق کند.»
المیرا، دختر ۲۲ ساله، دانشجوی حقوق. پشت صندوق مینشست و لبخند میزد؛ اغلب مشتریان دوستش داشتند. همکارانش میگویند مدام حرف از رشد فردی میزد، از اینکه آینده با تلاش ساخته میشود و رویای وکیل شدن داشت.
المیرا میخواست از حقوق دیگران دفاع کند اما آینده برایش ساخته نشد و او حتی نتوانست حق خودش را بگیرد؛ حق نفس کشیدن و حتی حق عاشق نشدن!
المیرا در آسانسوری که آن روز باید او را بالا میبرد سقوط کرد؛ نه از ارتفاع بلکه سقوط از امنیتی که هرگز نداشت.
المیرا فقط یک دختر نبود؛ او چهره تمام زنانی است که هر روز ناچارند میان رویاهایشان و تهدیدها انتخاب کنند؛ جامعهای که باید پناهشان باشد گاهی به بیرحمانهترین شکل نشان میدهد، وقتی عشق ناخواسته میتواند به سادگی به خنجری مرگبار بدل شود، یعنی زنان در این سرزمین هنوز بیدفاع ماندهاند؛ تنها، در برابر خشمی که نامش را عشق گذاشتهاند.
المیرا یادآور این است که امنیت زنان تنها در خیابان یا خانه تهدید نمیشود؛ گاهی در سادهترین رابطهها هم سایه خشونت پنهان است. این قصه نه برای ملامت، که برای یادآوری است: هر «نه» باید محترم باشد.








