قابله سنگ
- شناسه خبر: 9277
- تاریخ و زمان ارسال: 2 اسفند 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مهدی حاجیکریمی ـ فرشته بهرامی
آخرهای گرمه پاییزست. درختها هر چه داشتهاند تکاندهاند و لانههای خالی از سکنهی کلاغها و کشکرتها رو شدهاند. چاه خانهی آجریِ بلوک هنوز جایی میان باغها سر پاست و طبق معمول پشت کرده است به کوچهی شبنم، به اتاق بازرگانی، به بلوار آیتا… خامنهای؛ و خلاصه پشت به شهر و هر آنچه از آن اوست. شاخ و بال لخت دو درخت توت از کلهی چاه خانه زدهاند بیرون و چتری شدهاند روی بام. میشود از چهار پنج تا پلهی آجری بلندی که چسباندهاند به دیوار پشتیِ چاه خانه، بالا رفت و راه باز کرد به پشت بام. کنج یکی از پلههاش پسته سبز شده است.
یک هوندا جلوی در چاه خانه است. یک لنگهی در را باز گذاشتهاند. آفتاب، کجکی ریخته داخل چاردیواری، نور انداخته روی یکی از پایههای بخاری هیزمی و پیش رفته تا لبهی تخت و تا ما گلوییتر کنیم حتما خودش را خواهد رساند به بالشِ چرک تاب حاج مَمد هم.
فندک نشسته روی تخت و کیسهاش را سر و ته کرده است؛ دو سه تا شوش به قد یک چارک، قیچی، یکی دو کلاف نخ، همان نخ آوینگی که دیروز پای تلفن میگفت از اولین بریدگیِ راسته ریسمانسنج توی بازار خریده و چند تا نمونه کار. آنها را تابستانی بافته است؛ دمِ آلهش توی بلوک حلوایی. پارسال که حاصل نیامده بوده. صدتایی میشده است. سی چهل تاش را هبه کرده به دوستان و مابقی را داده به یک اره ساز توی آهنگرراستای بازار که براش آب کند. فروش رفتهاند؛ همهشان.
ـ این قابله سنگها پشمیان. سختس بافتنش؛ همین غفلت کنی پاره مِشَد! اما خب یه خوبی دارد زیاد عمر مِکُند.
حاج ممد کنار تخت روی ماسه صندوقش مینشیند و دست دراز میکند سمت پیش دستی. یک برگه قیسی برمیدارد و میاندازد توی دهن. دندانهاش یاری نمیکنند؛ عاریهاند! کند هم شدهاند. حالا حالاها باید بمانند تا خیس بخورند.
ـ شیش تا دارم من. خانهس. همین پشمی! سنگه مذاری، تُو مِدی، ول مکنی، همچن صدا مکند، ها! یه وقت اینجا خیارلق داری قابله سنگه مِدی دست شاگرد که مثلن بپاد، قلّاغ بپراند، مِبینی پنهانکیِ تو پرت مکند یا مندازد توو آتیش: بابا دو ساعت کشیدهس تا اینه بافتمشه! اونوخ تو فِرتی مندازی دور؟!
آفتاب قل میخورد و کمی دیگر از تخت را میگیرد. جامان را با فندک عوض میکنیم؛ ما سایه، او روشن. نخ آوینگ را میپیچد دور سه تا از انگشتاش و نیمچه کلافی مهیا میکند. چند تا. بعد دو دستش را باز میکند و یک تار نخ میبُرد به اندازهی فاصله بین دو دست. باز پنج تای دیگر به همان صورت. نخش حال میانهای دارد؛ نه خیلی نازک تابیده شده و نه خیلی کلفت. میگوید اگر نازک بود به جای شش لا، نُه یا دوازده لا سر میانداخت. تار نخها را روی یکی از شوشها که صافتر است و گیر وگور کمتری دارد سر میاندازد. به گفتهی او میل بافتنی شماره بالا بهتر از شوش است. نیافته است. پا میشود. فاصلهی بین گرهها را یک میزان میکند و شوش و تارهای آویزانش را با خودش قد میگیرد.
