قاتلی به نام غربت
- شناسه خبر: 944
- تاریخ و زمان ارسال: 16 شهریور 1401 ساعت 08:25
- بازدید :
به آسمان نگاه کرد. هیچ نشانی از روشنایی نیافت. هر آنچه در کودکی از آن میترسید به سراغش آمده بود. تابوتی را بر دوش چهار سفیدپوش رنگپریدهی مات میدید که بیآزار فقط پیش میآمدند و انگار درجا میزدند. نگاهشان از عمق کاسهی چشم، بیاحساس به او دوخته شده بود. دستهایش را به چهارچوب گرفت و خود را نگه داشت. تنها جیغ کشیدن آسودهاش میکرد اما صدا بیرون نمیآمد. کاش میتوانست تا قیام قیامت جیغ بکشد. ممتد و بیوقفه…
سرما داشت کلکش را میکند. نه از آن سرمایی که دندانهای آدم ضرب بگیرند و نه از آنها که انگشتان دست فریاد کنند، سرمایی که سیاه میکرد. پوست کبود میشد، دور ناخن خون میافتاد، استخوان تیر میکشید و قلب آدم درد میگرفت. از اصطبل بیرون زد. صدای گرگها راحتش نمیگذاشت و شب بی آنکه کوچکترین حرکتی بکند، یخ زده بود. به رسم عادت دست در جیب جلیقه کرد که ساعتش را در بیاورد، اما نبود. همهی جیبها را گشت. جیبهای شلوار، جلو، عقب، جیب کت، جیب جلیقه، اما نبود. یادش آمد که موقع خوابیدن در آخور لمسش کرده بود. اما حالا از بند زنجیر کنده شده بود. آن پیرمرد، آنکه میگفت برادرکش کی بود؟ پیرمرد هافهافو. سر چرخاند. پشت سر، روبهرو، نه. هیچ اثری نبود. حتی رد پا. هر که بود ساعت را برده بود. از خودش پرسید: «حالا چه موقع شب است؟» زیر لب گفت: «نصفههای شب»
این بخش از کتاب “سمفونی مردگان” مرحوم معروفی دستم را گرفت و مرا به یک تصویر از زندگی مرحومساعدی رساند.
آنجا که از همه چیز بریده بود و احوالاتش راه با همین کیفیت تیر و تار میدید.
فصل مشترک زندگی ساعدی و معروفی جدا از آنکه هر دو نویسنده بودند دو نقطه است: «سانسور و غربت»
واضحتر که بگویم بعد از انقلاب اسلامی در سال پنجاه و هفت و تحولات گسترده در فضای فرهنگی کشور برخی نویسندگان برای ابراز جهانبینی خود حاضر به پذیرش ملاحظات نشده و ردای مبارزه با سانسور را بر تن کردند.
غلامحسین ساعدی از اولین نویسندگانی بودکه بهای این مبارزه را هر چند برخلاف میل باطنی با مهاجرت پرداخت نمود و میتوان با خواندن دست نوشتههایش در اواخر عمر دریافت از ابتدا و از اولین لحظات خروجش از خاک ایران هنگامیکه به پاکستان رسیده بود چقدر از این مهاجرت و تن دادن به غربت غمگین بوده است.
ساعدی گفته بود:
من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از کوهها و درهها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و به پاریس آمدم.
وقتی از مرز پاکستان رد میشدم جز یک کیسه دارو و یک مسواک و یک شلوار چیزی نداشتم، غم هیچ چیز را نداشتم جز غم وطنم را، فکر نمیکردمکه منسفر میکنم فکر میکردم که ایران از من دور میشود و من مسافر نیستم، مسافر اوست.
به راستی آسمان ادبیات ایران برای نویسندگانی همچون ساعدی و معروفی همیشه نیمه شب و تاریک بوده است آنجا که فضای فرهنگی و اجتماعی آنطور که باید شرایط حضورشان را فراهم نکرده بود و لاجرم مجبور شدند برای حفظ قلم تن به غربتی دهند که بیشک انتخابشان نبوده است.
بدیهی است اگر انسان از مامن آرامش خود دست کشیده و رخت بربندد و صبحها خورشید را در آسمانی ببیند که متعلق به او نیست و جواب سلامش را با زبانی به دور از زبان مادریش بگیرد خاصه اگر هنرمند هم باشد و با روحیاتی حساس، نتیجه همان میشود که برای ساعدی و معروفی در غربت رقم زده شد. غصهی پنهان دوری از وطن گریبان هر دوی آنان را گرفت؛ معروفی میگوید روزی سیمین دانشور در باب غصه به من گفت:
غصه یعنی سرطان، غصه نخوری یه وقت معروفی!
با نگاهی شاعرانه میتوان گفت:
مسلما معروفی آنقدر غصه خورده بود که به سرطان رسیده بود هر چند جنس مهاجرت ساعدی و معروفی فرق میکند اما ریشهی تنومند قلم هر دو با تیغ سانسور زده شد بود. ساعدی با توجه به گرایشات سیاسی خود نمیتوانست حضور پررنگ و تاثیرگذاری داشته باشد و چه بسا در آن دوره نمیتوانست کتبش را عرضه کند اما معروفی حکایتی متفاوت داشت، آثار او چاپ میشدند از سمفونی مردگان گرفته تا سال بلوا، فریدون سه پسر داشت و … اما او اجازهی زیستن هنرمندانه نداشت این جنس برخورد با مرحوم معروفی در نوع خود جالب توجه بوده و هست.
معروفی بر آمده از نسلی است که سرکوب روشنفکران دهههای شصت و هفتاد را به چشم دیده بود. پس میتوان نتیجه گرفت او نیز همانند دیگر هفکرانش باشد نسلی که برای بقای ادبیات داستانی از هر چه که داشت گذشت.
معروفی آشنایی با سپانلو در سن هجده سالگی را بها و بهانهی سر آغاز مسیر نویسندگیخود میداند. این آشنایی سبب شد او در سالهای اول انقلاب به عضویت کانون نویسندگان ایران درآید.
از خاطرات او در این ایام آن است که در پی دستور تعطیلی و پلمب ساختمان کانون نویسندگان ایران در تابستان 1360 هیات دبیران از برخی جوانان خواست تا خطر شکستن پلمب را به جان بخرند و اسناد توقیف شده را از ساختمان خارجکنند و معروفی از افرادی بود که این مسئولیت را بر عهده گرفته بود.
اولین مجموعه داستان معروفی با نام رو به روی آفتاب در سال 1359 به چاپ رسید این مجموعه حاصل ارتباط او با سپانلو گلشیری و براهنی بود.
از دیگر نقاط مشترک معروفی با ساعدی مرز پاکستان است. معروفی پس از توقیف نشریه گردون دستگیر و حتی برخی گفتهها حکایت این دارد که از جانب برخی افراد تندرو به مرگ تهدید شده بود.
او به ناچار از طریق مرز پاکستان ایران را ترک و به آلمان رفت و در شهریور 1401 در خاکی که به آن هیچتعلق خاطری نداشت چشم از جهان فروبست و در آن آرامگرفت.
از ساعدی تا معروفی