فرار بیسرانجام …!
- شناسه خبر: 47746
- تاریخ و زمان ارسال: 30 آبان 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
مرتضی رویتوند
داخل کتابفروشی شد. چند نفری داخل کتابفروشی بودند. مشغول تماشای کتابها شد. صاحب مغازه که انگار تازه متوجه حضور او شده بود به سمتش آمد و با خنده گفت: «قربونت برم که اینقدر اهل مطالعه هستی. چه عجب پیش من اومدی. چه کتابی میخوای عزیزم؟.»
با تعجب به صاحب مغازه خیره شد. لحن صمیمیاش او را ترساند. چشمانش را از صاحب مغازه دزدید و به سمت درب رفت: «هیچی! هیچی.!»
صاحبمغازه پیگیرتر از این حرفها بود: «هیچی چیه؟! وایسا ببینم.!»!
مرد دست دختر را گرفت. دختر دستش را آزاد کرد و با سرعت بیشتری از مغازه خارج شد. مرد میانسال دنبال او رفت: «کجا میری گلم؟.»
دختر حسابی ترسیده بود؛ تازگیها خبرهایی از حمله به دختران جوان شنیده بود. سرعتش را زیاد کرد تا از مرد دور شود. مرد هم با صدای بلندتری گفت: «وایسا کارت دارم.!»
دختر میدوید و مرد هم پشت سرش او را دنبال میکرد. در حین دویدن تلفن همراهش را در آورد و به پلیس زنگ زد. «یه مرد وحشی داره من رو تعقیب میکنه! آره… آره… خیابون حافظ…»
تلفن را قطع کرد و با همه قدرت به دویدنش ادامه داد. مرد هم دنبال او بود. سرعت مرد بیشتر بود و تقریبا به چند قدمی دختر رسیده بود: «عزیزم وایسا! چی شده؟.»
دختر دیگر راه فراری نداشت. از بخت بلندش چند جوان در مقابل مغازهای ایستاده بودند. دختر به سمت آنها رفت و فریاد زد: «این آقاهه به من حمله کرده.!»
جوانها هم که دوست داشتند خودی نشان دهند به سمت مرد هجوم بردند و کتک مفصلی به او زدند. تا اینکه پلیس سر رسید و مرد را به کلانتری برد. ساعتی بعد دختر به همراه پدر و مادرش برای ثبت شکایت به کلانتری رفتند.
مرد، با سر و صورت زخمی بر روی صندلی نشسته بود. دختر با دیدن مرد در پشت پدر و مادرش پنهان شد. اما مادر دختر به سمت مرد رفت و او را در آغوش گرفت: «قربونت برم! اینجا چیکار میکنی؟!»
پدر دختر هم با نگرانی گفت: «کدوم بیمرامی این بلا رو سرت آورده؟!»
دختر هاج و واج این صحنه را تماشا میکرد. مادر دختر به او اشاره کرد که نزدیکتر بیاید. دختر نزدیک شد و رو به مادرش گفت: «این آقاهه…» مادرش میان حرفش پرید: «این چه وضع حرفزدنه! آقاهه چیه! داداش منه! داییته! دایی امیره!»
مرد با کنایه گفت: «دیگه منو نمیشناسی؟! تا همین چند سال پیش هر روز خونه ما بودی!»
مادر تلاش کرد جو را آرام کند: «نه داداش! معلومه شما رو میشناسه! فقط هول شده!» مادر دختر زیر لب رو به دختر گفت: «صد بار گفتم با فامیل رفت و آمد کن! دایی خودت رو هم نمیشناسی!»
پدر دختر رو به مرد گفت: «نگفتی این بلا رو کی سرت آورده؟.»