ـ بلندتر مُخوایدتان؟
نمیخواهیم. به قد ما همین خوب است و توی دستمان کار میکند. یک تای کفش را درمیآورد و مینشیند سر تخت. از هر گره دو تار رها شده است. تارها را بین دو دست سهم میکند؛ یکی راست، یکی چپ. نوک شوش را اهرم میکند توی شکمش و سهمِ هر دو مشت را سفت میکشد و هر دسته را دور یک ران پا میگرداند و یک الف دانه میزند؛ همان نیم گره. پای بیکفش را از زانو تا میکند که رشته نخها حسابی کش بیایند. تارها را در جایی نزدیک رانها با یک پاره نخ میبندد. اینجا قرار است کاسهی قلاب سنگمان باشد. جاش بستگی دارد به نظر ما، به اینکه کاسه را بزرگ بخواهیم یا کوچک. کاردستیاش شده عین لوزِ باقلوا.
ـ خوب س الان دزد بیاد! دیه نمدانی بدوی دنبالش.
ـ کاری ندارد کی! یه قیه مِکشَّم سر بدَد برَد!
حاج ممد به جای فندک بلند میشود و میرود دم در و داد میزند:
ـ هوی! بذار زمین اولاغه!
الاغش کجا بود پیرمرد؟! فندک ملتفتمان میکند که دارد ادای برادر مرحومش را درمیآورد. فصلِ حاصل این طوری های و هویی میکرده تا اگر فرضا آن حدود سر و کلهی یک بیپدر مادری هم پیدا شد بشمار سه جفت کند و بزند به چاک. پشت سرِ فندک یک مشما عنبر نسارا بند ست به میخ.
عطر و بوی چسبناکِ لبو چاه خانه را برداشته است. یک قابلمه کوچک چغندر قرمز بار گذاشتهاند سر بخاری هیزمیشان. حاج ممد یک لبوی درسته میگذارد توی پیش دستی عدل وسط لیس و بوس و کنار دو دلداده و یک چاقو بغلش. زن داخل دوری با یک خرمن مو دست انداخته گردن مردی عمامه به سر وسط لاقهای شکوفه کردهی درخت. آنجا برخلاف چاه خانه بهار است و صحبتِ یار. جعد گیسوش را با شوش امسالهی درخت اشتباه میگیریم. حاج ممد پیش دستی را هل میدهد سمت ما و بفرما میزند.
فندک عرق پشت ابروش را با انگشت شست میگیرد و یکی از نیمچه کلافها را به یکی از دو کنج لوزی گره میزند و شروع میکند به بافت: مثل پود یکی از زیر تارها رد میکند و یکی از رو.
ـ پدرم مگفت رفته س آسیابِ جاده امامزاده. تا گندم شه آرد کنند خوردهس به شب. برگشتنا دو تا گرگ حمله کردن به اولاغش. آمدهس پایین با این سنگ قلابها چند تا سنگ پرت کرده فراریشان دادهس!
پاهاش خواب رفته است. قدری جابهجا میشود. کلافِ بیکار قل میخورد و از تخت میافتد پیش پای حاج ممد. پیرمرد خم میشود و پیش از آنکه کلاف راه باز کند سمت مرگِ موشهای زیر تخت، میقاپدش و میگوید:
ـ عروسه آمد پیش خوسِرگَه گفت بیا با هم برقصیم. رقصیدند. خوسرگه دستهاشه آورد بالا اینجوری اینجوری کرد. به عروسه گفت اینجور بال بنداز که من مندازم! عروسه گفت هر کی به رسم خودش بالشه بالا ببرد! حالا شدَه س حکایت ما.
طرز کارِ فندک را قبول ندارد. اگر به او باشد یک سرِ کار را میبندد به دستگیره در و سر دیگرش را دور کمرش و یا دو تا چوب میزند روی زمین، عوضِ دو پای فندک و میبافد.
یک لاق از لای هیزمهایی که کنار دیوار روی هم سوار شدهاند و به قد تاقچه بالا رفتهاند میکشد بیرون و میاندازد داخل بخاری. آفتابِ نیمه جان وسط تخت است. مینشیند و یک طرف کار را از دور پای فندک خلاص میکند و میگیرد دستش.
ـ شیخ بهایی خیلی علم داشته اما هیشکی نَمیامده ازش یه دانه مسئله بپرسد. یه روز یه دانه حلاجه ره گیر میارد، هیکلش مث همین محمدآقا (اسم کوچک فندک محمد ست) میگد من روزی فلان قدر بِشِت مِدم، بیا تو بشو اوستا، من بشم شاگرد. تو سر الاغ بیشین من خودم دهنهی الاغه مِگیرم. فقط هر کی اومد مسئله پرسید بگو از شاگردِم بپرسید. اینا معروف شدن تو شهر. روزی که شاه عباس خواست میدان نقش جهانه دُرُس کند گفت بریدتان اون عالمه ره بیارید نقشه بکشد. اینا ره بردن پیش شاه. اوستائه گفت یه دانه سالن بزرگ بندازیدتان ده تا حلاج بیشینن حلاجی کنن. شاگرده یواش گفت ببخشید این امروز حالش خوب نیس، اشتباه دارد مِگَد. خودش طرح داد. گفت اینجا بارانداز شهره. چهار تا خیابان اینجوری بندازیدتان، پنجاه تام دکان. شاه میگد تو که اینقذه علم داری چرا رفتهی توک الاغ اونه گرفتهی؟! شاگرده میگد پنجاه سالس تو این شهرم! کدامتان آمدید از من مسئله بپرسید؟!
تارها به پنجهی بازِ دستِ ما میمانند که نخ پود فضای خالی بینشان را پر میکند. فندک هر جا که نخ تمام میکند نخ آماده بعدی را که قبلا به قدر کفایت دور چهار انگشتش گردانده و بریده، به نخ قبلی وصله میزند. وصله که نه؛ گره میزند و سرآخر من باب تمیزکاری گرهها را باز و ته ماندهی نخ را لای تار و پودها گم وگور میکند.
نصف لوز باقلوا دارد پر میشود و نخ پود دارد به چوب میانی میرسد. این جا چون فضای کمتری برای رفت و آمد بین تارها دارد کمی اذیت میکند. بعد از هر رج فندک با انگشتهاش نخ پود را هل میدهد عقب و سعی میکند فضای خالی بین رج قبل و بعد را به صفر برساند؛ کاری که شانه میکند برای فرش.
نصفه دیگر را هم میبافند و دو پاره نخی که آن اول دور تارها از هر دو طرف بسته بود را باز میکنند. بعد چوب اهرم را بازی بازی از وسط کار میکشند بیرون. گرههایی که اولِ کار روی چوب سر انداخته بودند آزاد میشوند و دو نیمهی لوزی اندازهی چهار انگشت از هم دور میشوند. حالا تارها را دانه دانه و از هر دو طرف میکشند؛ یک طرف فندک، یک طرف حاج ممد و دو نیمه را از نو به هم میرسانند. حاج ممد پیش افتاده ست.
ـ آرام! آرام! صبر کن حاج ممد!
تارهای کناری که همان اضلاع لوزی و محیط کاسهاند را بیشتر میکشند و بافت حاشیه را متراکمتر میکنند تا وسط گود بیفتد و بتواند سنگ را در خودش نگه دارد. باید ادامهی این شش رشته تار از دو طرف هم قد باشند و کاسه وسطِ خطوط جا بگیرد. فندک کمی با کاسهی قلاب سنگ بازی میکند و کمی بیشتر چال میشود. حالا رشته نخها را سه قسمت میکند و مثل گیس میبافد. سلیقه دارها تار وسط را مشکی میگیرند که حالی بدهند به گیس بافتِ دستهی قلاب سنگ. و سرآخر انتهای یکی از دستهها انگشتانه میاندازد؛ حلقهای که انگشت باغبان در آن جا میگیرد.
ـ پدرم میگفت این روسها میامدن باغستان، ساکاشانه پر مکردن انگور، خیار، هندوانه. تا مگفتی چه مخوای مسلسل مکشیدن روت! مگفت دیه نمپرسیدم چه مخوایتان. مرفتم پشت درخت با قابله سنگ با این سنگای بیج بیجی مزدم شانه. اینا خیال مکردن موشک س؛ دِ فرار!
ـ لبوته بخور، از دهن افتاد!
ـ سرد نَمِشَد حاج ممد. یه دانه قلّاغ بپرانم میام.
فندک جلدی میپرد بیرون. او پیش، ما به دنبال. توک یکی از درختهای بادام توی دارستانِ پشت چاه خانه سه چهار تا کلاغ نشستهاند. همانها را نشان میکند. خم میشود و یک سنگ بزرگتر از گردو برمیدارد از روی زمین و جا میدهد توی سنگ قلاب سفید و تازه بافته شدهی ما. انگشت وسطش را بند میکند به انگشتانه و ته هر دو دسته گیس بافت را میگیرد توی مشتش و یک پا پیش و یک پا پس، قلاب سنگ را چند دور میگرداند و یکهو بین راه مشتش را باز میکند و دستهی بیانگشتانه را خلاص میکند رو به هدف. یک گیسِ رها در هوا و سنگی که گم میشود و کلاغهایی که پیش از اصابت سنگ به درخت پر میگیرند.